-
بهار آرزوها بعدازظهر يکي از روزهاي سرد زمستاني ، فاطمه روي پله هاي حياط نشسته بود . دستهاي کوچکش را دور زانوهايش حلقه کرده و بر ديوار خيس ونمناک تکيه داده و نگاهش را بر شاخه هاي خشک درختان دوخته بود .آفتاب کم رمق زمستان از پس ابرها سعي در پرتوافشاني داشت . دخترک به مجسمه اي مي ماند که بر روي پله ها نهاده شده باشد با اين تفاوت که گاه گاهي تکاني مي خورد . باد سرد وزيدن گرفته بود و بر پيکره سرد وعريان درختان ش