تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 25 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام موسی کاظم (ع):همان گونه كه قوام جسم، تنها به جانِ زنده است، قوام ديندارى هم تنها به نيّت پ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1815793965




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

زیر سایه ی درخت


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: چند قطعه
درخت
در میان دشتی بزرگ درختی بود.یک درخت با سایه ای بازیگوش.هر روز همین که خورشید در آسمان می درخشیدسایه بیدار می شد. کوتاه می شد بلند می شد می چرخید و دور درخت بازی می کرد. و درخت فقط می خندید.هر روز مسافری خسته زیر سایه ی درخت می نشستو...یک روز سایه از درخت پرسید:مسافران به کجا می?روند؟درخت گفت:نمی دانم من هیچ وقت از این جا نرفته ام.سایه گفت:شاید یک روز با مسافری بروم. بعد برمی گردم و به تو می گویم که آنها به کجا می رونددرخت به دورها نگاه کرد به امید اینکه مسافری نیاید...اما مسافر آمدسایه? کوتاه شد. بلند شد. بازی کرد و با او رفت.درخت نخندید.
درخت
درخت ماند بدون سایه.و سایه رفت بی درخت.سایه دیگر سایه نبود.سایه هیچ چیز نبود.و درخت...شب بودکنار خیابان، درخت خوابیده بود.اما سایه اش درست وسط خیابان بود...آه خدایا!وسط خیابان...
باد
ناگهان باد وزید.درخت از خواب پرید.سایه اش را وسط خیابان دید.درخت لرزید.سایه اش را از خیابان کنار کشید.یک ماشین با سرعت از کنار سایه رد شد.درخت سایه اش را در آغوش گرفت و.خندیدآه! خدا را شکر که باد وزید...
شاخه
باد فریاد زداین سهم من است از پاییزتمام برگ هاو درخت ناتوان در کشاکش با باد تمام سهم او را داد.باد فریاد زد:این سهم من است از پاییزتمام ابرهاو ابرها در بی قراری باد چرخیدند و غریدند و باریدند.درخت در کابوس این ویرانی چشم هایش را بسته بود که زمین در گوشش زمزمه کرد:بیا! این سهم تو از پاییز استتمام برگهاتمام بارانها ...باد می رفت. پرخراش از شاخه های عریان درختان.شاید این سهم او بود از پاییز! دوست نوجوانان _مرجان کشاورزی آزادگروه کودک و نوجوان سایت تبیانمطالب مرتبطدرخت آرزوها خدا،آشنای قدیمی ترانه‏ای برای درخت شاخه ها رنگ بهشتآرزو خواب کوهبا بهار در خیابان درس آزادی بلبل خندان





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 2160]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن