واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
بهار آرزوها بعدازظهر يکي از روزهاي سرد زمستاني ، فاطمه روي پله هاي حياط نشسته بود . دستهاي کوچکش را دور زانوهايش حلقه کرده و بر ديوار خيس ونمناک تکيه داده و نگاهش را بر شاخه هاي خشک درختان دوخته بود .آفتاب کم رمق زمستان از پس ابرها سعي در پرتوافشاني داشت . دخترک به مجسمه اي مي ماند که بر روي پله ها نهاده شده باشد با اين تفاوت که گاه گاهي تکاني مي خورد . باد سرد وزيدن گرفته بود و بر پيکره سرد وعريان درختان شلاق مي زد . باران نرم نرم شروع به باريدن کرد . فاطمه تاب و تحمل سرما را نداشت ؛ برخاست و از پله ها بالا رفت . روي بالکن که رسيد ، نگاهي به حياط انداخت ؛ ناگهان به نقطه اي خيره ماند . جسم سفيد رنگ کوچکي که روي خاک نمناک باغچه افتاده بود ، نظرش را جلب کرد . «خداي من چي مي تونه باشه ؟» دخترک به طرف باغچه رفت ؛ «يه کبوتر !» خدا کنه نمرده باشه ! باران لحظه به لحظه شديدتر مي شد ؛ صداي رعد آزارش مي داد . فاطمه پيکر نيمه جان پرنده را برداشت و در ميان دستانش گرفت و با عجله از پله ها بالا رفت ؛ وارد اتاق شد ومحکم در را بست ؛ کارتن کوچکي آوردوکنار بخاري گذاشت ، کبوتر را داخل آن گذاشت و گفت : «اين جا چه کار مي کني ؟چرا تنهايي؟» بعد سرش را به کبوتر نزديک کرد وگفت :«غصه نخور » فردا با خودم مي برمت حرم! فردا روزيه که امام رضا شهيد شده؛ براي همين ما با هيأت به حرم مي ريم . آنجا کلي کبوتر قشنگ مثل تو هست . به شرطي که تو هم دعا کني بابام خوب بشه.» اشکدر چشمان دخترک حلقه زد . نفس عميقي کشيد و گفت : «دلم مي خواد مثل گذشته صبح با صداي بابا براي نماز بيدار بشم ؛ دوست دارم مثل آن روزها بابا که از سرکار مي ياد براش چاي ببرم و به او بگم خيلي دوستت دارم.»بابا را پيش دکترهاي زيادي بردن؛ اما نمي دونم دکترا چي مي گن که هر بار برمي گرده ، مادر کلي گريه مي کنه ، آن روز شنيدم که مامان مي گفت : دکترا مي گن که براش دعا کنين و بعد باز مثل قبل گريه کرد » نمي دو نم چرا مامان اون روز اين قدر گريه کرد؟»مي دوني، دلم براي صداي بابام تنگ شده؛ چهل روزه که حرف نزده» فاطمه نگاش را به پنجره دوخت ؛ دانه هاي درشت باران به شيشه مي خورد ؛ صداي قطرات باران و رعد ، اضطراب را به جان فاطمه مي ريخت . دخترک درحالي که اشکهاي صورتش را مي شست ادامه داد:«از وقتي که آن رعد و برق لعنتي باعث فلج شدن يک طرف بدن پدرم شد از بارون بدم مي ياد ، ازرعد و برق متنفرم . هر وقت بارون مي ياد فکر مي کنم مي خواد يک اتفاق بدي بيفته . » کبوتر سفيد تکاني خورد و سرش را زير بالش پنهان کرد ، ـ: «چي شده تو هم ناراحتي ؟ غصه نخور فردا مي برمت يک جايي که پر از دوستاته ، شايد انشا ءا... پدر من هم شفا گرفت اون وقت نه توديگه غمگيني و نه من .»رضا غريب الغربا »!«رضا معين الضعفا »! همه در مظلوميت امام به سر و سينه مي زدند ودر خيابانهاي منتهي به حرم غوغايي بر پا بود . جمعيت به کندي حرکت مي کرد ؛ عده اي به سينه مي کو بيدند و عده اي زنجير مي زدند .» پرچم هاي سياه و سبز در هوا مي چرخيد نوحه خوانها با تمام ارادتشان مظلوميت امام رضا (ع)را به تصويرمي کشيدند . موسي لباس سياه پوشيده بود و همراه بقيه سينه مي کوبيد ؛ فاطمه چادر مادر را در دستش گرفته بود وبا دست ديگرش جعبه کوچکي را محکم به سينه مي فشرد . نزديک يکي از درها خادمي با عصاي نقره اي در گو شه اي ايستاده بود و برخي از زائران با بوسيدن عصا وارد حرم مي شدند . هيأت به سوي سقاخانه درحرکت بود و فاطمه و مادرش همراه با آنها به طرف سقاخانه رفتند ، آنجا که رسيدند فاطمه در جعبه را باز کرد وکتوبر پر و بال زنان خود را به بام سقاخانه رساند ؛ آنجا کبو ترانزنادي نشسته بودند وکبوتر سفيد کنار آنها جا گرفت .ناگهان همهمه اي در هيأت بر پا شد ؛ موسي بيهوش روي دستها بود . او را به گو شه خلوتي انتقال دادند ؛ مادر و فاطمه خود را هراسان به او رساندند . شانه هاي پدر را ماساژ دادند . قلب دختر تند تند مي زد ؛ اصلا داشت از سينه اش بيرون مي آمد . فاطمه دست مامان را گرفت و پشت چادر او مخفي شد ؛ دلش نمي خواست پدر را در آن حال ببيند . مادر رو به گنبد ايستاده بود و پشت سرهم مي گفت :«آقا جون نظري بکن ! به خاطر اين بچه هم که شده نظرلطفي بکن آقا !» به يکبار مرد لرزيد و نشست و فرياد زد :«يا امام رضا !»صداي پدر لرزه بر پيکره ظريف دختر انداخت ».فاطمه چادر را از جلوي چشمانش کنار زد ؛ پدر نشسته بود و اشک مي ريخت ؛ دخترک در آغوش پدر رها شد . ! پدر گريه مي کرد ودختر اشکهاي او را پاک مي کرد . نگين همه چشمها مملواز اشک شد ؛ هوا بهاري شده بود و باران تند مي باريد . منبع:مجله زائر/خ
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 243]