تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 6 دی 1403    احادیث و روایات:  امام محمد باقر(ع):هرچیز بهاری دارد و بهار قرآن ماه رمضان است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

قیمت و خرید تخت برقی پزشکی

کلینیک زخم تهران

خرید بیت کوین

خرید شب یلدا

پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان

کاشت ابرو طبیعی

پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا

پارتیشن شیشه ای

اقامت یونان

خرید غذای گربه

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

مشاوره تخصصی تولید محتوا

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1845191403




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

فردوسي، اسلام‏ستاي نه اسلام‏‏ستيز (1)


واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: فردوسي، اسلام‏ستاي نه اسلام‏‏ستيز (1) خبرگزاري فارس: اين نوشتار،پژوهشي تاريخي - ادبي درباره سيماي ديني داستان‏هاي شاهنامه و تبرئه فردوسي از ملي‏گرايي افراطي است. چكيده: نويسنده ابتدا به ذكر گوشه‏هايي از تاريخ عصر پهلوي و اقدامات ملي‏گرايي افراطي و دين زدايي آن زمان پرداخته و نفي اسلام و كوبيدن مظاهر دين را از اهداف اصلي رضاخان دانسته است. وي طرح ايده‏هاي ايراني پيش از اسلام را يگانه راه اجراي طرح ضد دين حاكمان دانسته و غوغاي توجيه اشعار ملي‏گرايانه شاهنامه، زنده كردن داستان‏هاي رستم و سهراب و طرح افكار ضد عربي فردوسي را در اين راستا ارزيابي كرده است. اشعار ضد اسلامي و ضد عربي وي را به نقل قول شاهان و درباريان ساساني و نه رأي و نظر خود فردوسي توجيه كرده است. طوفاني است كه در پهنه افكار و انديشه‏ها در گرفته، و چونان آتشي مهيب، بر خرمن عادات و آداب خشك قوم افتاده است. همه جا صحبت از محمّد صلي‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم و تعاليم كوتاه و كوبنده اوست كه به بت‏ها و بت تراشان هيچ حرمتي نمي‏گذارد و جز خداي يگانه ـ كه همه چيز را بسته و پيوسته وي مي‏داند ـ بر هيچ اله ديگري ابقا نمي‏كند. همه جا صحبت از قرآن، و آيات روان و جذّاب و نافذ آن است كه، مغناطيس وار، دل‏ها و مغزها را جذب خويش مي‏سازد؛ لطافت نسيم و طراوت شبنم، و در عين حال، صلابت كوه و مهابت دريا و حرارت آتش را دارد و بر هر دل كه مي‏بارد از صاحب آن، انسان تازه‏اي مي‏سازد كه افكار و احساساتي نو، منش و روشي جديد، و پندار و كرداري نو آيين دارد. شكوه بت‏ها و شوكت ارباب را از چشم مي‏اندازد و رُعب تازيانه و زندان را ـ به ويژه از قلبِ بردگان ـ مي‏زدايد. شگفت كتاب، و شگفت پيامبري است! آواي تلاوت قرآنش، حتّي پاسداران نظم كهن را نيز، شبانه و در هيأتي ناشناس، به پشت ديوار خانه محمد صلي‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم مي‏كشاند و با آن كه عهد مي‏بندند تا ديگر نيايند، باز هم مي‏آيند...! چه بايد كرد؟ سؤالي است كه بت تراشان، برده‏داران ، رباخواران و در يك كلام، پاسداران نظم كهن در مكّه، در هر برخورد، با هم درميان مي‏گذارند و با تأكيد از يكديگر مي‏پرسند: به راستي چه بايد بكنيم كه از سرايت بيشتر اين آتش جلوگيري شود و طوفان مهار گردد؟ يتيم عبدالمطلب، ديگر شورش را درآورده است! هر روز، همچون صيّادي ماهر، حتي از ميان جوانان مرفّه خود ما، شكاري تازه مي‏گيرد. با رگبار تند آياتش ـ كه سبك آن با نظم هيچ شاعري نمي‏خواند، امّا از هر شعري نافذتر است و هر يك، چون تيري زهرآگين بر قلب شرك مي‏نشيند ـ ايمان به بت‏ها را هدف گرفته است و با قصّه‏هاي پياپي كه از (به اصطلاح) فرستادگان پيشين خداوند مي‏خواند، تاريخ را ـ از بام تا شام ـ يكسره عرصه نبرد توحيد و شرك دانسته، استوار و مصمّم كمر به هتك و هَدْمِ بت‏ها بسته است. گاه از نوح مي‏گويد، و گاه از هود و صالح، و گاه از لوط و ابراهيم، و گاه از موسي و عيسي؛ و همه جا نيز پيامي واحد را به صورت يك ترجيع‏بند مكرّر از زبان آنان تكرار مي‏كند: «اُعْبُدُوا اللّه‏ مالكُمْ مِنْ اله غَيْره»(1): خداي متعال را بپرستيد، كه جز او خدايي نيست! همه آن‏ها را حلقه‏هايي مستمر از يك زنجير مي‏داند كه همّي جز محو شرك و بسط توحيد در جهان نداشته‏اند، و اينك او آمده است تا اين رسالت را كامل كند: «و لقد بعثنا في كلّ امة رسولاً ان اعبدوا اللّه‏ واجتنبوا الطاغوت»(2)؛ «و ما ارسلنا من قبلك من رسول إلاّ نوحي إليه انّه لا إله إلا انا فاعبدون»(3)؛ «شرع لكم من الدين ما وصّي به نوحا والّذي اوحينا اليك و ما وصيّنا به ابراهيم و موسي و عيسي ان اقيموا الدّين و لا تتفرّقوا فيه كَبُرَ علي المشركين ماتدعوهم إليه...»(4). تهمت سحر و شعر و جادو و جنون و... قدرت سدّ رخنه آفتاب او را ندارد. گفتيم كاهن است، مجنون است، شاعر است، ساحر است، نابغه‏اي است كه بافته‏هاي خويش را به وحي نسبت مي‏دهد، تلقين يافته و تعليم ديده رحمان يمامه است؛ امّا هيچ يك سودي نبخشيد. حبس و شكنجه پيروان وي، و آزار و ايذاي خود او نيز، كاري از پيش نبرد. چه بايد كرد و چه مي‏توان كرد؟! چاره كار پيدا شد. اگر نسخه شرك و صورت بت‏ها، به دست يك تاجرِ مستفرنگ، از شام ـ قلمرو امپراتوري مقتدر روم ـ به سرزمين توحيد (كعبه) آورده شده بود، در حلّ مشكل آن نيز بايستي دست به دامن خارجي‏ها (خارجيان پيشرفته و حاكم بر جهان) زد: ذكر حكايات شيواي ايران باستان (نقل داستان رستم و اسفنديار و...) بهترين چيزي است كه مي‏توان با آن هياهو در افكند و در برابر قرآن محمد صلي‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم و قصه‏هاي كهن او ـ حتي احسن القصصش ـ ايستاد! از تاريخ بشنويم. محمّد بن اسحاق گويد: پس از ايمان حمزه، و فاش شدن اسلام در ميان قبايل قريش، و بيهودگي ضرب و شتم و حبس و آزار مسلمانان، اشراف و برزگان قريش (مثل عتبه و شيبه و ابوسفيان و نضربن حارث و ابوالبختري و اسود بن مطلّب و ابوجهل و اميّة بن خلف) در كنار كعبه گرد آمدند و در باب چگونگي حلّ مشكل پيامبر صلي‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم راي زدند. نخست، كس به حضور پيامبر فرستادند كه مقصود از اين كار چيست؟ اگر تو را مقصود مال است بگو تا به تو ببخشيم و اگر مقصود رياست و سلطنت است بر گو تا تو را بر خود پادشاه گردانيم... دست از دين ما و خدايان ما بدار! پيامبر فرمود: «اي قوم! مرا از شما نه مال مي‏بايد و نه مُلك و نه جاه و نه سلطنت، ليكن من رسول خدايم و حق تعالي مرا بر شما فرستاده است و قرآن به من فرستاده است تا رسالت حق به شما گزارم و شما را به بهشت بشارت دهم و از دوزخ شما را بيم كنم؛ پس اگر قبول كرديد خير دنيا و آخرت آن شما را باشد، و اگر نه، صبر مي‏كنم تا حق تعالي چه تقدير كرده است ميان من و شما»(5) و آنان را از هر گونه سازشي ميان شرك و توحيد نوميد كرد. در كنكاشي ديگر ميان قريش، «نضربن الحارث» به پا خاست و گفت: اي قريش، بيش از اين خود را مغرور مداريد، كه اين كار كه محمد دعوي مي‏كند سخت‏تر از آن است كه شما مي‏پنداريد. محمد، چون جوان بود و اين دعوي نكرده بود، شما او را امين مي‏گفتيد و هر چه وي گفتي او را راست مي‏داشتيد، اين ساعت كه سپيدي در محاسن وي پيدا شد و اين دعوي آغاز كرد، شما او را به دروغ باز داده‏ايد. گاه او را شاعر گوييد و گاه او را ساحر مي‏خوانيد و گاه مي‏گوييد كه وي كاهن است؛ و به خداي [قسم] كه وي نه شاعر است و نه ساحر و كاهن، چرا كه من انفاس و دم ساحران بدانسته‏ام و نفس و دم محمد [عليه السلام] چون نفس و دم ايشان نيست، و انواع شعر عرب بخوانده‏ام و موازين آن بدانسته‏ام و نظم سخن محمد چون نظم شعر ايشان نيست، و اشارت و عبارت كاهنان بدانسته‏ام و با ايشان نشست و برخاست كرده‏ام و حركات و سكنات ايشان بديده‏ام و عبارت و اشارت محمد[عليه السلام] و حركات و سكنات او چون ايشان نيست، و من اين سخن‏ها از بهر آن گفتم تا بيش از اين شما غافل نباشيد و تدبير كار وي بجوييد، كه اين كار كه محمّد پيش گرفته است بزرگتر از آن است كه شما صورت بسته‏ايد. محمّدبن اسحاق مي‏افزايد: واين‏نضربن‏الحارث، از شياطين قريش بود و مردي ظالم بود فتنه‏انگيز و غرض وي از اين سخن‏ها، آن بود تا قريش زيادت اغرا كند بر عداوت پيغمبر ـ عليه السّلام ـ و ايشان را زيادت تحريض كند بدان كه وي را برنجانند و از كار وي عداوت كردي و معارضه قرآن نمودي؛ و هر گاه كه پيغمبر ـ عليه‏السّلام ـ مجلس ساختي و تبليغ رسالت كردي و قرآن كلام اللّه را بر ايشان خواندي، چون وي از اين مجلس برخاستي، اين نضربن الحارث بيامدي و باز جاي سيد ـ عليه‏السّلام ـ نشستي و قصه رستم و اسفنديار آغاز كردي و حكايت ملوك عجم برگرفتي و بگفتي، و مردم بر سر وي گرد آمدندي و آنگه ايشان را گفتي: ـ نه اين سخن كه من مي‏گويم بهتر از آن است كه محمّد مي‏گويد؟ لاواللّه، و اين حكايت خوشتر است از آن كه وي مي گويد! تا حق تعالي اين آيت در حق نضربن الحارث فرو فرستاد و باز نمود در آن كه وي از جمله دوزخيان است و از جمع خاسران و بدبختان است. قوله تعالي: «و مِنَ النّاس مَنْ يَشْتَري لَهْوَ الْحَديث ليُضِلَّ عَن سَبيل اللّه بغير علمٍ»(6) و قوله تعالي: «اذا تتلي عليه آياتُنا قال اساطير الاولين»(7). و همچنين در قرآن هر جاي كه اساطير الاولين بيامده است در حقّ وي فرود آمده است، چرا كه وي بود كه مي‏گفت: ـ اين قرآن كه محمّد بياورده است مثل افسانه پشينيان است و مانند حكايت و سرگذشت ايشان است و من خود از آن بهتر مي‏دانم. و اين نضر بن الحارث سفر بسيار كرده بود و ولايت عجم بسيار گرديده بود و قصّه رستم و اسفنديار آموخته بود و حكايت ملوك عجم بدانسته بود و او را فصاحتي عظيم بود، و چون پيغمبر ـ عليه السّلام ـ بيامدي و قرآن برخواندي و حكايت و قصّه پيغمبران ـ صلوات اللّه عليهم اجمعين ـ برآن ياد كردي و حكايت وقايع عاد و ثمود و فرعون و هامان بگفتي و از عجايب آسمان و زمين خبر بازدادي؛ نضربن الحارث گفتي: من بهتر از اين توانم گفت وقصه رستم و اسفنديار و ملوك عجم بگفتي و مردمان را خوش آمدي و تعجّب كردندي و كافران گفتندي: اين حكايت كه نضربن الحارث گويد، خوشتر از آن است كه محمّد مي‏گويد ـ ژاژ خواستند(8). با اين همه، قريش بيهوده مي‏كوشيدند، و نضربن الحارث نيز آهن سرد مي‏كوفت. نهضت الهي پيامبر، به رغم همه آن دشمني‏ها، پيش رفت و قدرت اسلام، كه چند سال بعد چون خورشيدي از مدينه سر بر زد، در جنگ بدر هفتاد كشته و هفتاد اسير از كفّار قريش گرفت كه يك تن از اسيران، همين نضربن الحارث بود! نيشخند تاريخ را ببين!«از جمله اسيران كه [مسلمانان] گرفته بودند، دو تن در راه، صحابه ايشان را بكشتند و باقي به مدينه آوردند. و از آن دو تن، يكي نضربن الحارث بود كه هميشه سيد عليه السلام [يعني رسول خدا را] رنجانيدي و معارضه نمودي با وي در قرآن؛ در مقابله قصص انبيا عليهم‏السلام، قصه رستم و اسفنديار و ملوك عجم با قريش گفتي و حكايت كردي. چون به وادي صفراء رسيدند، مرتضي علي ـ رضي اللّه عنه ـ شمشير بر كشيد و گردن وي بزد»(9). مه فشاند نور و، سگ عو عو كند هر كسي بر طينت خود مي‏تند چون تو خفّاشان بسي بينند خواب كاين جهان ماند يتيم از آفتاب كي شود دريا ز پوز سگ نجس؟! كي شود خورشيد از پف منطمس؟! اي بريده آن لب و حلق ودهان كه كند تف سوي ماه آسمان! مصطفي مه مي شكافد نيمه شب ژاژ مي خوايد ز كينه بولهب آن مسيحا مرده زنده مي‏كند آن جهود از خشم سَبْلَت مي‏كَنَد شمع حق را پف كني تو اي عجوز؟! هم تو سوزي، هم سرت اي گنده پوز!(10) امّا، اين آخرين بار نبود كه دشمنان اسلام مي‏كوشيدند، به خيال واهي خويش، فروغ قرآن را با افسانه‏ها و تاريخ ايران باستان خاموش سازند...در عصر ما نيز تاريخ يك بار ديگر تكرار شد. 2. تهران، جاهليت شاهنشاهي، 1313 هجري شمسي چند سال است كه در ايران اسلامي كودتا شده، دودمان سلطنتي تغيير كرده، و سياست و فرهنگ رسمي كشور، يكسره لَوْني ديگر يافته است. آل قاجار (كه با سعي خويش در راه ايجاد تضاد ميان قدرت‏هاي خارجي ، ديپلماسي لندن را خسته كرده بودند)(11) رفته و به تاريخ پيوسته‏اند؛ روحانيت شيعه (كه داعيه دار ولايت حقّه و سيطره دين بر سياست است) به سختي تار و مار شده، رجال شاخص آن يا در تبعيد و زندانند، يا محصور و خانه نشين، و يا به تيغ ستم جان باخته‏اند؛ ايلات و عشاير ـ اين پاسدران شريف مرزهاي ميهن ـ تخته قاپو شده و سران آنان (از صولت الدوله قشقايي گرفته تا اقبال السلطنه ماكويي و...) به قتل رسيده‏اند؛ رجال مستقل سياسي، روزنامه‏نگاران مبارز، شاعران آزادانديش، نويسندگان متعهد، يا مقتول و مسموم گشته و يا مغضوب و منزويند؛ و عنصري دژ آهنگ و قدرت پرست و زمين‏خوار، كه مصداق بارز اين شعر قائم مقام است: عاجز و مسكين هر چه دشمن و بدخواه دشمن و بدخواه هر چه عاجز و مسكين! با تمهيدات «ژنرال آيرونسايد» و «سرپرسي لورين»، و لاي لايي‏هاي «مستر تُرات» و «اردشير جي»، بر تخت قدرت نشسته و مقدرات كشور دارا و داريوش، تنها به اشاره او و گزمگان او تعيين مي‏شود. از مشروطه جز قالبي بي‏روح نمانده است. مجلس و كابينه و قوه مجريّه و دستگاه قضاييه و... همه و همه فورماليته‏اي بيش نيست؛ همگي آلت فعل و، او ـ به ظاهر ـ فاعل مطلق! در «مزار آباد شهر بي تپش، دارها برچيده، خون‏ها شسته‏اند» و حتي «واي جغدي هم نمي‏آيد به گوش». شهر آرام! وافق صاف! و داروغه بيدار و گزمگان در كارند و همه چيز، به آيين و بسامان و بهنجار! تنها دو نگراني مانده است كه خاطر مبارك را سخت ناآسوده مي‏گذارد: 1. فرهنگ تشيّع، كه تا عمق جان مردمان نفوذ كرده، سلطه سلطان جور (آن هم چنين جائر كافر كيش) را برنمي‏تابد، و اگر به عرصه سياست رسمي راه ندارد، باري، در خانه دل‏ها و مغزها سنگر بسته و سر سختانه مقاومت مي‏كند. دنيا را چه ديدي، دم گربه كه به كاسه بخورد و اوضاع اندكي نه بر وفق مراد بچرخد، باز مشكل مي‏آفريند و كار به دست مي‏دهد! فرهنگي ظلم ـ ستيز و عدالت‏خواه، كه حاكميت بر خلق را تنها از آن خداي متعال و برگزيدگان مستقيم و غير مستقيم او (پيامبر، ائمه معصومين، و فقيهان عادل) مي‏شناسد و بس!(12) 2. ايدئولوژي كمونيسم، كه با هيچ گونه شاه و شاه بازي (به شيوه كهن) سازشي ندارد و شيپور انقلاب مي‏نوازد؛ دم تيز كرده و مغز سر جوان مي‏طلبد؛ و مي‏كوشد از خلاي كه با تضعيف دين و مذهب و روحانيت در اين سرزمين پيش آمده رندانه بهره گيرد و جايگزين تشيّع گردد. چه بايد كرد؟! سؤالي است كه تئوريسين‏هاي جاهليت شاهنشاهي از هم مي‏كنند: چه بايد كرد كه هم، تشيّع ـ اين خارِ راه ديكتاتوري ـ را از پهنه مغزها و دل‏ها بستريم و هم، خلإفرهنگي و اعتقادي موجود، به نفع بُلْشويسم ـ دشمن ديگر رژيم ـ پر نشود؟ چاره كار، خيلي زود پيدا شد: يك نوع «ايدئولوژي شاهانه»، و يك نوع وطن پرستي پُر هاي و هوي و مطنطن امّا اخته و پوچ و بي‏ضرر مي‏سازيم كه هيچ زياني به گاو و گوسفند قدرت مسلط نزند و هيچ دردسري براي ديكتاتور ايجاد نكند، بلكه از آن، كار تقديس شاه و شاهنشاهي نيز برآيد، و همه نيروي آن در تخريب مباني اسلام و تشيّع، و پر كردن مصنوعي و بي‏خطر اذهان، به كار رود. مواد و مصالح آن را از افسانه‏ها و تاريخ ايران باستان مي‏گيريم، و كار پرداخت و گريمش را نيز به دستِ دست پروردگان غرب (به ويژه فراماسونرها و... ) مي‏سپاريم. و اين چنين بود كه، به انگيزه تقابل با اسلام، دوباره سخن از سَلم و تور و ضحاك و فريدون و رستم و اسفنديار و كوروش و داريوش به ميان آمد و نضربن الحارثهاي جاهليت جديد به تاخت و تاز پرداختند! * * * «دستور» عمل و «الگوي» كار، سياست آتاتورك بود: عنصري يهودي تبار(13)، ملحد كيش و شهوتران(14) كه روي دل به جانب غرب داشت و آمده بود تا از آسياي صغير ـ كه قرن‏ها مهد قدرت اسلام بود ـ كشوري بسازد كه در هيچ يك از شؤون فكر و فرهنگ و اقتصاد و سياست، كمترين نسبتي با اسلام نداشته باشد: الغاي خلافت عثماني (كه با همه عيوب و نواقصش، به هر حال، وجهه و عنواني اسلامي داشت و استعمار از آن مي‏هراسيد) و تبعيد خاندان عثماني به خارج از تركيه؛ مبارزه با روحانيت و قتل عام صدها روحاني در شهر منامن؛ بستن دو مسجد بزرگ اسلامبول (ايا صوفيه و محمد فاتح) و نيز بستن مدارس مذهبي؛ منع تدريس زبان عربي و فارسي در مدارس دولتي؛ الغاي اعياد مذهبي فطر و قربان؛ منع پخش اذان به عربي از مناره مساجد؛ جلوگيري از حج؛ تغيير روز تعطيل از جمعه به يكشنبه؛ الغاي اسلام ـ به عنوان دين رسمي كشور ـ از قانون اساسي و اعلام رژيمي كاملاً لائيك؛ تغيير تاريخ هجري اسلامي به ميلادي مسيحي؛ منع فينه عثماني (كه نشان تمايز ترك‏هاي مسلمان از غريبان بود) و تبديل آن به شاپوي فرنگي و كاسكت؛ّ مبارزه با حجاب؛ حذف القاب و عناوين رايج (پاشا، بيك و...)؛ بر چيدن دفاتر و محاضر شرعي و جايگزين ساختن قوانين اروپايي به جاي احكام اسلامي؛ تساوي زنان با مردان در داشتن حق ازدواج و طلاق و سهم الارث واحد؛ پاكسازي زبان تركي از كلمات عربي و فارسي و جايگزين كردن واژه‏هاي متروك و قديمي تركي (و نيز الفاظ فرانسوي و انگليسي) به جاي آن‏ها، همراه با جعل واژه‏هاي عجيب و غريب جديد؛ تغيير خط عربي به لاتين؛ قتل عام عشاير كرد و نيز ارامنه تركيه؛ و خلاصه: تراشيدن يك پان تركيسم خشن و تمام عيار به جاي پان اسلاميسم؛(15) رؤوس اقدامات آتاتورك بود كه نهايتا از پايتخت امپراتوري «اسلامي» عثماني، كشوري غربزده، وابسته، بريده از تاريخ، و بيگانه با فرهنگ و تمدن باشكوه گذشته خويش ساخت و تنها يك قلم از خسارت‏هاي عظيم فرهنگيش، عاطل و باطل ماندن دويست و پنجاه هزار كتاب خطي يا چاپي مربوط به قرون پيشين در موزه‏هاي آن كشور است!(16) به تعبير رهبر فقيد انقلاب ـ قدّس سرّه ـ در تاريخ 12/6/58: آن دردي كه براي ملت ما پيش آمده و الان به حال... يك مرض مزمن تقريبا هست، اين است كه كوشش كرده‏اند غربيها، كه ما را از خودمان «بيخود» كنند، ما را «ميان تهي» كنند، به ما اين به تعبير رهبر فقيد انقلاب ـ قدس‏سره ـ در تاريخ 12/6/58: آن دردي كه براي ملّت ما پيش آمده و الان به حال ... يك مرض مزمن تقريبا هست، اين است كه كوشش كرده‏اند غربي‏ها، كه ما را از خودمان «بي‏خود» كنند، ما را «ميان تهي» كنند، به ما اين طور فهمانند كه خودتان هيچ نيستيد، و هر چه هست غرب است و بايد رو به غرب بايستيد! آتاتورك در تركيه ـ مجسمه او را ديده‏ام ـ دستش اين طور بالا بود. گفتند: او را بالا گرفته رو به غرب كه بايد همه چيز ما غربي بشود! حتّي از قراري كه نوشته‏اند ـ و از جهاتي بعيد هم نيست ـ آتاتورك كار را به جايي رساند كه در بستر مرگ، از سرپرسي لورين (سفير انگليس در تركيه) در خواست كرد كرسي رياست جمهوري تركيه را پس از وي تحويل گرفته و اداره كند!(17) و اينك، لازم بود كه بركشيده آيرونسايد ـ يعني رضاخان ـ نيز با معونت روشنفكران ماسوني (محمدعلي فروغي، محمود جم، عيسي صديق، علي اصغر حكمت و... ) همين سياست شوم اسلام‏زدايي را در ايران شيعه به كار گيرد و هر جا هم كم آورد، از آهن و آتش مدد جويد!(18) بي جهت نيست كه پس از بازگشت رضاخان از سفر 1313 تركيه به ايران، آن چه كه قبلاً به تمجمُج از آن ياد مي‏شد، با شدّت و صراحت ظاهر شد: تبديل كلاه پهلوي به شاپوي فرنگي؛ تغيير نام شهرهاي مختلف (انزلي به پهلوي، اروميه به رضاييه، و...)؛ تصفيه زبان فارسي از واژه‏هاي عربي و جعل الفاظ بعضا غلط و مضحك و تحميل آن به زور چكمه و شمشير بر فرهنگستان، كه حتي فرياد اعتراض تقي‏زاده را برآورده و نهايتا به دوري گزيني وي از ايران انجاميد؛ مبارزه وحشيانه با عبا و عمامه روحانيون و چادر و روسري زنان؛ منع شعائر مذهبي؛ منع آموزش قرآن در مدارس، كه به استعفاي معترضانه اعتماد الدوله قراگزلو، وزير فرهنگ رضاخان از آبان 1307 تا شهريور 1312ش، انجاميد؛ فروش املاك موقوفه به مردم و برچيدن بساط وقف؛ و حتي تصميم به حذف ماه‏هاي قمري از تقويم‏ها...!(19) مبارزه با اسلام و شعائر مذهبي، سركوب روحانيت شيعه، و سياست ايجاد تقابل ميان ايران و اسلام توسط رژيم پهلوي، كاملاً مورد حمايت استعمار صليبي غرب و ايادي آن بود. به قول «زبرينسكي» نويسنده كتاب ميسيونرهاي كليساي انجيلي و رابطه آمريكا و ايران در زمان پهلوي: «هيأت‏هاي ميسيونري خط مشي رژيم پهلوي را در حمله به علما و اسلام تأييد مي‏كردند و از خارج شدن قدرت و اختيار محاكم شرعي، حملات به حجاب زنان، سركوب عزاداري‏ها و سوگواري‏هاي عمومي و علايق خاص نسبت به ايران قبل از اسلام رضايت داشتند»(20). باري، در چنين فضا و جوّ كاملاً ضدّ اسلامي بود كه بلواي احياي ايران باستان علم شد و سخن از كوروش و داريوش و اردشير و زردتشت و... به ميان آمد و به قول مرحوم جلال آل احمد، كار به جايي كشيد كه ملّت ايران حتي قرص «آسپيرين باير» را نيز بايستي بالعاب كوروش و داريوش فرو مي‏برد!(21) نيز در همين فضا بود كه كنگره هزارمين سال تولد فردوسي در سال 1313 با شركت خاورشناسان غربي در تهران گشايش يافت و شاهنامه چاپ‏هاي متعدد خورد و مقالات زيادي در جرايد و نشريات كشور پيرامون شاهنامه فردوسي و احياي مليت ايراني انتشار يافت و همه جا پر از نام و ياد شاهان و شخصيت‏هاي ايران باستان گرديد و تبليغات شه خواسته روز، با تحريف عامدانه تاريخ، از شخصيتي چون استاد طوس كه هست و نيست خويش را بر سر دفاع از آيين پاك تشيّع گذارده بود، يك شووينيست(22) تمام عيار! ساخت كه گويي همّي جز ترويج زردشتي‏گري و ستيز با اسلام و پيامبر نداشته است! به فرموده رهبر فقيد انقلاب: «اين‏ها تبليغاتي بوده است، تلقيناتي بوده است از ابرقدرت‏ها كه مي‏خواستند ما را بچاپند... زمان رضاخان... يك مجمعي درست كردند و يك فيلم‏هايي تهيه كردند و يك اشعاري گفتند و يك خطابه‏هايي خواندند، براي تأسف از اين كه اسلام بر ايران غلبه كرد، عرب بر ايران غلبه كرد. شعر خواندند، فيلم، نمايش گذاشتند، كه عرب آمد و طاق كسري و مدائن را گرفت و گريه‏ها كردند. همين ملّي‏ها، اين خبيث‏ها گريه كردند، دستمال‏ها را در آوردند و گريه‏ها كردند كه اسلام آمده و سلاطين را، سلاطين فاسد را شكست داده! و اين معنا در هر جا به يك صورتي به ملّت‏ها تحميل شده» است. نقطه اوج اين سياست شيطاني نيز، برگزاري جشن‏هاي دوهزار و پانصد ساله شاهنشاهي بود(23)، و بدتر از آن، تبديل تاريخ هجري اسلامي به شاهنشاهي. و شگفتا كه مبدأ تاريخ (6 هزار ساله يا 10 هزار ساله) ايران را نيز، نه از عصر هوشنگ و فريدون و لااقل كيكاووس و كيخسرو (كه نامشان، به عنوان «شاهنشاه ايران»، حتّي در متون كهن هندي نيز آمده)، بلكه از دوران كوروش گرفتند كه در تاريخ به عنوان «آزاد كننده يهود از زندان بابل و گمارنده آنان به حكومت بر اورشليم»(24) شناخته شده است! يعني كه، «مبدأ تاريخ ايران، مقطع حاكميت يهود بر قدس شريف است» (تو خود حديث مفصّل بخوان از اين مجمل!)(25) گويي قبل از آن زمان، ملّت ايران تاريخي نداشته و هر چه بوده افسانه و اسطوره بوده است! و چنين بود كه بخش عمده شاهنامه نيز (به رغم تعريف و تمجيدي كه از آن مي‏شد) با عنوان «اساطيري» و «پهلواني»، مستقيم و غير مستقيم، غير تاريخي (يعني افسانه) قلمداد گشت.(26) امام خميني ـ قدّس سرّه ـ در پيام مكتوب خويش به ملّت ايران در 9 فروردين 1357 ش (21 جمادي الاولي 1398 ق) به مناسبت كشتار مردم يزد به دست رژيم پهلوي، مي‏نويسند: آيا كساني كه [در راه انقلاب اسلامي] عذر تراشي مي‏كنند و مهر سكوت را نمي‏شكنند و گاهي به سكوت توصيه مي‏كنند، مي‏دانند چه تحولاتي در شرف تكوين است؟! روزنامه اطلاعات شماره 15575 را ديده‏ايد كه نوشته است در عريضه سپاس زرتشتيان در جواب شاه آمده است كه جامعه زرتشتي سراسر جهان، نسبت به شاهنشاه آريامهر سپاسگزاري و حق‏شناسي عميق در خود احساس مي‏كنند. زيرا از زماني كه پارسيان از ايران مهاجرت كردند، هيچ كس ديگر تا اين حد در احيا و حفظ تاريخ، مذهب و فرهنگ زرتشتيان از آنان حمايت نكرده است؟! توجه كرده‏اند كه تغيير تاريخ اسلام به تاريخ گبرها براي احياي زرتشتي گري و احياي مذهب و آتشكده آن‏ها به رغم اسلام و براي سركوبي آن است؟! آيا مطّلع هستند كه در يك مصاحبه‏اي در خارج گفته است: مذهب در حكومت من نقشي ندارد؟! اكنون، با اختناق همه جانبه و سلب آزادي به تمام ابعاد و فشارهاي توانفرسا، ايران بيدار در آستانه يك انفجار عظيم است و به سرعت جلو مي‏رود.(27) و اين تازه بخشي از توطئه و ترفند استعمار و عوامل مرعوب يا مجذوب آن بر ضدّ اسلام و ايران بود...(28) امّا خداي جهان، كه لطفي خاص به ايران بقية‏اللّه‏ ـ عجّل اللّه‏ تعالي فرجه الشريف ـ دارد، سلطه استعمار و صهيونيزم را از اين بيش بر اين كشور برنتافت و بزرگ مردي از تبار اميرمومنان علي عليه‏السلام (كشنده نضربن الحارث و مرحب!) را بر آن داشت كه با پشتيباني وسيع ملّت بپاخيزد و آتش در خرمن حيات آن سلسله زند و مجري طرح «تغيير تاريخ» (هويدا) را به جوخه اعدام سپارد و مخدوم تاجدار وي ـ شاه شاهان ـ را نيز آواره شرق و غرب سازد. زمستان رفت و روسياهي به ذغال ماند...! مصطفي را وعده داد الطاف حق گر بميري تو، نميرد اين سبق من كتاب و معجزت را حافظم بيش و كم كن را، ز قرآن رافضم تا قيامت، باقيش داريم ما تو مترس از نسخ دين، اي مصطفي! آري: تا قيامت مي‏زند قرآن ندا كاي گروهي جهل را گشته فدا مر مرا افسانه مي‏پنداشتيد تخم طعن و كافري مي‏كاشتيد خود بديد اي خسان طعنه زن كه شما بوديد افسانه، نه من! تا بديديد آن كه طعنه مي‏زديد كه شما فاني و افسانه بديد من كلام حقّم و قائم بذات قوت جان جان و ياقوت زكات نور خورشيدم فتاده بر شما ليك از خورشيد ناگشته جدا نك منم ينبوعِ آن آب حيات تا رهانم عاشقان را از ممات(29) ستيز با اسلام و تبليغ زردشتيگري ، در تبليغات عصر پهلوي در آن روزگار تلخ و سياه و سرد، همسو و همساز با مذاق قدرت مسلّط، صادق هدايت (نيهيليست يهودي تبار، كه جان بر سرنيست‏انگاري كافكايي گذاشت) «پروين دختر ساسان» را نوشت و در آن، از زبان قهرمان داستان، فروپاشي نظام ستم شاهي ساساني در اثر موج انفجار آرمان‏هاي آزاديبخش و عدالت خواهانه اسلام را اين چنين ترسيم كرد: آتشكده‏ها را با خاك يكسان كردند، همه نامه‏هاي ما را سوزانيدند، چون از خودشان هيچ نداشتند. دانش و هستي ما را نابود مي‏كنند، تا بر آن‏ها برتري نداشته باشيم و بتوانند كيش خودشان را به آساني در كلّه مردم فرو بكنند... ايران، اين بهشت روي زمين، يك گورستان ترسناك شد[!].(30) چنان كه، در سفرنامه «اصفهان نصف جهان»اش نيز، از جهنّم طبقاتي و منحطّ عصر يزدگرد، بهشتي موهوم و خيالي ساخت كه در آن، جسم و جان مردم، بر اثر آزادي باده گساري، آزاد و نيرومند بوده است!(31) همچنين دو سال (1936 ـ 1937 م) در بمبئي نزد بهرام گور انكلساريا (Anklesria)، زردشتي گجراتي، زبان پهلوي آموخت و چند متن پهلوي(32) را به فارسي برگرداند و در تهران انتشار داد. مجتبي مينوي (كه البته بعدها، در اثر مطالعات بيشتر، تنبّهي حاصل كرد و حتي به دفاع جدّي از اسلام پرداخت)(33) «مازيار» را همراه با نمايشنامه صادق هدايت منتشر كرد و در آن، از ارتش رهايي بخش اسلام ـ كه رائد و رهنماي آن، يك ايراني پارسا و آزاده و فرهيخته (سلمان پارسي) بود ـ با عنوان «مشتي مارخواران اهريمن نژاد» ياد كرد. نيز آورد كه: «دو سه پشت عوض شده و در نتيجه آميزش با عرب، خون مردم فاسد شده بود و كثافت‏هاي سامي جاي خود را در ميان ايشان باز كرده بود».(34) سعيد نفيسي، اعراب مسلمان را «گروه سوسمار خوار و بي‏خط و دانش»ي شمرد كه «گويي همه مردم ايران، از مرز شام گرفته تا اقصاي كاشغر... با يكديگر پيمان بسته بودند از هر راهي كه بتوانند نگذارند» اين گروه «بر جان و دل ايشان فرمانروايي كند و زبان و انديشه و نژاد و فرهنگ و تمدنشان را براندازد»!(35) وي همچنين در لزوم تغيير خط اعلام كرد: «... من جدا عقيده ايماني دارم كه يكي از نخستين ضروريات زبان فارسي، اختيار كردن خط ديگري بجز خط امروز است...».(36) عبدالحسين زرّين كوب (كه او هم، چونان مينوي، از تائبين بعدي است) كتاب دو قرن سكوت را نوشت و در آن، هر چه را كه از آنِ ايران باستان نبود «زشت و پست و نادرست» شمرد!(37) احمد كسروي، عضو انجمن آسيايي همايوني لندن (بزرگترين لژ فراماسونري در خاورميانه) و دوست ميرزا محمد خانبهادر (منشي سرپرسي سايكس، حاكم سياسي انگليس‏ها در كربلا بعد از اشغال عراق توسط قشون بريتانيا، و بنيانگذار لژفراماسونري در بصره)، به ترجمه كارنامه اردشير بابكان پرداخت و با نوشتن كتاب «زبان پاك» به جنگ واژه‏هاي عربي تبار موجود در زبان فارسي (كه استعمال آن‏ها قرن‏ها در ادبيات كشورمان رواج داشته و در معني، «تابعيت ايراني» گرفته‏اند) رفت و به سره نويسي بلكه واژه تراشي‏هاي بعضا مضحك (نظير جعل واژه «شلپ»! به جاي «شيريني») پرداخت، به گونه‏اي كه ناچار بود در پايان هر كتاب، معاني بسياري از لغات كتابش را براي خواننده فارسي زبان! توضيح دهد! و بالاخره نيز كارش به ادعاي برانگيختگي! و جعل مذهبي به نام «پاكديني»! كشيد و «ورجاوند بنياد» نوشت، كه در نتيجه مسلمانان را به واكنشي تند و خونين واداشت و دستي «غيرتمند» آن شاخه بريده از نهال ملّت را، در هم شكست... ذبيح بهروز با بنياد نهادن «انجمن زبان ايران» (1308 ش) و سپس «انجمن ايرانويج» و نشر مجله «ايران كوده» و طرح بعضي نظريات شاذّ و عجيب كوشيد از قافله باستان‏گرايي و سره تراشي عقب نماند.(38) ابراهيم پور داود (نوه مرحوم حاجي شيخ حسين خمامي، از علماي مشهور خمام گيلان) به سيم آخر زد و، با بودجه مصوّب دولت رضا خان، به ترجمه و تفسير و تبليغ «اوستا» در ايران و هند پرداخت! دكتر هرتز فلد آلماني تبار، در تهران كلاس تعليم دروس پهلوي و فُرس قديم گشود و كساني چون كسروي و بهار و رشيد ياسمي و ديگران در آن شركت جستند.(39) دكتر علي‏اكبر سياسي، رييس كانون فرهنگي «ايران جوان» (كه موادي چون: استقرار حكومت عرفي، الغاي محاكم شرعي و نيز آزادي بانوان را سرلوحه مرام خويش ساخته بود)(40) مقاله «اصلاح زبان فارسي»(41) را نگاشته و در تالار سخنراني كانون ارتش سرخ مسكو نيز خطابه «قريحه ايراني و مبارزه آن با اسلام»! را ايراد كرد(42) و با اين كار، نمودي از اتحاد «بلشويسم» و «پهلويسم» را بر ضدّ اسلام و تشيّع به نمايش گذاشت. نيز همزمان با اين همه، براي جدا سازي كامل ملّت مسلمان ايران از فرهنگ قرآن، گفتگوي «پاكسازي زبان از الفاظ عربي»، «حذف دروس عربي از برنامه مدارس و دانشگاه‏ها» و حتي تغيير خط فارسي به لاتين يا اوستايي ساز شد و كساني چون صادق هدايت و پور داودو كسروي و سعيد نفيسي و دكتر عيسي صديق و ذبيح بهروز و علي‏اكبر سليمي و نيز پرويز ناتل خانلري، هر يك به گونه‏اي، در اين ميدان به جولان پرداختند... و اين در حالي بود كه، چنان كه قبلاً گفتيم، تغيير اجباري خط از عربي به لاتين در تركيه آتاتورك، سبب شده بود كه ده‏ها بلكه صدها هزار كتاب (از مواريث گرانقدر علمي و فرهنگي آن كشور) در خزانه خاموش كتابخانه‏ها عاطل و بي‏مصرف بماند(43) و تكرار اين سياست استعماري در ايران نيز، قطعا به جدايي و بيگانگي نسل جوان اين ديار از ميراث عظيم علمي و فنّي و معنوي خويش مي‏انجاميد. دكتر پرويز ناتل خانلري، كه خود در اوايل عمر از همين گونه كسان بوده است، در مصاحبه با مجله آدينه در پاسخ به اين سؤال كه «نظر استاد درباره تغيير خط فارسي چيست، و كدام را به صلاح مي‏بينند»، سخن جالبي دارد: بنده در جواني سخت طرفدار تغيير خط فارسي بودم به لاتين. بعد كه زمان گذشت و تجربيات متعدد و مشاهدات در ممالكي كه اين كار را كرده بودند و غيره، توبه كردم از اين كه خيلي با عجله از تغيير خط گفتگو كنيم. تغيير دادن خط، كار آساني نيست. ما هنوز در زبان فارسي به نسبت برخي كشورهاي ديگر، آن قدرها كتاب نداريم. به هر حال آن مقدار هم كه داريم چطور مي‏شود به خط تازه نقل كرد، طوري كه خرابكاري نشود. يك بار به تصادف با يك استاد دانشگاه تركيه همسفر شده بوديم، ديدم دل خوني دارد از اين كار، و صريحا به من گفت: ما از وقتي كه خط راتغيير داده‏ايم، حتي مثلاً شعرهاي معاصر را نتوانستيم به آن خط منتقل كنيم، براي اين كه زبان استاندارد ندارد. بنده خودم گاه در كلمات خيلي عادي فارسي تأمل مي‏كنم و مي‏بينم نمي‏دانم كه به فتح درست است يا مثلاً به ضمّ؟ بنده گمان مي‏كنم كه اگر فعلاً دنبال اين كار برويم، يعني اين كه به قهقرا رفته‏ايم. بچه‏هامان، تازه كساني كه در كلاس پنجم ابتدايي هستند، اين خط را ياد گرفته‏اند، حالا بگذاريمشان كنار ويك خط ديگر يادشان بدهيم؟ تازه خط را ياد مي‏دهيم كه با آن چكار كنند؟ خط براي اين است كه عده‏اي بخوانندش. حالا وقتي كه خط را تغيير داديم، چي را بخوانند؟! شما اطمينان داريد كه از عهده آن برمي‏آييم كه مثلاً 50هزار كتاب چاپ كنيم، و هر كدام از اين‏ها كه زير و زبرش را سنجيده باشيم و يقين كرده باشيم كه درست است يا نه؟ گمان مي‏كنم به خوبي مي‏توان فهميد كه سوداي محال است...(44) سخن در اين باب، بسيار است و راستي را، كه هيچ‏كس چون جلال‏آل‏احمد، فضاي مسموم و مصنوعي آن روزگار را به شيوايي ترسيم نكرده است. وي در كتاب «خدمت و خيانت روشنفكران» در ريشه‏يابي «كمخوني جريان روشنفكري در ايران» (كه به گفته وي: «ميكروب‏هاي اصليش در سوپ بي رمق دوره نظامي بيست ساله پيش از شهريور بيست كشت شد»)(45) به سه جريان «زردشتي بازي»، «فردوسي بازي» و «كسروي بازي» اشاره مي‏كند كه هر سه هدفي واحد داشت و آن اين كه: «سر جوانان را يك جوري گرم نگهدارند»(46) و از آن چه در كشور مي‏گذرد غافل سازند و ضمنا اسلام را بكوبند. جلال، ضمن تأكيد بر اين نكته كه اگر تشبّث رياكارانه دستگاه ديكتاتوري رضاخاني به شاهنامه فردوسي را با عنوان «فردوسي بازي» مورد انتقاد قرار مي‏دهم، «هرگز به قصد هتاكي نيست و نه به قصد اسائه ادب به ساحت شاعري چون فردوسي. فردوسي را منِ فارسي زبان براي ابد در شاهنامه حيّ و حاضر دارد و در دهان گرم نقّال‏ها»؛ به نخستينِ آن بازي‏ها چنين اشاره مي‏كند: نخستين آن‏ها،... سياست ضدّ مذهبي حكومت وقت، و به دنبال بدآموزي‏هاي تاريخ نويسان غالي دوره ناصري كه اوّلين احساس حقارت كنندگان بودند در مقابل پيشرفت فرنگ، و ناچار اوّلين جستجو كنندگان علّت عقب ماندگي ايران؛ مثلاً در اين بدآموزي كه اعراب، تمدن ايران را پامال كردند يا مغول و ديگر اباطيل... در دوره بيست ساله از نو سر و كلّه فَروهَر(47) بر در و ديوارها پيدا مي‏شود كه يعني خداي زردتشت را از گور در آورده‏ايم. و بعد سر و كلّه ارباب گيو و ارباب رستم و ارباب جمشيد پيدا مي‏شود با مدرسه‏هاشان و انجمن‏هاشان و تجديد بناي آتشكده‏ها در تهران و يزد. آخر اسلام را بايد كوبيد. و چه جور؟ اين جور كه از نو مرده‏هاي پوسيده و ريسيده را كه سنّت زردتشتي باشد و كوروش و داريوش را از نو زنده كنيم و شمايل اورمزد را بر طاق ايوان‏ها بكوبيم و سر ستونهاي تخت جمشيد را هر جا كه باشد احمقانه تقليد كنيم. و من بخوبي به ياد دارم كه در كلاسهاي آخر دبستان، شاهد چه نمايشهاي لوسي بوديم از اين دست؛ و شنونده اجباري چه سخنرانيها كه در آن مجالس پرورش افكار ترتيب مي‏دادند... به هر صورت در آن دوره بيست ساله، از ادبيات گرفته تا معماري و از مدرسه گرفته تا دانشگاه، همه مشغول زردشتي بازي و هخامنشي بازيند. يادم است در همان ايّام كمپاني داروسازي باير آلمان نقشه ايراني چاپ كرده بود به شكل زن جواني و بيمار و در بستر خوابيده ـ و لابد مام ميهن!ـ و سر در آغوش شاه وقت گذاشته و كوروش و داريوش و اردشير و ديگر اهل آن قبيله از طاق آسمان آمده، كنار درگاه (يعني بحر خزر) به عيادتش! و چه فروهري در بالا سايه افكن بر تمام مجلس عيادت و چه شمشيري به كمر هر يك از حضرات با چه قبضه‏ها و چه زرق و برق‏ها و منگوله‏ها؛ اين جوري بود كه حتي آسپيرين باير را هم بالعاب كوروش و داريوش و زردشت فرو مي‏داديم!(48) در اين ميان، البته پيداست كه نه ايماني به زردشت در كار بود، و نه اعتقادي به ايران باستان...! بلكه هدف از آن همه بازي‏ها، صرفا قطع ارتباط ملّت با گذشته خونبار تاريخ و گنجينه پر بار و تحرّك زاي فرهنگش بود، و انهدام قوه مقاومت وي در برابر استعمار و استبداد؛ «گذشته » و «گنجينه»اي كه شور و شعور لازم براي تنظيم و تعقيب خطّ حركت ضد استبدادي ـ ضد استعماري ملّت ما را تأمين مي‏كرد و حماسه‏هايي چون نهضت تحريم تنباكو و قيام عدالت‏خواهي صدر مشروطه ايجاد مي‏نمود، و چنين چيزي، پُر پيداست كه با مذاق رضاخان و ميليتاريسم خشن وي سازگار نبود و بايستي، به هر قيمت كه شده، نابود مي‏گشت. به نوشته جلال: [در زمان رضاخان] كه نه حزبي بود، نه اجتماعي، نه مطبوعات آزادي، نه وسيله تربيتي و نه شوري و نه ايماني، تنها يك شور را دامن مي‏زدند: شوق به ايران باستان را. شوق به كوروش و داريوش و زردشت را. ايمان به گذشته پيش از اسلامي ايران را. با همين حرف‏ها، رابطه جوانان را حتّي با وقايع صدر مشروطه و تغيير رژيم بريدند و نيز با دوره قاجار، و از آن راه با تمام دوره اسلامي. انگار كه از پس از ساسانيان تا طلوع حكومت كودتا فقط دو روز و نصفي بوده است كه آن هم در خواب گذشته. اين نهضت نمايي كه هدفشان اين بود كه بگويند حمله اعراب (يعني ظهور اسلام در ايران) نكبت‏بار، و ما هر چه داريم از پيش از اسلام داريم [...] مي‏خواستند براي ايجاد اختلال در شعور تاريخي يك ملّت، تاريخ بلافصل آن دوره را (يعني دوره قاجار را) نديده بگيرند و شب كودتا را يكسره بچسبانند به دُمب كوروش و اردشير. انگار نه انگار كه در اين ميانه هزار و سيصد سال فاصله است. توجه كنيد به اساس اين امر كه فقط از اين راه و با لَق كردن زمينه فرهنگي ـ مذهبي مرد معاصر، مي‏شد زمينه را براي هجوم غربزدگي آماده ساخت، كه اكنون تازه از سر خشتش برخاسته‏ايم. كشف حجاب، كلاه فرنگي، منع تظاهرات مذهبي، خراب كردن تكيه دولت، كشتن تعزيه، سختگيري به روحانيت... اين‏ها همه وسايل اعمال چنان سياستي بود. البته توجه و تذكّر تاريخي دادن، يكي از راه‏هاي بيدار نگاهداشتن شعور ملّي است. امّا علاوه بر اين كه در اين قضايا، هدف، ايجاد اختلال در شعور تاريخي بوده است، مي‏دانيم كه تذكر و توجه تاريخي، اگر هم دوا كننده دردي باشد از دردهاي ملّتي با وجدان خسته و خوابيده، ناچار سلسله مراتبي مي‏خواهد. براي خراب كردن كافي است كه زير پي را خالي كني. امّا براي ساختني‏ها، اگر قرار باشد از نردباني كه تاريخ است، وارونه به عمق شعور دوهزار و چند صد ساله فرو رويم اين نردبان را پلّه اولي بايست، بعد پلّه دوّمي، و همين جور... و اگر پلّه اول سر جايش نباشد با سر در آن گودال سقوط خواهي كرد و به جاي اين كه در ته آن به شعور تاريخي برسي به زيارت حضرت عزراييل خواهي رسيد(!!) كه ما اكنون در حضور ميليتاريسم به آن رسيده‏ايم.»(49) شاهرخ مسكوب نيز ـ البته از موضعي جانب‏دارانه ـ به همسويي و همنوايي روشنفكران ياد شده با رژيم پهلوي اذعان دارد. وي با اشاره به مجلّه ايرانشهر (كه آغاز انتشار آن با سال‏هاي كودتاي رضاخاني مقارن بود و بر روي جلد خويش تصاوير مربوط به ايران باستان را چاپ مي‏كرد) مي‏نويسد: «اين ميهن پرستي كه با كوله باري از فَروهَر و تخت جمشيد و خسرو انوشيروان است، در بسياري كسان آميخته با احساسات ضدّ عرب و گاه مخالف اسلام جلوه مي‏كند. شاعران و نويسندگاني چون پورداود و هدايت را مي‏توان زبان دل و از جمله سخنگويان، و سردار سپه را دست آهنين و كارپرداز اين ميهن پرستان دانست؛ دستي كه در بناي ايران نوين، سفت كاري را مي‏دانست امّا كمي بعد، به علّت خودكامگي در نازك كاري اين بناي تازه واماند».(50) ........................................................................................................... ادامه دارد...




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 519]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن