تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 17 تیر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):از به زبان آوردن سخنان زشت بر حذر باش. زیرا فرومایگان را گرد تو جمع می کند و گرانم...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ووچر پرفکت مانی

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1805460219




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

مرگ یک مرد


واضح آرشیو وب فارسی:عصر ایران: مرگ یک مرد مرد، دوباره آمد همانجای قدیمیروی پله های بانک، توی فرو رفتگی دیواریک جایی شبیه دل خودش،کارتن را انداخت روی زمین، دراز کشید،کفشهایش را گذاشت زیر سرش، کیسه را کشید روی تنش،دستهایش را مچاله کرد لای پاهایش.خیابان ساکت بود،فکرش را برد آن دورها، کبریت های خاطرش را یکی یکی آتش زد.در پس کورسوی نور شعله های نیمه جان ، خنده ها را میدید و صورت ها راصورتها مات بود و خنده ها پررنگ ،هوا سرد بود، دستهایش سردتر،مچاله تر شد، باید زودتر خوابش میبرد.صدای گام هایی آمد و .. رفت،مرد با خودش فکر کرد، خوب است که کسی از حال دلش خبر ندارد،خنده ای تلخ ماسید روی لبهایش.اگر کسی می فهمید او هم دلی دارد خیلی بد میشد، شاید مسخره اش می کردند،مرد غرور داشت هنوز، و عشق هم داشت،معشوقه هم داشت، فاطمه، دختری که آن روزهای دور به مرد می خندید،به روزی فکر کرد که از فاطمه خداحافظی کرده بود برای آمدن به شهر.گفته بود: - بر میگردم با هم عروسی می کنیم فاطی، دست پر میام ...فاطمه باز هم خندیده بود.آمد شهر، سه ماه کارگری کرد،برایش خبر آوردند فاطمه خواستگار زیاد دارد، خواستگار شهری، خواستگار پولدار،تصویر فاطمه آمد توی ذهنش، فاطمه دیگر نمی خندید.آگهی روی دیوار را که دید تصمیمش را گرفت،رفت بیمارستان ، کلیه اش را داد و پولش را گرفت ،مثل فروختن یک دانه سیب بود.حساب کرد ، پولش بد نبود ، بس بود برای یک عروسی و یک شب شام و شروع یک کاسبی.پیغام داد به فاطمه بگویند دارد برمیگردد.یک گردنبند بدلی هم خرید، پولش به اصلش نمی رسید،پولها را گذاشت توی بقچه، شب تا صبح خوابش نبرد.صبح توی اتوبوس بود، کنارش یک مرد جوان نشست.- داداش سیگار داری؟سیگاری نبود، جوان اخم کرد.نیمه های راه خوابش برد، خواب میدید فاطمه می خندد، خودش می خندد، توی یک خانه یک اتاقه و گرم.چشم باز کرد ، کسی کنارش نبود ، بقچه پولش هم نبود ، سرش گیج رفت ، پاشد :- پولام .. پولاااام .صدای مبهم دلسوزی می آمد ،- بیچاره ،- پولات چقد بود؟- حواست کجاست عمو؟پیاده شد ، اشکش نمی آمد ، بغض خفه اش می کرد ، نشست کنار جاده ، از ته دل فریاد کشید، جای بخیه های روی کمرش سوخت.برگشت شهر، یکهفته از این کلانتری به آن پاسگاه، بیهوده و بی سرانجام ، کمرش شکست ، دل برید ، با خودش میگفت کاشکی دل هم فروشی بود....- پاشو داداش ، پاشو اینجا که جای خواب نیس ...چشمهاشو باز کرد ، صبح شده بود ، تنش خشک شده بود ،خودشو کشید کنار پله ها و کارتن رو جمع کرد.در بانک باز شد ، حال پا شدن نداشت ، آدم ها می آمدند و می رفتند.- داداش آتیش داری؟صدا آشنا بود، برگشت، خودش بود ، جوان توی اتوبوس وسط پیاده رو ایستاده بود ،چشم ها قلاب شد به هم ،فرصت فکر کردن نداشت ،با همه نیرویی که داشت خودشو پرتاب کرد به سمت جوان دزد.- آی دزد ، آیییییی دزد ، پولامو بده ، نامرد خدانشناس ... آی مردم ...جوان شناختش.- ولم کن مرتیکه گدا ، کدوم پولا ، ولم کن آشغال ...پهلوی چپش داغ شد ، سوخت ، درست جای بخیه ها ، دوباره سوخت ، و دوباره ....افتاد روی زمین.جوان دزد فرار کرد.- آییی یی ییییییمردم تازه جمع شده بودند برای تماشا،دستش را دراز کرد به سمت جوان که دور و دور تر میشد ،- بگیریتش .. پو . ل .. امصدایش ضعیف بود ،صدای مبهم دلسوزی می آمد ،- چاقو خورده ...- برین کنار .. دس بهش نزنین ...- گداس؟- چه خونی ازش میره ...دستش را گذاشت جای خالیه کلیه اشدستش داغ شدچاقوی خونی افتاده بود روی زمین ،سرش گیج رفت ،چشمهایش را بست و ... بست .نه تصویر فاطمه را دید نه صدای آدم ها را شنید ،همه جا تاریک بود ... تاریک ..........همه زندگی اش یک خبر شد توی روزنامه :- یک کارتن خواب در اثر ضربات متعدد چاقو مرد . همین...هیچ آدمی از حال دل آدم دیگری خبر ندارد ،نه کسی فهمید مرد که بود، نه کسی فهمید فاطمه چه شدمثل خط خطی روی کاغذ سیاه می ماند زندگی.بالاتر از سیاهی که رنگی نیست ،انگار تقدیرش همین بود که بیاید و کلیه اش را بفروشد به یک آدم دیگر ،شاید فاطمه هم مرده باشد ،شاید آن دنیا یک خانه یک اتاقه گرم گیرشان بیاید و مثل آدم زندگی کنند ،کسی چه میداند ؟!کسی چه رغبتی دارد که بداند ؟زندگی با ندانستن ها شیرین تر می شود ،قصه آدم ها ، مثل لالایی نیستقصه آدم ها ، قصیده غصه هاست .




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: عصر ایران]
[مشاهده در: www.asriran.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 269]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن