واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: میوه ، به شرط ....قسمت 20 :شهردار :سید کاظم حسینیآن شب کار شستن ظرف ها به عهده ی حاجی بود هر چند شب یک بار، نوبتش می شد.یکسره این طرف و آن طرف می دوید؛ شناسایی، تحویل گرفتن نیرو ، ترخیص شان؛ دایم توی خط می رفت و هزار کار و گرفتاری داشت، ولی یک دفعه نشد شهرداری اش 1 را بدهد به دیگری.
غذا که خوردیم. ظرف ها را جمع کردیم. حاجی شروع کرد به تمیز کردن سفره. ظرف ها کنارش بود. یکی از بچه ها خواست به حساب خودش تیزبازی در بیاورد. آهسته بلند شد. روی سرپنجه پاهاش آمد پشت حاجی، با احتیاط خم شد ظرف ها را برداشت و بی سر و صدا زد بیرون.فکر کرد حاجی ندیدش. دید، ولی خودش را زد به آن راه. می دانستم جلوش را نمی گیرد. بزرگوارتر از این حرف ها بود که مابین جمع بزند توی ذوق کسی. زود سفره را جمع کرد و سریع رفت بیرون.کسی که ظرف ها را برده بود، نشسته بود پای شیر آب. خواست شروع کند به شستن، حاجی از پشت سر، شانه هاش را گرفت. بلندش کرد. صورتش را بوسید و گفت: تا همین جا که کمک کردی و ظرف ها رو آوردی، دستت درد نکته، بقیه اش با خودم.گفت: حاج آقا دیگه تو حالمون نزن، حالا که آستین ها رو زدیم بالا.حاجی آستین های او را کشید پایین. گفت: نه آقا جان شما برو، برو دنبال کارهای خودت.او با اصرار گفت: حالا این دفعه رو نزن تو پرمون.اصرارش فایده ای نداشت. کوتاه هم نمی آمد. از او پیله تر حاجی بود. آخرش گفت: شما می خوای اجر این کارو از من بگیری؟ این کار اجرش از اون شناسایی من بیشتره، درسته که من فرمانده گردان هستم، ولی اگه برم دنبال کارها، اون وقت ظرفم رو یکی بشوره و لباسم رو یکی دیگه، این که نشد فرماندهی که!بالاخره برگشت. وقتی آمد، گفت : بی خود نیست که این حاجی اگه شب عملیات به نیروها بگه بمیر، می میرن.حالی برای نماز :سید کاظم حسینی
یک ساعتی مانده بود به اذان صبح، جلسه تمام شد. آمدیم گردان، قبل از جلسه هم رفته بویدم شناسایی، تا پام رسید به چادر، خسته و کوفته ولو شدم روی زمین، فکر می کردم عبدالحسین هم می خوابد. جوراب هاش را در آورد. رفت بیرون! دنبالش رفتم.پای شیر آب ایستاد. آستین ها را داد بالا و شروع کرد به وضو گرفتن، بیشتر از همه ی ما، فشار کار روی او بود. طبیعی بود که از همه خسته تر باشد. احتمالش را هم نمی دادم حالی برای خواندن نماز شب داشته باشد.خواستم کار او را بکنم، حریف خودم نشدم. فکر این را می کردم که تا یکی، دو ساعت دیگر سر و کله فرمانده محور پیدا می شود. آن وقت باز باید می رفتیم دیدگاه و می رفتیم پشت دوربین، خدا می دانست کی برگردیم. پیش خودم گفتم: بالاخره بدن توی بیست و چهار ساعت، احتیاج به یک استراحتی داره که. رفتم توی چادر و دراز کشیدم، زود خوابم برد.اذان صبح آمد بیدارمان کرد. بلند شدم و پلک هام را مالیدم. چند لحظه ای طول کشید تا چشم هام باز شد. به صورتش نگاه کردم. معلوم بود که مثل هر شب، نماز با حالی خوانده است.میوه ، برای همه :سید کاظم حسینیگاهی جلسات گردان خیلی طول می کشید. یک بار که بنا شد چند دقیقه ای استراحت کنیم، یکی از بچه ها گفت: آقا، تدارکات بره یه چیزی بیاره تا بخوریم، ما که خیلی ضعف کردیم.بعد از این که به توافق رسیدند، قرار شد یکی از بچه های تدارکات ترتیب کار را بدهد. رفت و زود برگشت. درست یادم نیست هندوانه آورد یا میوه دیگری. قبل از این که بچه ها بخواهند مشغول خوردن بشوند، حاجی به حرف آمد و گفت: برای تمام نیروها این رو گرفتی یا نه؟
او که میوه آورده بود، با چشم های گرد شده اش جواب داد: نه حاج آقا، این جوری که خرجمون خیلی زیاد می شه.عبدالحسین اخم هایش را کشید به هم و گفت: مگه فرق ما با بقیه چیه؟ ما این جا نشستیم و داریم رو نقشه و کاغذ، کار تئوری می کنیم؛ اونا هستن که فردا باید انرژی رو مصرف کنن و برن تو دل دشمن.حرف های دیگری هم زد که درست یادم نمانده. ولی خوب خاطرم هست که تا آن میوه را برای همه کادر گردان نگرفتند، لب به اش نزد. 2پاورقی:1- وظیفه ای بود که براساس آن، نظافت، گرفتن غذا و شستن ظرف ها به عهده یکی از بچه ها می افتاد.2- همیشه همین طور بود؛ مثلاً یک بار براش پتوی نو آوردند، قبول نکرد آنها را داد به بسیجی ها و خودش از پتوهای کهنه و رنگ و رو رفته استفاده کرد، درست مثل لباس های رزمش که معمولاً دست دوم بودند. برای مطالعه قسمت های قبل ، کلیک کنید . برای پاسخ به سوال ، کلیک کنید . تنظیم برای تبیان :بخش هنر مردان خدا - سیفی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 315]