تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 15 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):مؤمن در سرشتش دروغ و خيانت نيست و دو صفت است كه در منافق جمع نگردد: سيرت نيكو و د...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1826076834




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

فردوسي اسلام ستاي، نه اسلام ستيز- 3


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
فردوسي اسلام ستاي، نه اسلام ستيز- 3
فردوسي اسلام ستاي، نه اسلام ستيز- 3 نويسنده: علی ابوالحسني تحقيقي در باب مسلمان بودن يا زرتشتي بودن فردوسي است. اين مقاله نقد گفتارهايي از بعضي نويسندگان معاصر در باب عقايد و تفکرات فردوسي مي‏باشد. نويسنده مقاله در پي آن است تا اتهاماتي را که به فردوسي در باب ضديت او با اسلام وارد شده پاسخ گويد و او را از اين اتهامات مبرا سازد و در اين راه از اشعار او استفاده زيادي مي‏کند. او در پي اثبات اسلامِ فردوسي و حتي در پي اثبات تشيع او مي‏باشد و نمونه‏هايي از توحيد و عرفان نظري را نيز در اشعار فردوسي ارائه مي‏دهد. وي معتقد است که در سراسر اشعار فردوسي سخن از توحيد اسلامي است و از ثنويت زرتشتي اثري پيدا نيست. مؤلف در قسمت ديگري از مقاله به افکار سياسي و اخلاقي فردوسي مي‏پردازد و آنها را مي‏ستايد. وي معتقد است در شاهنامه و در داستان رستم و سهراب فضايل اخلاقي زيادي گنجانده شده است.گل از چهره مهتاب فرو شوييم! (نـقد گفتار برخي از نويسندگان معاصر درباره فردوسي و شاهنامه)شاهنـامه فردوسي؛ «توحيد اسلامي» يا ثَنَويّت زردشتي»؟!«فردوسي در كمال صراحت مانند ايرانيان قديم، آتش را تقديس مي‏كند و آن را فروغ ايزدي مي‏خواند و حال آنكه همه جا خاك را نژند و تيره و پست مي‏نامد... فردوسي آتش را كه فروغ ايزدي مي‏داند قبله ايرانيان معرفي مي‏نمايد و خاك را كه نژند و پست مي‏خواند قبله تازيان مي‏نامد. فردوسي، در تحت تأثير فكر شعوبي خود، به حدي نسبت به تازيان تعصب مي‏ورزد كه مانند يك شعوبي متعصب و مقتدر اوايل عهد عباسيان، از اولين دفعه كه در سلطنت ساسانيان به اعراب برمي خورد آنان را «نادان» و «دانش‏ناپذير» مي‏خواند و بالعكس ايرانيان را آزاده و بزرگوار مي‏داند... عقايد اعراب را به طرزي عجيب در پرده تمسخر مي‏كند و از بهشت و حور و كافور و مشك و ماء معين و امثال آن كه رؤياهاي اعراب گرسنه بيابانگرد را تشكيل مي‏دهد سخن مي‏راند و با لحني شيرين كه آهنگ استهزا بخوبي از آن هويداست...» ذبيح‏اللّه‏صفا(1) 1313 شمسي«... عرفان نظري و عملي... از... كارآمدترين ابزارهايي است كه در تاريخ به چنگ قدرت سياسي خودكامه افتاده و خودكامگان، همواره از آن سپاسگزار بوده‏اند و هزينه‏هاي اجتماعي ـ اقتصادي آن را به بهترين وجه پرداخته‏اند...شيوه كارِ [سرايندگان شعر قدسي و عرفاني همچون مولوي و حافظ]... سوار شدن بر مركب رهوار عشق در عرصه آفاق بيكران و خيالي سراپا هوسناك و شخصي است...[اين نوع شعر] از نظر كاركرد اجتماعيِ مثبت (تخفيف تنشها [ي اجتماعي ـ سياسي] و رستگاري اميد بخش و...) عقيم بوده و از نظر كاركرد منفي، به اوج عليّيّن رسيده و از سدرة المنتهي هم گذشته است...[جامعه ما از شاعران قدسي] خواب و خمار و تسكين و آرامش دنيايي و امنيت اخروي مي‏طلبد...[شعر عرفاني] به طور عموم... با بافت كلّي نظام قبيلگي غارتي و اقتصاد تعادل معيشتي و سياست خودكامه و جادو و خرافات و نظام اجتماعي برده وار، اساطير مخدّر و زبان غير علمي و غير عقلاني سازگار است...حافظ در آغوش اتابكان فارس لميده بود و مولانا در آغوش سلجوقيان رُم و معين الدين پروانه و ابوسعيد و غزالي سر در سفره سلجوقيان داشتند، در حاليكه فردوسي از املاك خود مي‏خورد و در سن هشتاد سالگي فراري شد...فردوسي درنقطه مقابل شاعراني چون حافظ و مولوي قرار دارد: «ايرانيها علاقه‏اي به شناختن چهره سياسي او ندارند و از اين كار به خشم مي‏آيند، چرا كه نظام معرفتي و شعر سياسي او با نظام معرفتي فرهنگ ديني سرسازگاري ندارد...[او] با ديدي جامعه‏شناسي (نسبت به زمان خودش) حكومت ساسانيان را از نظر شكل و محتوا بهترين حكومت ممكن، كم تنش‏ترين آن‏ها و حكومتي توانا در ايجاد قدرت اقتصادي ـ سياسي مي‏داند و برازنده استحكام مناسبات اجتماعي سالم، و از اين ديدگاه آن را مورد تحليل قرار مي‏دهد و موفق مي‏بيند...» علي رضاقلي(2) 1372 شمسيهر دو گفتار فوق، يك نغمه را مي‏نوازند: ستيز با اسلام، و اتهام فردوسي به طرفداري از يك شووينيسم خشن ضداسلامي را!با اين تفاوت كه، گفتار نخستين (گفتار جناب ذبيح اللّه‏ صفا) مربوط به بيش از 60 سال پيش است؛ مربوط به دوراني كه رضاخان پهلوي با همه توان خويش كمر به هدم اسلام و تشيع بسته و در مقام جايگزين ساختن مذهبي بيخطر بلكه همساز با مذاق استبداد حاكم به جاي آن بود، و شرحش گذشت. و گفتار دوم (گفتار آقاي علي رضا قلي) مربوط است به سال 1372 يعني دوران اوج حاكميت نظام جمهوري اسلامي ايران، و پس از 60 سال پژوهش و تحقيق و تأليف ديگران پيرامون فردوسي و شاهنامه، و اتفاق تدريجي اهل نظر بر ايمان و اعتقاد استوار استاد طوس به اسلام و تشيع!استاد ذبيح اللّه‏ صفا، چنانكه ديديم، بعدها صراحتا به خطاي خويش در اتهام فردوسي به ضديت با اسلام اعتراف كرد و نوشت: «من... درآغاز به چنين خطايي دچار بودم و بعضي از آثار اين خطا در مقاله‏اي كه به عنوان «شعوبيّت فردوسي» در فردوسي نامه مهر نگاشته‏ام آشكار است. ولي تحقيقات اخير و مطالعه دقيق در شاهنامه و اطلاع از مسائلي تازه بر من ثابت كرده است كه... هر دشنامي كه به عرب يا ترك و يوناني و كيشهاي زردشتي و اسلام و يهودي و نصراني در شاهنامه او مي‏بينيم منقول از يك متن يا زبان حال گوينده‏اي است كه بدان سخنان تفوّه كرده بود، لاغير. عقيده ديني فردوسي... را تنها در آن موارد مي‏توان شناخت كه از مذهب خود (تشيع) سخن مي‏گويد...».(3)ولي نويسنده گفتار دوم (آقاي علي رضا قلي) گويا در آغاز راه است و هنوز تا تكميل اطلاعات و تعميق و تصحيح بينش خويش از تاريخ و فرهنگ حقيقي اين ديار، و سپس پختگي و احتياط در اظهار نظرها و اعتراف به خطاي در داوري پيشين خود، فاصله يا فرصت بسيار دارد!بهر حال، بشر جايزالخطاست و بايد مراعات حال جوانان را نمود! ولي با اينهمه از ذكر دو گلايه نمي‏توان گذشت: گلايه نخستين از گردانندگان مجله كيان است كه سفره مجله را سخاوتمندانه! در برابر چنين مقاله‏اي كه نويسنده آن، ناشيانه و بي پروا، پايه‏هاي اساسي فرهنگ و تمدن اين ديار را نشانه رفته گشوده‏اند. بي آنكه در آغاز مقاله، يك تذكر خشك و خالي راجع به قابل نقد بودن آموزه‏هاي مهم مقاله بدهند و دست كم موضع خويش را معيّن كنند (هر چند كه در شماره‏هاي بعد، به درج يك مورد نقد بر مقاله مزبور اقدام كرده و نيز ظاهرا روي فشار خوانندگان، آخرين بخش مقاله آقاي رضا قلي را خذف نموده‏اند.)گلايه دوم نيز از خود نويسنده مقاله است. با اين بيان كه، اظهار نظر در باب هر موضوعي (آن هم موضوعاتي چون شاهنامه و فردوسي، كه بيش از نيم قرن است پژوهش و تحقيق در باب آن، بحث روز اهل قلم در كشورمان است) بايستي قاعدتا پس از مراجعه به تحقيقات و اظهارات مستدل اهل فن در آن موضوع باشد، نه آنكه في المثل نسبت به آن همه پژوهشها و تحقيقها كه پيرامون فردوسي و زواياي گوناگون شخصيت و افكار وي صورت گرفته و موجب روشن شدن كامل پاره‏اي مسائل همچون مرام و مذهب وي گشته است، بي اعتنا (و بلكه بيخبر) بمانيم و تحقيق و تأليف را از مرحله «صفر»، بلكه «زير صفر» آغاز كنيم! كاري كه نويسنده مقاله مرتكب آن شده و مايه زحمت ديگران شده است. هر چند كه، باوام‏گيري از شعر طاهره صفارزاده، بايد گفت:اين داوران دودي شكلبيهوده سنگبيهوده گِلبه ساحت مهتاب مي‏زنند!(4)با اين گلايه، به نقد گفتار آقايان ذبيح اللّه‏ صفا و علي رضا قلي مي‏پردازيم:1ذبيح اللّه‏ صفا نوشته است: «فردوسي در كمال صراحت مانند ايرانيان قديم، آتش را تقديس مي‏كند و آن را فروغ ايزدي مي‏خواند و حال آنكه همه جا خاك را نژند و تيره و پست مي‏نامد... فردوسي آتش را كه فروغ ايزدي مي‏داند قبله ايرانيان معرفي مي‏نمايد و خاك را كه نژند و پست مي‏خواند قبله تازيان مي‏نامد...».نقددر پاسخ بايد گفت كه: اولاً، آنچه را كه فردوسي ـ در سراسر شاهنامه ـ از زبان اين و آن (و از آن جمله زردشتيان و آتش پرستان) آورده است، چنانكه بتفصيل در بخش پيش گفتيم، لزوما اعتقاد خود وي نيست؛ او «ناقل» حكايات مختلفي است كه در منابع تاريخي كهن يافته و به رشته نظم كشيده است. حدود تصرّفات او در مندرجات آن تواريخ، محدود بوده و از قضا، هر جا هم كه از اين حدود فراتر رفته آشكارا از گنجينه «فرهنگ و معارف اسلامي» خرج كرده است. از حساسيت استاد طوس نسبت به شرك، و اعتقاد وي به اصل اصيل توحيد نيز در بخش بعد به حد كفايت سخن خواهيم گفت.ثانيا، درست است كه فردوسي، خاك را در برابر آتش، عنصري تيره مي‏شمارد، ولي نبايستي از ياد برد كه همو، خاك را همچون آتش (و آب و باد) «سرِمايه گوهران» و يكي از از 4 عنصر اصلي تشكيل دهنده جهان مي‏شمرد كه گيتي و افلاك، حاصل امتزاج آنهاست، و هر كدام نباشند كاخ بلند هستي، ناقص و نابود است. در ديباچه شاهنامه مي‏گويد:از آغاز بايد كه داني درستسرِمايه گوهران از نخستكه يزدان زناچيز، چيز آفريدبدان تا توانايي آرد پديدسرمايه گوهران اين چهاربرآورده بي رنج و بي روزگاريكي آتشي بر شده تابناكميان آب و باد، از بر تيره خاك...چو اين چار گوهر به جاي آمدندزبهر سپنجي سراي آمدندگهرها يك اندر دگر ساختهزهر گونه گردن برافروختهپديد آمد اين گنبد تيزروشگفتي نماينده نو به نو(5)«خاك تيره» نيز چون «آتش تابناك» گواهِ هستيِ يزدان و «روشنايي بخش» روان آدمي است:ز گردنده خورشيد تا تيره خاكدگر باد و آتش، همان آب پاكبه هستيّ يزدان گوايي دهندروان تو را روشنايي دهند(6)وانگهي در شاهنامه (به خلاف متون زردشتي) آتش همه جا فروغ مقدس نيست(7)، بلكه گاه از آن به عنوان پديده‏اي «هولناك» ياد مي‏شود كه همچون مرگ، يكسان بر جان پير و جوان مي‏افتد و گوهر حيـات را از آنان مـي‏ربايد. پـديده‏اي كـه، نه تنها شبيه مرگ است. بلكه مرگ بدان تشبيه مي‏شود! در مقدمه داستان رستم و سهراب، از زبـان خود فـردوسي (و نـه بـه نقل از ديـگران) مي‏خوانيم:دم مرگ، چون آتش هولناكندارد ز برنا وفرتوت باكو اين در حالي است كه بر اساس «ونديداد» (يكي از متون كهن زردشتي) آتش و آب هيچگاه سبب هلاكت و مرگ آدمي نمي‏شوند. زردشت از اهورامزدا مي‏پرسد: «آيا آتش و آب آدمي را هلاك مي‏سازد؟» و اهورامزدا پاسخ مي‏دهد: نه آتش و نه آب، هيچيك سبب هلاك آدمي نمي‏شود، اما استوداد (ديو مرگ) آدمي را به بند مي‏كشد...(8)ثالثا، در اسلام (و به قول آقايان: آيين تازيان!) خاك پرستش و تقديس نمي‏شود؛ خدا پرستش و تقديس مي‏شود. به ديگر تعبير، مسلمانان «به خاك» سجده نمي‏كنند، «بر خاك» سجده مي‏كنند. مسلمين، پيشاني خويش را ـ كه شريفترين عضو آدمي است ـ بر خاك، كه مظهر پستي و افتادگي است، مي‏نهند تا شدت خضوع و خشوع خود را در برابر خداي متعال ـ كه جامع جميع كمالات است ـ به نمايش گذارند. در معني، اگر در ميان عناصر اربعه، چيزي پست‏تر از خاك يافت مي‏شد، بر همان سجده مي‏كردند تا نشان از كرنش كاملشان در برابر آفريدگار جهان باشد. بنابراين، مسلمانان نيز (از يك نظر) خاك را عنصري پست بلكه پست‏ترين عناصر اربعه مي‏شمرند (و از اين جهت فرقي با زردشتيان ندارند) كه البته از جهات ديگر، مثلاً تربيت و رشد گياهان در رحم و دام خويش، «خاك» مادر طبيعت و مظهر لطف حق است. چنانكه انسانها نيز از خاك آفريده شده و فرزند خاكند:چو از خاك مر جانور بنده كردنخستين كيومرث را زنده كردچنان تا به شاه آفريدون رسيدكز آن‏سرفرازان ورا بر گزيد(9)رابعا، قبله تازيان «خاك» نيست، «كعبه» است و تازه آن نيز تنها «سنگ نشاني است كه ره گم نشود»، ور نه به هر سو كه بنگريم خدا آنجاست.2ذبيح اللّه‏ صفا مي‏افزايد: «فردوسي در تحت تأثير فكر شعوبي خود، به حدي نسبت به تازيان تعصب مي‏ورزد كه مانند يك شعوبي متعصب و مقتدر اوايل عهد عباسيان، از اولين دفعه كه در سلطنت ساسانيان به اعراب برمي‏خورد آنان را «نادان» و «دانش‏ناپذير» مي‏خواند و بالعكس ايرانيان را آزاده و بزرگوار مي‏داند... عقايد اعراب [بخوانيد: مسلمين] را به طرزي عجيب در پرده تمسخر مي‏كند...».نقددر اينجا نيز، همان خلط ميان «مندرجات شاهنامه» با «عقايد استاد طوس» صورت گرفته است، و الجواب الجواب! چنانكه بعدا خواهيد ديد، فردوسي نژادپرست نيست، حق پرست است و لذا شاهنامه، در كنار تقبيح ضحّاك «تازي» و افراسياب «توراني»، از نكوهش ايرانيانِ خودسر و خودكامه (همچون كيكاووس و كيقباد) و متقابلاً ستايش اعراب پارسا و فرهيخته (همچون مرداس، پدر ضحاك) نيز خالي نيست. حتي از همين سعد وقّاص، سردار قادسيه، با عنوان «گرانمايه مرد» ياد مي‏كند:چو بشنيد سعد آن گرانمايه مرد پذيره شدش با سپاهي چو گرد(10)ضمنا عنوان «تازيان» و «دشت سواران نيزه گزار» يا «دشت نيزه وران»، تعابيري هستند كه استاد طوس از «اعراب» و سرزمين آنان «عربستان» مي‏كند. و اين گونه تعابير در «رزمنامه» استاد طوس كه همه چيز (حتي مژگان يار) را از منظر «حماسه» مي‏بيند(11)، تعريف و تجليل از اعراب است، نه تحقير و توهين آنان.اين سخن ذبيح اللّه‏صفا نيز كه:[فردوسي] عقايد اعراب را به طرزي عجيب در پرده تمسخر مي‏كند و از بهشت و حور و كافور و مشك و ماءمعين و امثال آن كه رؤياهاي اعراب گرسنه بيابانگرد را تشكيل مي‏دهد سخن مي‏راند و با لحني شيرين كه آهنگ استهزا بخوبي از آن هويداست...بسيار عجيب است! چه، گذشته از آنكه اين عقايد انحصار به «اعراب» نداشته و بيش از يك ميليارد مسلمين جهان (اعم از عرب و فارس و ترك و...) از جمله اكثريت قاطع هموطنان آقاي صفا نيز بدان مؤمن و معتقدند، بايد گفت تعابير مي‏وانگبين و ماء معين در بهشت را فردوسي، در ديباچه شاهنامه، در مدح مولاي متقيان و رسول گرامي اسلام صلي‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم نيز به كار گرفته، و لحن كلامش در اين مقام، نه تنها استهزا نيست بلكه كمال ثنا و ستايش است:به دل گفت اگر با نبي و وصيشوم غرقه، دارم دو يار وفيهمانا كه باشد مرا دستگيرخداوند تاج و لوا و سريرخداوند جوي مي وانگبينهمان چشمه شير و ماء معيناگر چشم داري به ديگر سرايبه نزد نبي و علي گير جايجاي ديگري كه شاهنامه از مي انگبين و ماء معين در بهشت برين سخن گفته (و كلام آقاي صفا نيز ظاهرا ناظر به آن است) آنجاست كه فردوسي نامه سعد وقاص (سپهسالار ارتش اسلام) به رستم فرخزاد (فرمانده ارتش ساساني) را نقل مي‏كند، و معلوم نيست كه از كجاي نقل اين نامه، استهزا به محتويات آن بر مي‏آيد! خاصّه اگر در نظر داشته باشيم كه اولاً، اين گونه تعابير را خود فردوسي (در ديباچه شاهنامه) در مقام «مدح و ثنا» به كار گرفته است. ثانيا، همين جا در آغاز نقل نامه سعد نيز، فردوسي با بيت زير:به تازي يكي نامه پاسخ نوشتپديدار كرد اندرو خوب و زشت«بهشت» و «دوزخ» را كه همراه ملزوماتشان (فردوس و حور و جوي شير و ماء معين و مي‏وانگبين / قطران و آتش و...) در نامه سعد آمده، به ترتيب مصداق «خوب» و «زشت» دانسته است و بنابراين نه تنها بهشت و حور و كافور و مشك و ماءمعين را (به ادعاي ذبيح اللّه‏ صفا) «استهزاء» نكرده، بلكه متصف به «خوبي» شمرده است. بنگريد:سعد وقاص وقتي نامه رستم فرخزاد را خواند،به تازي يكي نامه پاسخ نوشتپديدار كرد اندرو خوب و زشتز جنّي سخن گفت وز آدميز گفتار پيغمبر هاشميز توحيد و قرآن و وعد و وعيدز تأييد، وز رسمهاي جديدز قطران، وز آتش وز مهريرز فردوس، وز حور، وز جوي شيرز كافور منشور و ماء معيندرخت بهشت و مي وانگبيناگر شاه بپذيرد اين دين راستدو عالم به شاهي و شادي وراستهمان تاج دارد، همان گوشوارهمه ساله با بوي و رنگ و نگارشفيع از گناهش محمّد بودتنش چون گلاب مصعّد بودبه كاري كه پاداش يابي بهشتنبايد به باغ بلا كينه كشتتن يزدگرد و جهان فراخچنين باغ و ميدان و ايوان و كاخهمه تخت گاه و همه جشن و سورنخرّم به ديدار يك موي حوردو چشم تو اندر سراي سپنجچنين خيره شد از پي تاج و گنجبس ايمن شدستي بر اين تخت عاجبدين يوز و باز و بدين مُهر و تاججهاني كجا شربتي آب سردنيرزد، دلت را چه داري به درد؟!هر آن كس كه پيش من آيد به‏جنگنبيند به جز دوزخ و گور تنگبهشت است ـ اگر بگروي ـ جاي تونگر تا چه باشد كنون راي تو(12)براستي، شخصيتي چون حكيم طوس ـ كه انساني عميقا «خداباور»، «معاد انديش»، و معتقد به حشر و نشر و بهشت و دوزخ بوده و جاي جاي در شاهنامه از اين معاني، جانبدارانه، سخن گفته است ـ چگونه با نقل همين حقايق از نامه سعد ـ كه حاكي از ناپايداري شوكت مادّي و دعوت به تحصيل سعادت جاويد اخروي است ـ قصد «استهزا» به اين مقولات را داشته است؟! و اصولاً اگر وي، در مقام نقل مندرجات نامه سعد، مي‏خواست در «جانبداري» از منطق و آيين سعد (يعني اسلام) سنگ تمام بگذارد، آيا زيباتر و جذابتر از اين، گفته سعد را نقل مي‏كرد كه:اگر شاه بپذيرد اين دين راستدو عالم به شاهي و شادي وراستشفيع از گناهش محمّد بودتنش چون گلاب مُصَعَّد بود3و امّا دُر فشانيهاي آقاي علي رضا قلي، و حديث عرفان و فردوسي! آن نيز همچون اظهارات ذبيح اللّه‏صفا، يادآور اين مثل معروف است كه: «خسن و خسين، هر سه، دختران مغاويه‏اند»!نخست گفته باشيم كه: ما قائل به «عرفان توقيفيّه» يعني عرفان اصيل و جوشيده از متن قرآن و تعاليم عترت معصومين عليهم‏السلام بوده و با صوفيگري و درويش بازي كذايي ـ كه بويژه در دو قرن اخير، ستون فقرات وهيمه ديگ «فراماسونري» شده است ـ هيچ گونه ميانه‏اي نداريم. ملاّي رومي و محي الدين عربي و ديگر قلل عرفان رسمي را نيز، با وجود انديشه‏هاي بلندي كه پرورده‏اند، در عرصه نظر و عمل «معصوم» نشمرده، خالي از اشتباهات بعضا اساسي نمي‏دانيم. معصوم، همان چهارده تن نور پاكند و بس، «ولايقاس بآل محمّدِ أحد من هذهِ الاُمة». امّا چه كنيم كه آقاي رضاقلي، در كيفر خواست تندي كه بر ضد عرفان اسلامي تهيه ديده‏اند، دوغ و دوشاب را يكي كرده و كلّ عرفان را ـ كه در شكل اصيل آن، «روح و گوهر دين» است ـ به چوب انكار و استهزا رانده‏اند:«عرفان نظري و عملي... از... كارآمدترين ابزارهايي است كه در تاريخ به چنگ قدرت سياسي خودكامه افتاده و خودكامگان همواره از آن سپاسگزار بوده‏اند و هزينه‏هاي اجتماعي ـ اقتصادي آن را به بهترين وجه پرداخته‏اند... شيوه كار [شاعران شعر قدسي]... سوار شدن بر مركب رهوار عشق در عرصه آفاق بيكران و خيالي سراپا هوسناك و شخصي است... [ شعر قدسي و عرفاني] از نظر كاركردِ اجتماعيِ مثبت (تخفيف تنشها و رستگاري اميد بخش و...) عقيم بوده و از نظر كاركرد منفي به اوج علّيّين رسيده و از سدرة المنتهي هم گذشته است...«[شعر عرفاني] به طور عموم... با بافت كلي نظام قبيلگي غارتي و اقتصاد تعادل معيشتي و سياست خودكامه و جادو و خرافات و نظام اجتماعي برده وار، اساطير مخدّر و زبان غير علمي و غير عقلاني سازگار است...»!نقدمي‏بينيد كه طغيان قلم، فراگير و بنيان سوز بوده و جناب رضا قلي، در حقيقت با نيش قلم، تمامت فرهنگ و تمدن كهن اسلامي را نشانه رفته و چوب حراج بر مهمترين دستاورد نظري اين فرهنگ ـ توحيد ـ زده‏اند. در حاليكه، بر خلاف آنچه كه ايشان در كيفر خواست فوق توهّم كرده‏اند، بايد خاطر نشان ساخت كه عرفان اسلامي (خاصّه در وجه شيعي آن) جوهر همه مناعتها، استغناها، اعتراضها و قيامهاي مردمي را در طول تاريخ اسلام (بويژه پس از حمله مغول) بر ضدّ تجاوز خارجي و استبداد داخلي تشكيل مي‏داده است و اصولاً، «عدالتخواهي» ريشه در سرزمين «عرفان و معنويت» داشته است.(13) از بي اعتنايي شيخ الاسلام پرهيزگار بلخ (يونسِ طاهر) نسبت به محمود غزنوي(14)، مناعت غزالي (در بخش دوم عُمر، كه به عرفان و تشيع رو كرد) در برابر سلطان سنجر(15) و روياروييهاي ابوسعيد ابوالخير با حكام وقت و كرنش اهل سياست (نظير ابراهيم ينال برادر سلطان طغرل، و سيف الدوله والي نيشابور) در برابر وي(16) بگيريد تا استغناي شيخ صفي الدين اردبيلي (نياي دودمان صفويه) در مقابل سلطان محمد خدا بنده و ابوسعيد ايلخاني(17) و نيز ستيز و آويز فرزندان شيخ صفي الدين (نظير شيخ جنيد و شيخ حيدر) با سلاطين آق قويونلو واقمار آنان كه به قتل غالب خاندان صفوي در آن روزگار انجاميد. و نيز بنگريد به نصايح تند شيخ زين الدين تايبادي (عارف مشهور نيمه دوم قرن 8) به حاكم ستمكار خراسان (ملك غياث الدين)، كه از جمله آنها ارسال اين بيت بود:افراز ملوك را نشيب است، مكن! در هر دلكي از تو نهيب است،مكن!بر خلق ستم اگر به سيب است،مكن! از هر ستمي با تو حسيب است، مكن!و همو بود كه وقتي تيمور به وي گفت: اين نصايح كه با من گفتي چرا با غياث الدين نگفتي؟ پاسخ داد كه: به او گفتم، نشنيد، خدا ترا بر او مسلط كرد. تو نيز اگر نشنوي ديگري را بر تو مسلط كند!(18)خواجه اسحاق ختلاني ـ عارف ديگر همان قـرن ـ كه با سيد محمد نوربخش (عارف شورشگر شيعي) به عنوان قيام برضد تيموريان بيعت كرد مي‏گويد:غلام آن چنان عشقم كه از وي بوي خون آيد معاذاللّه‏! كه اين سودا، مرا از سر برون آيد(19)نوربخش، كه خود بارها به حبس شاهرخ (جانشين تيمور) افتاد، در نامه گستاخانه‏اش به سلطان تيموري مي‏نويسد: «اكنون توقع از آن پادشاه آن است كه از كرده پشيمان گردد، استغفار فرمايد و زياده از اين در قصد جان خاندان پيغمبر نكوشد كه عمر و سلطنت به پايان رسيده است و نوبت آل محمد صلي‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم است ...»(20)عارف شيعي ديگر، سيد قاسم انوار ـ كه به جرم بي اعتنايي به بايسنغر، سلطان وقت تيموري، آواره‏اش ساختند ـ به آنان كه عزم پيوستن به راه وي را داشتند مي‏گفت:گر شير نه‏اي، مگذر از اين بيشه شيران كآغشته به خونند درين بيشه دليرانيادر مُلك عاشقي كه دو عالم طُفيل اوست آن كس قدم نهاد كه اول، ز سرگذشت(21)و بانويي عارفه در همان دوران گويد:در مطبخ عشق جز نكو را نكشندلاغر صفتان زشتخو را نكشندگر عاشق صادقي، ز كشتن مگريزمردار بود هر آنچه او را نكشند(22)در همين زمينه مي‏توان به مناعت طبع سيد علي همداني(عارف نامدار قرن 8) در برابر سلطاني كه وي را احضار كرده بود و به رغم تهديدات سلطان، حضور وي نرفت تا سلطان خود به ديدارش آمد و پوزش خواست اشاره كرد(23)، و نيز تن زدن شيخ نور الدين آذري (از عرفاي قرن 9) از كرنش در برابر مال و جاه ملك هندوستان (24)، و مناعت ركن الدين علاءالدوله سمناني (عارف مشهور قرن8) در مقابل ايلخانيان و حمايت همو از جهاد با كفار صليبي(25)، امتناع قهرمانانه شيخ نجم الدين كبري از پذيرش امان نامه مغولان و ستيز مردانه‏اش با آنان كه به قتل وي انجاميد(26)، قيام شكوهمند سربداران خراسان و سادات مرعشي مازندران ـ كه همه از سلاسل عرفاني شيعه بودندـ(27) جنگهاي شيخ جنيد و شيخ حيدر با صليبيون طرابوزان و گرجستان(28)، حضور مجاهدين عرفان مآب شيعه در جنگ با صليبيون و ارتش مقتدر بيزانس.(29)و نيز مي‏توان به صدها سخن تند و آتشناك در اظهار استغناي از ارباب قدرت و تنقيد از خودكامگيها و ستمهاي آنان، در كلام سعدي و حافظ و شيخ صفي الدين اردبيلي و شيخ بهايي و... اديب پيشاوري و حاج شيخ محمدعلي شاه آبادي و امام خميني...، اشاره كرد كه نشان مي‏دهد (بر خلاف پندار آقاي رضا قلي) عرفان اسلامي ادبيات «خواب و خمار و تخدير، و لميدن درآغوش خودكامگي»! نيست، منطق بندگي حق و استغناي از خلق و ستيز با دشمنان خدا و مردم است.نظير اين سخن حافظ كه مي‏گويد: صحبت حكّام، ظلمت شب يلداست، و نيز ابيات زير از ديوان وي:غلام همّت آنم كه زير چرخ كبودز هر چه رنگ تعلّق پذيرد آزاد استوغلام همّت رندان بي سر و پايم كههر دو كون نيرزد به پيششان يك كاهومن همان دم كه وضو ساختم از چشمه عشقچار تكبير زدم يكسره بر هر چه كه هستوخوشا آن دم كه استغناي مستيفراغت بخشد از شاه و وزيرمو گر چه گرد آلود فقرم، شرم باد از همّتمگر به آب چشمه خورشيد دامن‏تر كنمو مُلك آزادگي و كنج قناعت گنجي استكه به شمشير ميسرّ نشود سلطان راو اگرت سلطنت فقر ببخشند ايدل كمترين ملك تو از ماه بود تا ماهيخشت زير سرو، بر تارَكِ هفت اختر پايدست قدرت‏نگر و منصب‏صاحب جاهيو بالاخره:دولت عشق بين كه چون از سر فخر و افتخارگوشه تاج سلطنت مي‏شكند گداي تو!و نظير اين كلام سعدي در گلستان (باب دوم، در اخلاق درويشان):پادشاهي به ديده استحقار در طايفه درويشان نظر كرد. يكي زآن ميان، بفراست به جاي آورد و گفت: اي مَلِك! ما در اين دنيا به جيش از تو كمتريم و به عيش بيشتر و به مرگ برابر و به قيامت بهتر.اگر كشور خداي كامران است وگر درويش حاجتمند نان استدر آن ساعت كه خواهند اين و آن مرد  نخواهند از جهان بيش از كفن بردچو رخت از مملكت بر بست خواهي گدايي بهتر است از پادشاهيو نظير اين داستان از برخورد شيخ صفي الدين اردبيلي با سلطان ابوسعيد ايلخاني، كه صفوة الصفاي ابن بزّاز از زبان وزير سلطان (خواجه غياث الدين محمد رشيدي) آورده است، كه گويد روزي سلطان به من گفت:پادشاهي را در دل من وَقْعي نمانده است. گفتم: چرا؟ گفت: از براي آنكه آن روز كه به زيارت شيخ [صفي الدين اردبيلي] رفتم، چون زاويه بزرگ [= عبادتگاه شيخ و يارانش [را ديدم از آجر و با زينت ساخته در دل فكري كردم كه زهد در اينجا كمتر گنجد.چون در زاويه رفتم خود را در عالمي ديدم كه صدهزار خلق آنجا در هم موج مي‏زدند و مرا در آن عالم به قدر كاهي نمي‏سنجيدند. در آن ميان گفتم: نه من پادشاه ابوسعيدم؟! گفتند: بلي، اما پادشاهي تو در اينجا نگنجد، از آنكه در اينجا چيزي ديگر مي‏بايد تا وي را وزني نهند.پس زماني درآمد ديدم كه شيخ مرا در كنار گرفته و گفت:ـ فرزند! زهد پيش ما چه كند؟ زاهد شماييد كه سر به متاع اندك (قل متاع الدنيا قليل) فرو آورده‏ايد! اما همّت اين طايفه بر آن است كه به [لذات و مناصب [دنيا و آخرت سر فرود نيارند تا به مطلوب برسند. پس زاهد شما باشيد نه ما!پس من بي اختيار دست شيخ ببوسيدم و شيخ به من گفت كه آنچه ديدي از دولت و سعادت تو بود.و نيز شاه [= سلطان ابوسعيد] گفت: آنچه من آنجا ديدم بدين عالم نمي‏ماند. از آن جهت اين پادشاهي بر دلم سرد شده است.ابن بزاز همچنين در باب نهم، فصل هشتم كتاب صفوة الصفا آورده است:چون شيخ [ صفي الدين] قدس‏سره در تبريز به خانقاه رشيديه نزول فرموده بود، به وقت مراجعت وزير غياث الدين محمد رشيدي هفتاد دست خلعت از براي شيخ و اصحاب، مرتّب گردانيده بود. چون شيخ را معلوم شد، ناگاه بر نشست و بيرون آمد و هيچ كس را قدرت سخن گفتن نبود. چون به ديه اسفنج رسيدند جماعت گفتند كه وزير، چنين دعوتي و خلعتي ترتيب كرده بود. شيخ فرمود كه همّت من ملتفت چنين چيزها نشده است و عزيز پيش خلق از براي اينم كه طمع از خلق بريده‏ام.و نيز شيخ صدرالدين، فرزند شيخ صفي الدين، گويـد كه:نوبتي اصفهبد [= سپهبد] عماد الدين محمد گيلاني از شيخ [صفي الدين] قدس‏سره استدعا كرد كه از براي او به اردو مي‏بايد رفتن به شفاعت. شيخ فرمود كه آبا و اجداد و ديهها و عقار بسيار به من دادند قبول نكردم و سر همّت بدان فرو نياوردم، كه اگر قبول كرده مي‏بودم واجب شدي به شفاعت رفتن. اكنون فارغ البالم؛ اگر خواهم حسبي شفاعت كنم و اگر نه [نه]، اگر از ايشان املاك قبول كرده بودمي ايشان را بر من سخن بودي كه چرا شفاعت ما نمي‏كني؟ اگر شما را نيز آسايش و فراغت مي‏بايد از اينها و امثال اينها چيزي قبول مكنيد و نظر همّت به چيز ايشان ميالاييد تا از ايشان منّت نبايد بردن.(30)و همين مناعت و استغنا بود كه اندك اندك كار تبار شيخ صفي الدين را به جنگ مرگ و حيات با خودكامگان وقت كشانيد و در فرايندي خونين به تأسيس رژيم صفوي انجاميد.شيخ بهائي نيز در مثنوي «نان و حلوا»، اشعار فراواني در دعوت انسانها به استقلال و استغناي طبع، و پرهيز از دريوزگي به آستان شاهان و شاهكان دارد كه جوهر «ستيزندگي» در عرفان اصيل اسلامي را به نمايش مي‏گذارد:نان و حلوا چيست اي شوريدهسر متقي خود را نمودن بهر زردعوي زهد از براي عزّ و جاهلاف تقوي از پي تعظيم شاهتو نپنداري كزين لاف دروغهرگز افتد نان تلبيست به دوغ...سر به سر كار تو در ليل و نهارسعي در تحصيل جاه و اعتباردين فروشي از پي نان حراممكر و حيله بهر تسخير عوامخوردن مال شهان با زرق و شَيدگاه خُبث عمر و گاهي خبث زيد...(31)نان و حلوا چيست، داني اي پسر؟قرب شاهان است، زآن قرب الحذرمي‏برد هوش از سر و، از دل قرارالفرار از قرب شاهان الفرارفرّخ آن كو رخشِ همّت را بتاختكام از اين حلوا و نان شيرين نساختحيف باشد از تو اي صاحب سلوككاين همه نازي به تعظيم ملوكقرب شاهان آفت جان تو شدپايبند راه ايمان تو شدجرعه‏اي از نهر قرآن نوش كنآيه «لاتركنوا»(32) را گوش كن...مي‏پرستد گوئيا او شاه راهيچ نارد ياد آن اللّه‏ را اللّه‏ اللّه‏! اين چه اسلام است اين؟!شرك اين باشد به ربّ العالمين!(33)آقاي رضا قلي، لابد اين شعر معروف راشنيده‏اند، كه بحق، جوهر توحيد و يكتاپرستي را، عدم تسليم در برابر خداوندان زر و زور مي‏شناسد:موحّد چو در پاي ريزي زرشو يا تيغ هندي نهي بر سرشاميد و هراسش نباشد زكسبر اين است بنياد توحيد و بس!نمونه‏ها فراوان است و همين مقدار، در بيان و اثبات مقصود، ظاهرا كافي بلكه فوق حدّ كفايت است. بنابراين آن «خداكامگي» كه در عرفان اسلامي تبليغ و ترويج مي‏شود، منطقا با «خودكامگي» شاهان و شاهكان در ستيز است و اگر نه در عمل، دست كم در ساحت فكر و نظر، آن را به عنوان نوعي «شرك به رب العالمين» شديدا طرد مي‏كند.حال، اينكه چند تن از اهل معرفت، عملاً نيز به اين نظر پايبند بودند؟ و رمز و راز مناسبات حسنه برخي از آنان باحكام عصر خود چه بود؟ و آنان بر پايه چه اصول و ملاحظاتي، حكومتهاي عصر خويش (في المثل سلجوقيان درگير با كفر صليبي مهاجم، در آسياي صغير) را تحمل نموده و حتي گاه آنها را تاييد مي‏كردند؟ و تماسهاي آنان با اولياي امور چه تاثيرات مثبتي در تعديل مظالم آنان داشت؟ و اصولاً روح حاكم بر روابط آنان با ارباب قدرت چه بود: تفوق دين بر سياست و يا سلطه سياست بر دين؟ مباحثي است كه بايستي با «تتبعي وسيع و تحقيقي ژرف» در هزار توي تاريخ اسلام و شرق (و نه با «ساده كردنهاي صورت مسئله» و «سمبل كاريهاي عجولانه رايج» در حوزه داوريهاي تاريخي و...) به تبيين و تحليل آنها پرداخت، كه قاطعانه بايد بگوييم اين كار كارستان، از عهده ايدئولوژي زدگان تُنُك مايه و تنگ حوصله‏اي كه با نگاهي تنگ و تيره (وام گرفته يا تاثير پذيرفته از بيگانگان) به فراخناي بيكران تاريخ، فرهنگ و تمدن كهن خويش مي‏نگرند و حكم را نيز قبل از محاكمه و ديدن اوراق پرونده و شنيدن توضيحات متهم صادر كرده‏اند، ساخته نيست. «گاو نر مي‏خواهد و مرد كهن»؛ و براي اين كار «عالمي از نو ببايد ساخت، وزنو آدمي»!(34)4آقاي رضا قلي، پس از بمباران تبليغاتي فرهنگ و تمدن اسلامي، افزوده‏اند:فردوسي در نقطه مقابل شاعراني چون حافظ و مولوي قرار دارد. ايرانيها علاقه‏اي به شناختن چهره سياسي او ندارند و از اين كار به خشم مي‏آيند، چرا كه نظام معرفتي و شعر سياسي او با نظام معرفتي فرهنگ ديني سرسازگاري ندارد... [او] با ديدي جامعه‏شناسي (نسبت به زمان خودش) حكومت ساسانيان را از نظر شكل و محتوا، بهترين حكومت ممكن، كم تنش‏ترين آنها و حكومتي توانا در ايجاد قدرت اقتصادي ـ سياسي مي‏داند و برازنده استحكام مناسبات اجتماعي سالم، و از اين ديدگاه آن را مورد تحليل قرار مي‏دهد و موفق مي‏بيند...»نقداولاً، معلوم نيست با اين همه نفوذ گسترده و عميق شاهنامه در تاريخ ايران ـ كه بازتاب آن را بروشني مي‏توان در شعر شاعران و نقل نقّالان و نقش ايوآنهاديد ـ چگونه مي‏توان از بيعلاقگي ايرانيان به انديشه سياسي و منش فكري فردوسي دم زد و مدعي شد كه مردم اين سرزمين نه تنها «علاقه‏اي به شناختن چهره سياسي او ندارند» بلكه «از اين كار به خشم (نيز) مي‏آيند»!چهره سياسي و نظام معرفتي فردوسي، بيگمان در آينه شاهنامه منعكس است؛ در ديباچه آن كتاب، و فراز و فرود داستانهايش. آخر چگونه مي‏شود كه مردم ايران ازخرد و كلان، با عشقي وافر بارها و بارها از زبان گرم نقّالها اين داستانها را از سر تا به بُن بشنوند (يا بخوانند) و با قهرمانان شاخص اين كتاب (همچون فريدون و كيخسرو و رستم و سهراب و سياوش و...) همدلي و همدردي كنند، آنگاه به تصوير منعكس در اين آينه، يعني چهره سياسي و نظام معرفتي فردوسي، بيعلاقه باشند و حتي از آشنايي و آشنا سازي با آن به خشم آيند؟!خير! ايرانيان نسبت به چهره سياسي و نظام معرفتي فردوسي ـ آن گونه كه خود مي‏شناسند ـ بي مهر و خشمگين نيستند. آنان با چهره سياسي و نظام فكري‏يي سر جنگ دارند كه توسط برخي كسان «به وارونه» از فردوسي ترسيم و نقاشي شده است؛ چهره‏اي كه در تقابل با اسلام و تشيع قرار داشته و به قول آقاي رضا قلي: «نظام معرفتي و شعر سياسي او با نظام معرفتي فرهنگ ديني سازگاري ندارد». زيرا نمي‏توانند آن هم خضوع فردوسي نسبت به پيامبر و خاندان وي عليهم‏السلام در ديباچه شاهنامه را ـ كه خود را «خاك پي حيدر» شمرده ـ ناديده بگيرند و با ريسمان تحريفگران و وارونه پردازان به چاه روند.ادعا شده است كه «نظام معرفتي و شعر سياسي فردوسي با نظام معرفتي فرهنگ ديني سرسازگاري ندارد». نخست بايد پرسيد: آيا نظام معرفتي و انديشه سياسي فردوسي با نظام معرفتي فرهنگ ديني سازش ندارد، يا نظام معرفتي و منش سياسي شخصيتهايي كه انديشه و اعمال آنان در شاهنامه گزارش شده است؟ چه، اين دو لزوما يكي نيست و نظام فرهنگي و معرفتي فردوسي را عمدتا بايستي در ديباچه شاهنامه يا مطلع داستانها سراغ گرفت، كه يكسره الهي ـ اسلامي و شيعي است.وانگهي نظام معرفتي و منش سياسي‏يي نيز كه شاهنامه، به عنوان چهره‏هاي شاخص و محبوب، از فريدون، كيخسرو، رستم، سياوش، اردشير بابكان و انوشيروان ترسيم مي‏كند، تماما مبتني بر يكتا پرستي و همبستگي دين و داد و دانش و سياست است. وصيت اردشير بابكان، سر سلسله خردمند ساسانيان، به فرزندش شاپور مبناي رسميِ عملكرد همان «حكومت ساسانيان»ي است كه جناب رضاقلي مدعي است فردوسي آن را «از نظر شكل و محتوا، بهترين حكومت ممكن... و حكومتي توانا در ايجاد قدرت اقتصادي ـ سياسي و برازنده استحكام مناسبات اجتماعي سالم» مي‏داند:چو بر دين كند شهريار آفرينبرادر شود شهرياري و ديننه بي تخت شاهي است ديني به پاينه بي دين بود شهرياري به جايدو ديباست يك در دگر بافتهبرآورده پيش خرد تافتهنه از پادشا بي نياز است دين نه بي دين بود شاه را آفرينچُنين پاسبانان يكديگرند تو گويي كه در زير يك چادرند...چه گفت آن سخنگوي با آفرينكه چون بنگري، مغز داد است دينو چنين منش و روشي، كه فردوسي نيز جانبدار آن است، نه تنها بانظام معرفتي فرهنگ ديني ناسازگاري ندارد، همسو با آن بلكه عين آن است. چيزي كه هست، فردوسي اسلام را برترين و كاملترين مصداق اين نظام مي‏شناسد و سعادت جاويد را صرفا در گرو پيروي از اين آيين مي‏شمرد.5فرمايش كرده‏اند كه: «فردوسي، با ديدي جامعه‏شناسي (نسبت به زمان خودش) حكومت ساسانيان را از نظر شكل و محتوا، بهترين حكومت ممكن، كم تنش‏ترين آنها و حكومتي توانا درايجاد قدرت اقتصادي ـ سياسي مي‏داند و برازنده استحكام مناسبات اجتماعي سالم، و از اين ديدگاه آن را مورد تحليل قرار مي‏دهد و موفق مي‏بيند...»نقدشك نيست كه داناي طوس، از كارنامه انوشيروان، جمعبندي مثبتي دارد و حتي محمود غزنوي را ـ در شيوه ملكداري ـ به تأسي از راه و رسم وي دعوت مي‏كند. منتهي نبايد فراموش كرد كه همين گرايش را، بلكه بيشتر از آن را، استاد طوس نسبت به كيخسرو (پادشاه كياني) نشان مي‏دهد. به گونه‏اي كه بجدّ مي‏توان گفت چهره آرماني شاهنامه از ميان پهلوانان «رستم» و در ميان شاهان «كيخسرو» است و فردوسي با نظيره‏گويي خويش در ابتداي فصل مربوط به كيخسرو، مي‏رساند كه وي پادشاهي بوده است كه با داشتن 4 عنصر: «نژادپاكيزه»، «گوهر ايزدي»، «فضايل اخلاقي» و «قوه تشخيص نيك و بد»، شايستگي كامل را براي احراز اين منصب داشته است:جهانجوي از اين چار بُد بي نيازهمش بخت سازنده بود از فراز...چوتاج بزرگي به سر بر نهاداز و شاد شد تاج و، او نيز شادبه هر جاي ويراني، آباد كرددل غمگنان از غم آزاد كرداز ابر بهاران بباريدنمز روي زمين زنگ بزدود غمزمين چون بهشتي شد آراستهزداد و ز بخشش پر از خواسته...جهان شد پر از خوبي و ايمنيز بد بسته شد دست اهريمني(35)فريدون و سياوش نيز، در نگاه فردوسي، مظهر داد و دهش، و پاكي روح و روانند و علاقه استاد طوس به آنان از سطر سطر ابيات، پيداست.بنابراين، ساسانيان خصوصيتي ندارند وپيشداديان و كيانيان نيز، به تفاريق، طرف توجه و علاقه فردوسي‏اند. كاريز «عبرت»ي كه حكيم طوس در بستر شاهنامه حفر كرده است، از طلوع آفتاب پيشداديان تا غروب شوكت ساسانيان، امتداد دارد.در ثاني، با مطالعه بخش مربوط به ساسانيان در شاهنامه، بوضوح مي‏بينيم كه اين سلسله در نيمه دوم عصر حاكميت خويش، به طور پياپي با نارضاييها و آشوبهاي مردمي روبرو بوده و حتي در مقاطعي چون دوران قيام بهرام چوبينه بر ضد قباد و خسروپرويز، رژيم ساساني به صورت جدي در ورطه «بحران مشروعيّت» افتاده است.در اين ميان، استاد طوس ـ به مثابه مورخي «بيطرف» ـ در عين آنكه شكوه دولت اردشير و بهرام و نوشيروان، و «مثبتات» گفتار و كردار آنان را باز گفته ـ باري، از شرح ستمها و سبكسريهاي سلاطين آن خاندان، و نارضاييها و اغتشاشهايي كه مظالم مزبور در برهه‏هاي گوناگون تاريخ آن سلسله در پي داشت و پا به پاي زمان گسترده‏تر و عميقتر مي‏شد، نيز باز نايستاده است و قلم موشكاف استاد طوس، همه جا آنچه را كه در منابع شاهنامه يافته، بي پروا به تصوير كشيده است.به گزارش شاهنامه:اردشير (جانشين شاپور ذوالاكتاف) به پاس رعايت عدل و داد، عنوان «نيكوكار» مي‏گيرد و در مقابل، يزدگرد (پدر بهرام گور) به كيفر جنايتها و دُژ رفتاريهايش، نام «بزه‏گر» (گنهكار). پس از قتل يزدگرد نيز، كه از صدمه اسب آبي رخ داد؛ رجال ايران اعم از كشوري و لشگري در پارس گردآمدند و با يادآوري ظلمها و ستمهاي يزدگرد، سوگند خوردند كه ديگر هيچ كس از تخمه يزدگرد را به شاهي نپذيرند. عملاً هم حكومت را به پيرمردي موسوم به خسرو وانهادند.(36) و بدين سان، ناقوس انقراض حكومت ساساني را بر بام سراي كشور به صدا درآوردند اين، نخستين «بحران مشروعيت» بود كه «آراي مردم» را در تضاد با «موجوديت اين سلسله» قرار داد.اين حادثه، كشور را مدتي در ورطه آشوب و هرج و مرج افكند. چندي بعد، بهرام گور با سپاهي گران از يمن وارد ايران گشت و در تماسي كه با بزرگان ايران يافت آنان به شرح جنايات پدر وي پرداخته، سرگراني خويش را قبول سلطنت او را اعلام داشتند. بهرام، خود نيز پدر را نكوهش كرد و گفت: من خود از كساني هستم كه گرفتار ظلم وي گرديده بودند و لذا از چنگ وي به خارج از ايران گريختم، و قول داد كه سيئات پدر را ـ با حسن رفتار خويش ـ جبران كند.(37) پس از اين گفتگو، باز اجازه سلطنت به بهرام گور داده نشد، تا... آنكه با آزموني سخت (ستاندن تخت و تاج از دست دوشير ژيان) «لياقت شخصي» خويش را بر آنان تحميل كرده به پادشاهي پذيرفته شد و مدتها با اقتدار تمام حكومت كرد. مع الوصف، رگه‏هاي ناخشنودي در ميان رجال و مردم نسبت به دوده ساسان باقي بود و لذا زماني كه خاقان چين، در عصر بهرام گور به ايران حمله كرد و بهرام ـ روي نقشه حساب شده ـ با سپاهي اندك از پايتخت بيرون رفت و ردپايش گم شد (تا غافلگيرانه بر سپاه خاقان بتازد)، سران ايران از وي انتقاد كردند كه چرا در چنين شرايطي كشور را بي سرپرست گذاشته و به نقطه‏اي نامعلوم رفته است، و... دست به معامله با خاقان چين زدند... تا اينكه بهرام، به طور ناگهاني بر خاقان بتازيد و سپاهش را در هم شكست و خود وي را اسير كرد و پيروزمندانه به پايتخت بازگشت و...(38)بحران بعدي، در عصر بلاش و برادرش قباد (پدر انوشيروان) رخ داد: پيروز شاه ساساني در نبرد با خاقان متجاوز چين (خوشنواز) به قتل رسيد و سوفزاي، فرمانده دلير ايران (كه كين پيروز را از خاقان باز جست) پس از پيروزي بر خصم، بلاش را از سلطنت عزل كرد و برادر وي قباد (يا كيقباد) را بر تخت نشاند و خود سالها به نام وي بر ايران حكومت كرد، تا اينكه قباد به ستوه آمده به تحريك بدخواهان، وي را در بند كرد و به قتل رسانيد.(39) در پي اين ماجرا، مردم بر قباد (يا كيقباد) شوريدند و او را به زندان افكنده و اطرافيانش را كشتند و برادر كهترش جاماسب را بر تخت سلطنت نشاندند و فرزند سوفزاي را لَلِه او قرار دادند.(40)كيقباد از محبس گريخت و نزد پادشاه هيتال رفت... و به مدد او سپاهي گرد آورد و مجددا شاه شد.(41)ماجراي مزدك نيز ـ جدا از داوري ارزشي درباره آن ـ بهر حال يك آشوب و بحران سياسي ـ اجتماعي بود كه به نحوي خشن و خونين، سركوب شد. بلواي مزدك را (كه به گفته مورخين: «جنبشي اشتراك» بود و فردوسي نيز، بحق آن را رد مي‏كند) مي‏توان در حكم «وااكنش افراطي» و «زنگ خطر»ي دانست كه در برابر تبعيض طبقاتي و فشار سياسي و اجتماعي حاكم سربرداشته بود.بحران ديگر، در عصر هرمزد (پسر انوشيروان و پدر خسروپرويز) چنگ و دندان نشان داد. وي نيز ستم، پيشه كرد و وزراي پخته و كارآمد و مقرّب پدر را، بر بيگناه، به زندان افكنده و كشت و در نتيجه،چو ده سال شد پادشاهيش راستز هر كشور آواز بدخواه خاست(42)لذا زماني كه از روم به ايران حمله شد و هرمزد براي دفع دشمن با موبدان راي زد، موبد بزرگ به وي گفت: سپاه ايران زماني در دفع دشمن به تو كمك خواهد كرد كه رفتار بد و ناشايست خود با مردم را كنار گذاري و انسانيّت و راستي پيشه‏كني:بدو گفت موبد كه با ساوه شاهسزد گر نشوريم با اين سپاهمگر مردمي جويي و راستيبدور افكني كژّي و كاستيرهاني سر كهتران را زبدچنان كز ره پادشاهان سزد(43)همچنين زماني كه هرمزد، براي دفع تجاوز ساوه شاه توراني دست نياز به سوي بهرام چوبينه دراز كرد، بهرام در همان نخستين ديدار با شاه، از خود، سري پرشور و زباني تيز نشان داد. بعدها هم وقتي كه هرمزد بر بهرام خشم گرفت و آن همه زحمات او در نابودي سپاه ساوه شاه و نجات ايران از شرّ متجاوز را ناديده انگاشته براي بهرام جامه زنانه و دوك نخريسي فرستاد، سپاه ايران كه همراه چوبينه بودند سخت برآشفتند و چون بهرام از آنان پرسيد چه بايد كرد؟چنين يافت پاسخ زايرانيانكه ما خود نبنديم زين پس ميانبه ايران كس او را نخوانيم شاهنه بهرام را پهلوان سپاه(44)و همين امر، مقدمه شورش بهرام بر دوده انوشيروان شد و حوادث بسياري را در تاريخ ايران آفريد. در خلال قيام مزبور نيز، كه هرمزد براي سركوبي بهرام چوبينه سپاهي گسيل داشت، بخشي از سپاه ارسالي هرمزد، به سردار شورشي پيوستند و بخش ديگري به خسروپرويز. بعدها هم كه خسروپرويز از پدر گريزان شد، باز بسياري از بزرگان ايران، به رغم هرمزد، جانب پرويز را گرفتند(45). تا آنكه كار از همه سو بر هرمزد تنگ شد و سپاه ايران در طيسفون بر وي شوريدند و او را معزول و كور ساختند.(46)خروج بهرام چوبينه بر هرمزد (و فرزندش پرويز)، اين ويژگي را دارد كه در خلال آن، نسبت به اساس مشروعيت ساسانيان براي حكومت، ترديد جدّي ابراز شد و از سوي بهرام اين انديشه مطرح گشت (و طرفداران بسياري يافت) كه انديشه و هنر بر گوهر و نژاد ترجيح دارد وكار سرداران و پهلوانان از كار شاهان كم ارج‏تر و راحت‏تر نيست.(47)بهرام، در آن كشاكش، خود را با اردشير (سر سلسله ساسانيان) برابر نهاد كه اردوان (آخرين سلطان اشكاني) را از پاي درآورد و طومار اشكانيان را در هم پيچيد(48). نحوه سخن گفتن بسيار گستاخانه او با خسروپرويز نيز كاملاً نشان از فروريختن هيبت و حرمت سلطنت موروثي و تغيير ديدگاه كهن نسبت به اين امر دارد.(49) عمق بحران تا آنجاست كه مي‏بينيم در اواخر سلطنت هرمزد و اوايل عصر پرويز، فكر انقراض ساسانيان و تاسيس سلسله‏اي جديد (نظير اشكانيان) توسط بهرام چوبينه مطرح مي‏شود و جمعي كثير از ايرانيان نيز با اين انديشه همراهي يا مماشات مي‏كنند و اين امر ماجراي فرار خسروپرويز به روم و ديگر مسائل را پيش مي‏آورد.خسرو پرويز، پس از پدر، با هزار رنج و محنت، دشمنان گوناگون خود را بتدريج از پاي درآورد و ساحت مُلك را از مدعيان پاك ساخت. امّا پس از مدتي، مجددا بحران رخ نشان داد و سلطنت او نيز، در نتيجه آلودگي به ظلم و ستم، رو به تباهي گذارد و سرانجام، به نحوي فجيع، به دست نزديكترين كسانش معزول و مقتول گشت. شيرويه، فرزند خسرو، را نيز ـ كه در عزل و قتل پدر دست داشت ـ پس از 7 ماه زهر خوراندند و پس از شيرويه ديگر قلمرو ساساني روي آسايش نديد و مدعيان، آل ساسان را يكان يكان بر كنار كرده كشتند و يا مردم بر آنها شوريدند.6كمخوني، ض�





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 531]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن