تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 12 آذر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):روزه سپر آتش (جهنم) است. «يعنى بواسطه روزه گرفتن انسان از آتش جهنم در امان خواهد بود...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ساختمان پزشکان

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1837115832




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

حادثه‌ای تكان‌‌دهنده !


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
حادثه‌ای تكان‌‌دهنده !
حادثه‌ای تكان‌‌دهنده ! نويسنده: يوسف نوری‌زاده صبح یك روز سه‌شنبه، در زنگ تفریح بین كلاس دوم و سوم، جروم را به اتاق مدیرش خواستند. ترسی از دردسر نداشت. چون او یك «مسئول» بود، عنوانی كه صاحب و مدیر مدرسۀ ابتدایی تقریباً پرهزینه‌ای تصمیم گرفته بود، به پسران مورد تأیید و مورد اعتماد كلاسهای پایین‌تر بدهد.(دانش‌آموزان بعد از«مسئول»، «سرپرست» شده و بالاخره قبل از ترك مدرسه امیدوار بودند «مارلبورو» و یا «راگبی»، یا مجاهد شوند.)مدیر مدرسه، آقای وُردزورث، پشت میزش با ظاهری حیرت‌زده و نگران نشسته بود. وقتی جروم پیش خود فكر كرد مدیر به خاطر او نگران است، او هم قیافۀ عجیبی به خود گرفت.آقای وردزورث گفت: «بشین جروم. وضع مثلثاتت خوبه؟»ـ بله آقا.ـ یه تلفن داشتم جروم، از عمه‌ات. متأسفانه خبر بدی برات دارم.ـ بله آقا؟ـ برای پدرت اتفاقی افتاده.ـ وای!آقای وردزورث كمی بُهت‌زده به او نگاه می‌كرد:ـ یه اتفاق جدی.ـ بله آقا!جروم پدرش را می‌پرستید. این دقیق‌ترین فعل است. همان‌گونه كه انسان به بازآفرینی خدا می‌پردازد، جروم هم پدرش را بازآفریده بود ـ از نویسندۀ زن‌مردۀ بی‌قرار به ماجراجویی اسرارآمیز كه به سرزمینهای دوردست سفر می‌كرد ـ نیس، بیروت، مایوركا، حتی جزایر قناری. جروم تقریباً در هشتمین جشن تولدش بود كه فهمید پدرش یا در كار قاچاق اسلحه است یا مأمور سازمان اطلاعات و ضد اطلاعات. حالا این طور از ذهنش گذشت كه پدرش باید زیر رگباری از گلولۀ مسلسل مجروح شده باشد.اقای وردزورث با خط‌كش روی میز بازی می‌كرد. درمانده بود چطور ادامه دهد گفت: «می‌دونی كه پدرت در ناپل بود؟»ـ بله آقا.ـ امروز از بیمارستان به عمه‌ات خبر دادند.ـ آه!آقای وردزورث مأیوسانه گفت: «یه حادثۀ خیابونی بود.»ـ بله آقا!برای جروم كاملاً طبیعی به نظر می‌رسید كه اسمش را حادثۀ خیابانی بگذارند. حتماً هم اول پلیس شلیك كرده بود. پدرش جان كسی را نمی‌گرفت، مگر اینكه دیگر چاره‌ای نداشته باشد.ـ متأسفانه باید بگم پدرت درواقع خیلی بدجوری مجروح شده بود.ـ آخ!ـ راستش، جروم، پدرت دیروز مرد. كاملاً بدون اینكه درد بكشه.ـ قلبش رو نشونه گرفتند؟ـ می‌بخشی، چی‌ گفتی، جروم؟ـ گفتم، به قلبش زدند؟ـ كسی اون رو با تیر نزد، جروم. یه خوك افتاد روش!عصبهای صورت آقای وردوزورث آشكارا می‌لرزید. یك لحظه گویی می‌خواست بزند زیر خنده. چشمانش را بست، قیافۀ آرامی به خود گرفت و انگار كه لازم بود ماجرا را هر چه زودتر رو كند، با عجله ادامه داد: «پدرت در یكی از خیابونهای ناپل قدم می‌زد كه خوك افتاد روش. حادثۀ تكون‌دهنده‌ایه. از قرار معلوم مردم در محله‌های فقیرنشین روی بالكن‌هاشون خوك نگه می‌دارن. این یكی روی طبقۀ چهارم بوده. خیلی چاق شده بوده. بالكن می‌ریزه و خوك می‌افته روی پدرت.»آقای وردزورث با شتاب از میزش فاصله گرفت و به طرف پنجره رفت و پشت كرد به جروم. كمی احساساتی و هیجان‌زده بود.جروم گفت: «سر خوك چه بلایی اومد؟!»این به معنی سنگدلی جروم، آنطور كه آقای وردزورث برای همكارانش تفسیر كرد، نبود (او حتی دربارۀ این موضوع كه شاید جروم هنوز برای «مسئولیت» مناسب نباشد هم با آنها به بحث و تبادل‌ نظر پرداخت). جروم فقط داشت سعی می‌كرد آن صحنۀ عجیب را در ذهنش به تصویر بكشد تا پی به جزئیات ببرد. جروم كسی هم نبود كه گریه كند. پسری بود كه تأمل می‌كرد. در مقطع دبستان، هیچ‌وقت هم به ذهنش خطور نكرد شكل مرگ پدرش خنده‌دار بوده ـ برای او اینها هم بخشی از اسرار زندگی بود ـ بعدها كه از دبستان خصوصی به دبیرستان خصوصی رفت، زمانی كه ترم اول بود و ماجرا را برای بهترین دوستش تعریف كرد، تازه فهمید در دیگران چه حسی برمی‌انگیزد. خوب، طبیعی بود كه بعد از این افشاگری، تا حدی به ناحق، او به «خوك» معروف شود.متأسفانه عمه‌اش شوخ‌طبع نبود. عكس بزرگ‌شدۀ پدرش روی پیانو بود. مرد غمزدۀ درشت‌اندامی با كت و شلوار تیرۀ بدقواره و چتر به دست. عكس در كاپری گرفته شده بود (چتر را برای جلوگیری از آفتاب‌زدگی به دست گرفته بود). صخره‌های فاراگلیون در پس‌زمینۀ عكس به چشم می‌خورد. برای جرومِ شانزده ساله، این تصویر بیشتر نویسندۀ آفتاب و سایه و پیاده‌ها در جزایر بالیریك را تداعی می‌كرد تا مأمور سازمان اطلاعات و ضد اطلاعات. با وجود این هنوز یاد پدرش را گرامی می‌داشت. هنوز آلبومی را كه در قطع كارت پستال بود نگه داشته بود (مدتها پیش، تمبرها را برای كلكسیون دیگرش كَنده بود). وقتی كه عمه‌اش دربارۀ مرگ پدرش با غریبه‌ها چك و چانه می‌‌زد برای او خیلی دردناك بود.عمه‌اش این‌گونه شروع می‌كرد: «یه حادثۀ تكون‌دهنده»و غریبه، چه زن و چه مرد، برای جلب ‌توجه و ابراز همدردی قیافۀ آرام و حق‌ به جانبی به خود می‌گرفت. البته، هر دو واكنش، كذایی بود.ولی نفرت جروم وقتی بیشتر برانگیخته می‌شد كه می‌دید چگونه ناگهان، در میانۀ حرفهای درهم و برهمِ عمه‌اش، تظاهر كردنها رنگ و روی واقعیت به خود می‌گرفت. در ادامه عمه‌اش می‌گفت: «باورم نمی‌شه چطور توی یك كشور متمدّن اجازۀ چنین كارهایی رو میدن. به نظرم آدم باید ایتالیا رو متمدن حساب كنه. البته، در خارج آدم باید انتظار همه چی رو بكشه. برادرم هم كه سیاح بزرگی بود. همیشه با خودش یه فیلتر آب داشت. می‌دونی، این طوری خیلی ارزونتر بود تا این كه اون همه آب معدنی بخره. برادرم همیشه می‌گفت با فیلترش پولِ نوشیدنی شب براش می‌مونه. از همین جا می‌تونی بفهمی برادرم چقدر آدم محتاطی بوده. اما كی حتی می‌تونست تصورش رو بكنه وقتی كه سر راهش از ویادوتوره مانوئله پانوچی كه می‌گذشته تا بره موزۀ آب‌نگاری، یه خوك بیفته روی سرش؟»این همان لحظه‌ای بود كه تظاهر شكلِ واقعیت به خود می‌گرفت.پدر جروم نویسندۀ چندان مشهوری نبود. اما همیشه بعد از مرگ یك نویسنده، ظاهراً زمانی می‌رسد كه كسی پیدا شده و فكر كند ارزش دارد نامه‌ای به ضمیمۀ ادبی تایمز نوشته و برای دریافت زندگی‌نامه یا هر گونه مدرك، نامه یا لطیفه‌ای از طرف دوستانِ متوفّی اعلام آمادگی كند.البته بیشترِ زندگی‌نامه‌ها، هرگز چاپ نمی‌شود ـ آدم فكر می‌كند نكند كلّ ماجرا شكل پیچیده‌ای از اخّاذی به خود گرفته و شاید چه بسا نویسندۀ قهّارِ زندگی‌نامه یا مقاله‌ای از این راه برای اتمام تحصیلات خود در كانزاس یا ناتینگهام بهره‌برداری كند. هر چه جروم، به عنوان حسابداری خبره، از دنیای ادبیات بسیار دور افتاده بود. او نمی‌فهمید خطر واقعاً چقدر ناچیز است، یا دورۀ خطر برای كسی با پیچیدگی های پدرش مدتها پیش به سر رسیده است. گاهی اوقات روشِ بازگویی مرگ پدرش را تمرین می‌كرد تا مایۀ طنز قضیه را تا كمترین حد ممكن كاسته باشد ـ جلوگیری از دادنِ اطلاعات فایده‌ای نداشت. چون در آن صورت زندگی‌نامه‌نویس بی‌تردید به دیدن عمۀ او كه سنین بالای زندگی‌اش را، بدون نشانه‌ای از خستگی، می‌گذراند، می‌رفت.به نظر جروم دو روش ممكن بود. اولی به آرامی به حادثه منتهی می‌شد. طوری كه با تمام شدن ماجرا، شنونده آن‌قدر آماده بود كه مرگ را در واقع به صورت نقطۀ فرود داستان بپذیرد. خطر عمدۀ خنده در چنان ماجرایی همواره غیرمنتظره بود. موقع تمرینِ این روش، جروم با درماندگی این‌گونه آغاز می‌كرد: «ناپل و اون ساختمونهای بلند اجاره‌ایش رو كه دیده‌اید؟ یه بار یه نفر به من گفت یه ناپلی در نیویورك همون‌قدر احساس راحتی می‌كنه كه یه نفر از تورین در لندن راحته. چون توی هر دو شهر رودخونه كاملاً یه شكله. كجا بودم؟ آهان، خوب، ناپل. از چیزهایی كه مردم توی محله‌های فقیرنشین روی بالكنهای اون آسمون خراشهای اجاره‌ای نگه می‌دارن آدم تعجب می‌كنه میدونی؟ لباسهای شسته و رختخواب كه نگه نمی‌دارن. عوضش چیزهایی مثل جك و جونور، مرغ و خروس یا حتی خوك نگه می‌دارن. معلومه كه خوكهاشون هیچ تحركی ندارن و خیلی زود چاق و چله می‌شن.»تصور این كه چگونه چشمهای شنونده تا این جای داستان برق می‌زند برای او كاری نداشتـ من نمی‌دونم یه خوك چقدر می‌تونه سنگین بشه. شما می‌دونید؟ اما این ساختمونهای قدیمی هم بدجوری نیاز به تعمیر دارن. یه بالكن در طبقۀ پنجم زیرِ سنگینی یكی از این خوكها فرو ریخت. سر راه به بالكن طبقۀ سوم خورد و یه جورهایی كمونه كرد به طرف خیابون.پدرم داشت می‌رفت به موزه آب‌نگاری كه خوكه بهش خورد. از اون ارتفاع و با اون زاویه كه بهش خورد گردنش رو شكوند.این دیگر واقعاً تلاشی بود استادانه برای ملال‌آور كردن ماجرایی فی‌حد ذاته جالب و بامزّه.روش دیگری كه جروم ‌آزمود مزیتش این بود كه مختصر و مفید بود.ـ یه خوك پدرم رو كشت.ـ واقعاً؟ در هند؟ـ نه، در ایتالیا.ـ چه جالب! هیچ نمی‌دونستم در ایتالیا به شكار خوك می‌رن. مگه پدرتون به چوگان علاقه داشت؟ با گذشت زمان، نه چندان زود و نه چندان دیر، بلكه انگار كه وقت ازدواج یك حساب‌دار خبره بود،جروم بعد از كلّی حساب و كتاب و نتیجه‌گیری، نامزد كرد. نامزدش یك دختر دوست‌داشتنی باطراوت بیست و پنج ساله بود كه فرزند یك دكتر در پینِر بود. اسم او سَلی بود، نویسندۀ محبوبش هنوز هیو والپُل بود، و از وقتی كه پنج ساله بود و عروسكی داشت كه چشمهایش را حركت می‌داد و اشك می‌ریخت، عاشق بچه بود. رابطۀ آنها رضایت‌‌آمیز بود. آ‎میخته با هیجانات نبود. از یك حساب‌دار خبرۀ عاشق غیر از این هم انتظار نمی‌رفت. تا زمانی كه پای دیگر افراد به میان نیامده بود به همین حال باقی می‌ماند.هر چند، یك فكر، جروم را نگران كرده بود. حالا كه ممكن بود همان سال پدر شود، علاقه‌اش به پدرِ فوت‌شده‌اش افزایش یافته بود. حالا می‌فهمید چرا تحت تأثیر عكسها قرار گرفته بود. به میل شدیدی در خود برای گرامیداشتِ یاد او پی برد. مطمئن نبود علاقۀ نهفته‌اش، وقتی كه سَلی پس از شنیدن داستانِ مگر پدرش با بی‌احساسی تمام به آن بخندد، آیا همچنان دوام خواهد داشت یا نه. ناچاراً، وقتی كه جروم او را برای شام پیش عمه‌اش می‌برد ماجرا را می‌شنید. چند بار سعی كرد خودش به او بگوید. زمانی كه او طبعاً دلواپس بود هر چیزی را كه باعث نگرانی جروم بود بداند.ـ وقتی كه پدرت مرد خیلی كوچیك بودی؟ـ فقط نه سالم بود.سلی گفت :« پسركِ بیچاره!»ـ توی مدرسه خبرش رو بهم دادن.ـ خیلی برات سخت بود؟ـ یادم نمیاد.ـ هیچ‌وقت برام تعریف نكردی چی شد.ـ خیلی سریع اتفاق افتاد. یه تصادف خیابونی بود.ـ تو كه هیچ وقت تند رانندگی نمی‌كنی، می‌كنی جِمی (تازه شروع كرده بود او را جِمی صدا می‌زد.)دیگر خیلی دیر شده بود بخواهد روش دوم را به كار برد. همانی كه به شكار خوك می‌مانست.می‌‌خواستند بی سر و صدا در محضر ازدواج كرده و ماه عسل را در تُركی1 بگذرانند. تا یك هفته قبل از ازدواج، از بردنِ او نزد عمه‌اش خودداری كرد. اما بالاخره آن شب فرا رسید، و نمی‌توانست خودش به او بگوید كه آیا ترسش بیشتر به خاطر یاد پدرش بود یا به خاطر امنیت عشق خودش.لحظۀ حساس خیلی زود فرا رسید. سَلی عكس مردی را كه چتر به دست داشت برداشت و پرسید: «این پدر جِمیه؟»ـ آره عزیزم. از كجا دونستی؟ـ چشم و ابروی جِمی رو داره دیگه، مگه نه؟ـ جروم كتابهاش رو بِهِت داده؟ـ نه.ـ خودم برای عروسیت یه سِری می‌دم. راجع به سفرهاش خیلی با لطافت می‌نوشت. كتاب مورد علاقۀ خودم سوراخها و سنبه‌ها است. آیندۀ خوبی داشت. همینش اون حادثۀ تكون‌دهنده رو بدتر هم كرد.ـ چطور؟جروم خیلی دلش می‌خواست اتاق را ترك كند و نبیند كه صورت دوست‌داشتنی سَلی بر اثر مسرّت مقاومت‌ناپذیر چین و چروك می‌خورد.ـ بعد از اینكه خوك افتاد روش از طرف خواننده‌هاش نامه‌های زیادی به دستم رسید.او قبلاً هیچ وقت آن همه ناگهانی سر اصل مطلب نرفته بود. و بعد آن معجزه رخ داد. سَلی نخندید. سَلی با چشمانی باز و ترسیده نشسته بود و عمۀ جروم ماجرا را تعریف می‌كرد، و سر آخر، سَلی گفت: «چه و‌حشتناك! آدم رو به فكر وامی‌داره، مگه نه؟ یه همچین اتفاقی، یهو از آسمونِ آفتابی!»از شادی، قند در دل جروم آب می‌شد. انگار كه سَلی برای همیشه بر ترس او خط پایان كشیده بود.در راه بازگشت به خانه، درون تاكسی، او را گرم‌تر از همیشه یافت و سَلی هم احساساتش را پاسخ داد. توی مردمك چشمهای آبی كم‌رنگش بچه‌هایی را می‌دید كه چشم‌هایشان را می‌چرخاندند و اشك می‌ریختند.جروم گفت: «هفتۀ دیگه همین روز...»سَلی دستهای او را فشرد و نگذاشت حرفش را تمام كند. جروم بعد از كمی مكث گفت: «توی چه فكری هستی عزیزم؟»سَلی گفت: «داشتم فكر می‌كردم سرِ خوكِ بیچاره چی‌ اومد؟»جروم شاد و شنگول گفت: «حتماً برای ناهار خوردنش»و كودك نازنین را دوباره بوسید.پي نوشت : 1. Torquayمنبع:سوره مهر / ادبیات داستانی / ش 83
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 212]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن