تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 6 شهریور 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):راست ترين سخن، رساترين پند و زيباترين حكايت، كتاب خدا (قرآن) است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

آراد برندینگ

سایبان ماشین

بهترین وکیل تهران

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

خرید یخچال خارجی

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

سلامتی راحت به دست نمی آید

حرف آخر

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

کپسول پرگابالین

خوب موزیک

کرکره برقی تبریز

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

سایت ایمالز

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1812736793




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

اشعار محتشم کاشانی-4


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
اشعار محتشم کاشانی-4
اشعار محتشم کاشانی-4 تعداد ابيات : ٧ بي‌پرده برآئي چو به صحراي قيامت خلد از هوس آيد به تماشاي قيامتهنگامه بگردد چو خورد غلغله‌ي تو بر معرکه معرکه آراي قيامتدر حشر گر آيد نم رحمت ز کف تو رويد همه شمشير ز صحراي قيامتدر قتل من امروز مبر خوف مکافات کاين داوري افتاد به فرداي قيامتبنشين و مجنبان لب عشاق که کم نيست غوغاي قيام تو ز غوغاي قيامتپرورده‌ي تفتنده‌ي بيابان تمنا جنت شمرد دوزخ فرداي قيامتفرداست دوان محتشم از دست تو در حشر با صد تن عريان همه رسواي قيامت********تعداد ابيات : ٧ بس که مجنون الفتي با مردم دنيا نداشت از جدائي مر دو دست از دامن صحرا نداشتحسن ليلي جلوه گر در چشم مجنون بود و بس ظن مردم اين که ليلي چهره‌ي زيبا نداشتدوش چون پنهان ز مردم مي‌شدي مهمان دل ديده گريان شد که او هم خانه تنها نداشتاي معلم هر جفا کان تندخو کرد از تو بود پيش ازين گر داشت خوي بد ولي اينها نداشتشد به اظهار محبت قتل من لازم بر او ورنه تيغ او سر خونريز من قطعا نداشتبر دل ما صد خدنگ آمد ز دستش بي‌دريغ آن چه مي‌آيد ز دست او دريغ از ما نداشتمحتشم ديروز در ره يار را تنها چو ديد خواست حرفي گويد از ياري ولي يارا نداشت-----------------------تعداد ابيات : ٦ امشب دگر حريف شرابت که بوده است تا روز پرده‌سوز حجابت که بوده استآن دم که دور گشته و ساقي تو بوده‌اي پيشت که گشته مست و خرابت که بوده است جنبيده چون لب تو به مستانه حرفها لذت چش سوال و جوابت که بوده است دوري که اقتضاي غضب کرده طبع مي شيداي سر خوشانه عتابت که بوده است دوري دگر که کرده شلاين زبان تو را مدهوش پاس بستر خوابت که بوده استچون محتشم نبوده به گرد درت دوان مخصوص خدمت از همه بابت که بوده است********تعداد ابيات : ٧ باز اين چه زلف از طرف رخ نمودن است باز اين چه مشگ بر ورق لاله سودن استباز اين چه نصب کردن خالست برعذار باز اين چه داغ بر دل عاشق فزودن استدل بردن چنين ز اسيران ساده دل گوهر به حيله از کف طفلان ربودن استدر ابتداي وصل به هجرم اسير ساخت وصلي چنين بهشت به کافر نمودن استروشن‌ترين غرور و دليل تکبرش آن دير دير لب به تکلم گشودن استسر ازل ز پير مغان گوش کن که آن بهتر ز حکمت از لب لقمان شنودن استدر عشق حالتي بتر از مرگ محتشم دور از وصال دلبر خود زنده بودنست********تعداد ابيات : ٨ اي پري غم نيست گر مثل منت ديوانه ايست هر گلي را بلبلي هر شمع را پروانه ايستمرغ دل گرد لب و خال مي‌گردد بلي هر کجا مرغيست سرگردان آب و دانه ايستجان فداي گوشه‌ي آن چشم مخمورانه باد کز قفاي هر نگاهش ناز محبوبانه ايستباده‌اي کاين هفت خم در خود نيابد ظرف آن پيش دست ساقي ما در ته پيمانه ايستدرد و غم يک سر به ما پيما که از محنت کشان شيرخوار مرد خالي کردن خمخانه ايستخردسالي را گرفتارم که در آداب حسن يوسف مصري بر او طفل مکتب خانه ايست دل که مي‌جويد ره بيرون شد از چشم خراب مضطرب ديوانه سرگشته در ويرانه ايست داستان محتشم بشنو دم از مجنون مزن کاين حديث تازه است و آن کهن افسانه ايست ********تعداد ابيات : ٧ ناله چندان ز دلم راه فلک دوش گرفت که مذن سحر از ناله‌ي من گوش گرفتعرش آن بار گران را سبک از دوش انداخت خاک بي‌باک دلير آمد و بر دوش گرفتکرد ساقي قدحي پر که کسش گرد نگشت آخر آن رطل گران رند قدح نوش گرفتآتشي کز همه‌ي ظاهر نظران پنهان بود ديگ سوداي من از شعله‌ي آن جوش گرفتباده‌ي عشق از آن پيش که ريزند به جام آتش نشه‌ي آن در من مدهوش گرفتسر نا گفتني عشق فضولي مي‌گفت عقل صدباره به دندان لب خاموش گرفتهرکس آورد به کف دامن سروي ز هوس محتشم دامن آن سرو قباپوش گرفت********تعداد ابيات : ٩ روي تو که اختر زمين است رشگ مه آسمان نشين استقدت که بلاي راستان است کاهنده‌ي سرو راستين استاندام تو زير پيرهن نيز سوزنده‌ي برگ ياسمين استچشم سيهت به تيغ مژگان گردنزن آهوان چين استخال تو که هست نقطه‌ي کفر انگشت نماي اهل دين استدشنام تو زان لبان شيرين زهريست که غرق انگبين استآن غمزه که گرم چشم‌بندي است بازي ده عقل دوربين استخاک در بنده کمينت تاج سر بنده کمين استدر ديده‌ي محتشم خيالت نقشي است که در ته نگين است********تعداد ابيات : ١٤ چو هجر راه من تشنه در سراب انداخت سکون سفينه به گرداب اضطراب انداختفلک ز بد مدديها تمام ياران را چو دست بست گليم مرا در آب انداختزمانه دست من اول به حيله بست آن گه ز چهره شاهد مقصود را نقاب انداختبه جنبشي که نمود از نسيم کاکل او هزار رشته‌ي جان را به پيچ و تاب انداختگرفت محتشم از ساقي غمش جامي که بوي او من ميخواره را خراب انداختغمزه کز قوت حسنت دو کمان ساخته است پيش تيرت دو دل امروز نشان ساخته استدر حضور تو و رسواي دگر غمزه مرا از اشارات دو ابرو دو زبان ساخته استهر نگاهت ز ره شعبده يک پيک نظر به دو اقليم دل از سحر روان ساخته استجنبش گوشه ابروي تو در پهلوي غير پردلي را هدف تير و کمان ساخته استدر مزاج تو اثر کرده هوائي و مرا سرعت نبض گماني که از آن ساخته استنظر غير که پاس نگهم مي‌دارد چهره‌ي راز مرا از تو نهان ساخته استمي‌توان ساختن از ديده‌ي غماز نهان نيم نازي که اسير تو بدان ساخته استغير اگر جرعه‌اي از پند ندادست تو را سرت از صحبت ياران که گران ساخته استغم عشق تو که خو کرده به جانهاي عزيز سخت با محتشم سوخته جان ساخته است********تعداد ابيات : ٧ خاست غوغائي و زيبا پسري آمد و رفت شهر برهم زده تاراج گري آمد و رفتتيغ بر کف عرق از چهره‌فشان خلق کشان شعله‌ي آتش رخشان شرري آمد و رفتطاير غمزه‌ي او را طلبيدم به نياز ناز تا يافت خبر تيز پري آمد و رفتمدعي منع سخن کرد وليکن به نظر در ميان من و آن مه خبري آمد و رفتوقت را وسعت آمد شد اسرار نبود آن قدر بود که پيک نظري آمد و رفتقدمي رنجه نگرديد ز مصر دل او به ديار دل ما نامه بري آمد و رفتمحتشم سير نچيدم گل رسوائي او کاشنايان به سرم پرده دري آمد و رفت********تعداد ابيات : ٩ زخم جفاي يار که بر سينه مرهم است از بخت من زياده و از لطف او کم استکودک دل است و دو و لعب دوست ليک در قيد اختلاط ز قيد معلم استپنهان گلي شکفته درين بزم کان نگار خود را شکفته دارد و بسيار درهم استشد مست و از تواضع بي‌اختيار او در بزم شد عيان که نهان با که همدمستترسم برات لطف گدائي رسد به مهر کان لعل خاتميست که در دست خاتمستاز گريه‌هاي هجر شکست بناي جان موقوف يک نم ديگر از چشم پر نمستهر صبح دم من و سر کوي بتان بلي شغلي است اين که بر همه‌ي کاري مقدم استبا اين خصايل ملکي بر خلاف رسم بايد که سجده‌ي تو کند هر که آدم استبا غم که جان در آرزوي خير باد اوست گفتار محتشم همه دم خير مقدم است ********تعداد ابيات : ٧ امشب اي شمع طرب دوست که همخانه‌ي توست هجر بال و پرما بسته که پروانه‌ي توستمن گل‌افشان کاشانه خويشم بسرشک که بخار مژه‌ي جاروب کش خانه‌ي توستمن خود از عشق تو مجنون کهن سلسله‌ام که ز نو شهر بهم برزده ديوانه‌ي توستدل ويران من اي گنج طرب رفته به باد دل آباد که ويران شده ويرانه‌ي توستمن ز بزمت شده از باديه پيمايانم باده پيما که در آن بزم به پيمانه‌ي توستمکن ز افسانه غم رفته به خواب اجلم تا ز سر خواب که بيرون کن افسانه‌ي توستمحتشم حيف که شد مونس غير آن دل‌دار که انيس دل و جان من و جانانه‌ي توست********تعداد ابيات : ٧ چابکسواري آمد و لعبي نمود و رفت ني ني عقابي آمد و صيدي ربود و رفتآن آفتاب کشور خوبي چو ماه نو ظرف مرا به آن مي تند آزمود و رفتنقش دگر بتان که نمي‌رفت از نظر آن به تن به نوک خنجر مژگان زدود ورفتتيري که در کمان توقف کشيده داست وقت وداع بر دل ريشم گشود و رفتحرفي که در حجاب ز گفت و شنود بود آخر به رمز گفت و به ايما شنود و رفتاز بهر پاي بوس وداعي که رويداد رويم هزار مرتبه بر خاک سود و رفتافروخت آخر از نگه گرم آتشي در محتشم نهفته برآورد دود و رفت********تعداد ابيات : ٧ بر درت کانجا سياست مانع از داد من است آن که بي‌زنجير در بند است فرياد من استآن که مي‌گردد مدام از دور باش خشم و کين دور دور از بارگاه خاطرت ياد من استاي خوش آن مشکل که چون خسرو نداند حل آن طبع شيرين بشکفد کاين کار فرهاد من استدادن از روي زمين خاک بني‌آدم به باد کمترين بازيچه‌ي طفل پريزاد من استدر جهان خاکي که هرگز ترنگردد جز با اشک گر نشان جويند ازان خاک غم آباد من استآن که پاي مرغ دل مي‌بندد از روي هوا طبع سحرانگيز وحشي بند صياد من استانس آن بد الفت پيمان گسل با محتشم همچو پيوند طرب با جان ناشاد من است********تعداد ابيات : ٩ بي‌تصرف حسن را در هيچ دل تاثير نيست بي‌وقوف کيمياگر نفع در اکسير نيستکلک ماني سحر کرد و بر دلي ننهاد بند کانچه مقصود دل است از حسن در تصوير نيستدست عشقت کز تصرفهاي کامل کوته است هست دامن‌گير من اما گريبان‌گير نيستشهر را کردن حصار و بر ظفر دادن قرار دخل در تسخير مي‌دارد ولي تسخير نيستقلعه‌ي دل سالم از کوته کمنديهاي توست ورنه در امداد خيل حسن را تقصير نيستشاه عشقت با همه کامل عياريها زده سکه‌اي در کشور دل کايمن از تغيير نيستبند نامضبوط و صيد بسته قادر بر نجات صيد بند ايمن که پاي صيد بي‌زنجير نيستعشقت از معماري دل دور دارد خويش را اين کهن ويرانه گويا لايق تعمير نيستاز تو دارد محتشم ديگر شکايتها بلي جمله را گنجايش اندر حيز تقرير نيست********تعداد ابيات : ٩ گرچه پاي بندي عشق تو بي‌زنجير نيست از گريزش نيز غافل بودن از تدبير نيستدر تصرف کوش تا عشقم شود کامل عيار کانچه مس را زر تواند ساخت جز اکسير نيستحسن افسون است و دل افسون‌پذير اما اگر نيست افسون دم در افسون ذره‌اي تاثير نيستصيد را هرچند زور خود برون آرد ز قيد در طريق ضبط او صياد بي‌تقصير نيستپر براي مرهمي خوارم مکن کاندر دلم خار خاري هست اما زخم تيغ و تير نيستز اعتماد آن که در زلفت به يک تارم اسير چندم آري در جنون اين تار خود زنجير نيستسرمده خيل ستم را در دل من چون هنوز يک سر اين کشور تو را در قبضه‌ي تسخير نيستصيد را اينجا خطر دارد تو خاطر جمع‌دار اي دل وحشي که اين صياد وحشي‌گير نيستدر وصال اسباب جمع و محتشم محروم از او وصلت معشوق و عاشق گويا تقدير نيست********تعداد ابيات : ١١ هرچند خون عاشق بي‌دل حلال نيست در خون من گرفت به آن خردسال نيست حسنش امان يک نگهم بيشتر نداد در حسن آدمي کش او اعتدال نيست دي وقت راندن من از آن بزم بود مست کامروز در رخش اثر انعفال نيست شاخ گلي و گرنه هنوز اي پسر کجاست سروي که در ره تو سرش پايمال نيست ماه نوي ولي به ظهور تو از بتان يک آفتاب نيست که در او زوال نيست از يک هلال اگرچه نه‌اي بيشتر هنوز يک سينه نيست کز تو بر او صد هلال نيستحسن تو راست زير نگين صد جهان جمال يک دل حريف اين همه حسن و جمال نيستاز سادگي دمي ز تو صد لطف مي‌کنم خاطر نشان خود که تو را در خيال نيستخود را به عمد به هرچه مي‌افکني به خواب ز افسانه‌ي منت اگر امشب ملال نيستبرداشتست بهر نثار تو چشم ما چندان گوهر که در صدفت احتمال نيستقدت هلال وار خميده است در شباب بر غير عشق محتشم اين حرف دال نيست********تعداد ابيات : ٩ در ظل همائي که بر او ميل جهاني است مرغان اولي‌الاجنحه را خوش طيرا نيستدر حسرت آن طاير بي‌بال و پر ما خوش دل شکن آهنگي و دل گاه فغانيستپر گرم مران اي بت سر کش که به راهت در هر قدم افتاده ز پا سوخته جا نيستبرتاب عنان خود ازين راه که رد پي ديوانه‌ي بي دهشت گيرنده عنانيستمستغرق وصل است کسي از تو که او را از وصل و فراق تو نه سود و نه زيانيستتمييز من و غير حوالت به نظر کن کاندر رخ هر عاشقي از عشق نشانيستگو قهر به اغيار مکن بهر دل ما آن شوخ که در هر غضبش لطف نهانيستآهسته خدنگي زد و از سينه گذر کرد جنبش اين تير چه پرزور کمانيستطرز سخن محتشم از غير مجوئيد کاين لهجه خاصي است که مخصوص زماني است ********تعداد ابيات : ٨ خاطري جمع ز شبه آن که تو ميداني داشت کاينقدر حسن بيک آدمي ارزاني داشتحسن آخر به رخ شاهد يکتاي ازل عجب آيينه‌اي از صورت انساني داشتدهر کز آمدنت داشت به اين شکل خبر خنده‌ها بر قلم خوش رقم ماني داشتوهم کافر شده حيران تو گفت آن را نيز که نه هرگز نگران گشت و نه حيراني داشتماه را پاس تو در مشعله گرداني بست مهر را بزم تو در مجمره سوزاني داشتزود بر رخصت خود کلک پشيماني راند شاه غيرت که دل از وي خط ترخاني داشتخونم افسوس که در عهد پشيماني ريخت که نه افسوس ز قتلم نه پشيماني داشتمحتشم از همه‌ي خوبان سر زلف تو گرفت در جنون بس که سر سلسله‌ي جنباني داشت ********تعداد ابيات : ٧ گر با توام ز ديدن غيرم گزير نيست ور دورم از تو خاطرم آرام‌گير نيستدر هجر اينچنينم و در وصل آن چنان خوش آن که هجر و وصل تواش در ضمير نيستبيمار دل به ترک تو صحبت‌پذير نيست اما بلاست اينکه نصيحت‌پذير نيستفرهاد رخم پرور چشم حقارتست اما به ديده‌ي دل شيرين حقير نيستخسرو حريص تاختن رخش شور هست اما حريف ساختن جوي شير نيستدر زير خنجر اجلش شکر واجب است صيدي که او بقيد محبت اسير نيستدر سينه‌ي خار اشارات او به غير زخميست محتشم که کم از زخم‌تير نيست********تعداد ابيات : ٧ منتظري عمرها گر بگذاري نشست آخر از آن ره بر او گردسواري نشستهرکه ز دشت وجود خاست درين صيد گاه بهر وي اندر کمين شير شکاري نشستگرد تو را چون رساند فتنه به ميدان دهر هرکه سر فتنه داشت رفت و به کاري نشستغمزه زنان آمدي شاهسوار اجل تيغ به دست تو داد خود به کناري نشستخون مرا گرچه داد عاشقي تو به باد هيچ ازين رهگذر بر تو غباري نشستدر قدح عشق‌ريز باده مرد آزماي کز سر دعوي به بزم باده گساري نشستمحتشم خسته را پر بره انتظار چهره به خون شد نگار تا به نگاري نشست ********تعداد ابيات : ٧ آينه‌ي جان به جز آن روي نيست سلسله‌ي دل به جز آن موي نيسترخ اگر اينست که آن ماه راست روي دگر ماه و شان روي نيستقد اگر اين است که آن سرور است سرو سهي را قد دلجوي نيستنگهت اگر نگهت گيسوي اوست يک سر مو غاليه را بوي نيستگر سخن اينست که او مي‌کند در همه‌ي عالم دو سخنگوي نيست خوي بد از فتنه‌گريهاي اوست يار به از دلبر بدخوي نيستمحتشم از جان چو سگ کوي اوست آه چرا بر سر آن کوي نيست ********تعداد ابيات : ٩ درين کز دل بدي با من شکي نيست که خوبان را زبان با دل يکي نيستچو ني يک استخوانم نيست درتن که بر وي از تو زخم ناوکي نيستبهر دردم که خواهي مبتلا کن که ايوب تو را صبر اندکي نيسترموز ناله‌ي بلبل که داند درين گلشن که مرغ زيرکي نيستدلم از دست طفلي ترک سر کرد که بي‌آسيب تيغش تارکي نيستنه از غالب حريفيهاي حسن است که يک عالم حريف کودکي نيستدر وارستگي در قلزم عشق مجو کاين بحر مهلک را تکي نيستاگر مرد رهي راه فنا پوي که سالک را ازين به مسلکي نيستمرنجان محتشم را کو سگ توست سگي کاندر وفاي او شکي نيست ********تعداد ابيات : ٧ حسن پري جلوه کرد ديو جنونم گرفت اي دل بدخواه من مژده که خونم گرفتمن که شب غم زدم بس خم از اقليم عشق تفرقه چونم شناخت حادثه چونم گرفتخنجر جور توام سينه به نوعي شکافت کاب دو چشم از برون راه درونم گرفتبهر رضاي توام چرخ ز قصر حيات خواست به زير افکند بخت نگونم گرفتهيچ گه از جرم عشق گرم به خونم نگشت خوي تو در عاشقي بس که زبونم گرفتعشق که تسخير من از خم زلف تو کرد در خم من سالها داشت کنونم گرفتمحتشم از مردمان بود دل من رمان رام پري چون شدم گرنه جنونم گرفت********تعداد ابيات : ٧ چون دم جان دادنم آهي ز جانان برنخاست آهي از من سر نزد کز مردم افغان برنخاستگريه طوفان خيز گشت و از سرم برخاست دود باري از من گريه کم سرزد که طوفان برنخاستگرچه شور شهسواران بود در ميدان حسن عرصه تاز آن مه نشد گردي ز ميدان برنخاستدست و تيغ آن قبا گلگون نشد هرگز بلند بر سر غيري که ما را شعله از جان برنخاست مي‌رسد او را اگر جولان کند بر آفتاب کز زمين چون او سواري گرم جولان برنخاستناوکي ننشست ازو بر سينه‌ي پر آتشم کاتشم يک نيزه از چاک گريبان برنخاستکشت در کوي رقيبم يار و کس مانع نشد يک مسلمان محتشم زان کافرستان برنخاست ********تعداد ابيات : ٧ آن شاه ملک دل ستم از من دريغ داشت درياي لطف بود و نم از من دريغ داشتصدنامه‌ي بي‌دريغ رقم زد به نام غير وز کلک خويش يک رقم از من دريغ داشتاغيار را به عشوه‌ي شيرين هلاک کرد وز کينه‌ي زهر چشم هم از من دريغ داشتصد بار سرخ شد دم تيغش به خون غير اين لطفهاي دم به دم از من دريغ داشت با مدعي که لايق بيداد هم نبود صد لطف کرد و يک ستم از من دريغ داشتمن جان فشاندم از طمع بوسه‌اي بر او او توشه ره عدم از من دريغ داشتکردم گدائي نگهي محتشم ازو آن پادشاه محتشم از من دريغ داشت ********تعداد ابيات : ٩ تير او تا به سرا پرده‌ي دل ماوا داشت خيمه‌ي صبر من دل شده را برپا داشتتا به چنگ غمش افتاد گريبان دلم عاقبت دست ز دامان من شيدا داشتعقل ديوانه شدي گر بنمودي ليلي بهمان شکل که در ديده‌ي مجنون جا داشتبس که در سرکشي آن مه به من استغنا کرد غيرت عشق مرا نيز به استغنا داشتدي به مجلس لبش از ناز نجنبيد ولي نرگسش با من حيران همه دم غوغا داشتاز کمانخانه‌ي ابرو به تکلف امروز تير بر هر که زد از غمزه نظر بر ما داشتبا خيالش دل من دوش شکايتها کرد ورنه با آن دو لب امروز شکايتها داشتمدعي خواست که گويد بد من کس نشنيد شد نفس‌گير ز غم خوش نفس گيرا داشت محتشم بس که در آن کوي به پهلو گرديد دوش چون قرعه هزار آبله بر اعضا داشت ********تعداد ابيات : ٧ فغان که همسفر غير شد حبيب و برفت مرا گذاشت درين مملکت غريب و برفت چو گفتمش که نصيبم دگر ز لعل تو نيست گشود لب به تبسم که يا نصيب و برفتچو گفتمش که دگر فکر من چه خواهد بود به خنده گفت که فکر رخ حبيب و برفتچو گفتمش که مرا کي ز ذوق خواهد کشت نويد آمدنت گفت عنقريب و برفترقيب خواست که از پا درآردم او نيز مرا نشاند به کام دل رقيب و برفتنشست برتنم از تاب تب عرق چندان که دست شست ز درمان من طبيب و برفتز دست محتشم آن گل کشد دامن وصل گذاشت خواري هجران به عندليب و برفت********تعداد ابيات : ٩ بردوش آن قدر دل من بار غم گرفت کاندر شباب قد من زار خم گرفتبي‌طاق ابروي تو که طاق است در جهان چندان گريست ديده که اين طاق نم گرفتتا ملک حسن بر تو گرفت اي صنم قرار آفاق را تمام سپاه ستم گرفت راه حريم کوي تو بر من رقيب بست ناآشنا سگي ره صيد حرم گرفتليلي اگرچه شور عرب شد به دلبري شيرين زبان من ز عرب تا عجم گرفتدر ملک جان زدند منادي که الرحيل سلطان حسن يار چه از خط حشم گرفتمي‌خواستم به دوست نويسم حديث شوق آتش ز گرمي سخنم در قلم گرفت عيد است و هرکه هست بتي را گرفته دست امروز نيست بر من مست اي صنم گرفتملک سخن که تيز زبانان گذاشتند بار دگر به تيغ زبان محتشم گرفت ********تعداد ابيات : ٧ شهريار من مرا پابست هجران کرد و رفت شهر را بر من ز هجر خويش زندان کرد و رفتوقت رفتن داد تيغ غمزه را زهر آب ناز وان نگه کردن مرا صد رخنه در جان کرد و رفتمن فکندم خويش را از خاکساري در رهش او ز استغنا مرا با خاک يکسان کرد و رفتغايب از چشمم چو ميشد با نگاه آخرين خانه‌ي چشم مرا از گريه ويران کردو رفتروز اقبال مرا در پي شب ادبار بود کز من آن خورشيد تابان روي پنهان کرد و رفتباد يارب در امان از درد بي‌درمان عشق آن که دردم داد و نوميدم ز درمان کرد و رفتدوزخي تا بنده شد بهر عذاب محتشم دوش کان کافر دلش تاراج ايمان کرد و رفت********تعداد ابيات : ٧ گفتمش تير تو خواهد به دل زار نشست به فراست سخني گفتم و بر کار نشستصحبتي داشت که آميخت بهم آتش و آب دي که در بزم ميان من و اغيار نشستغير کم حوصله را بار دل از پاي نشاند لله‌الحمد که اين فتنه به يک بار نشستسايه پرورد بلا مي‌شوم آخر کامروز بر سرم مرغ جنون آمد و بسيار نشستهرکه چون شمع به بالين من آمد شب غم سوخت چندان که به روز من بيمار نشستپشت اميد به ديوار وفاي تو که داد که نه در کوچه‌ي غم روي به ديوار نشستمحتشم آن کف پا از مژه‌ات يافت خراش گل بي‌خار شد آزرده چو با خار نشست ********تعداد ابيات : ٧ چون تو سروي در جهان اي نازنين اندام نيست صد هزاران سرو هست اما بدين اندام نيستحله جفت نباشد لايق اندام تو زان که در پيراهن حور اين چنين اندام نيستگر قبا ترکانه پوشيدن چنين است اي پسر در قبا پوشيدن ترکان چنين اندام نيستگرچه هست از نازک اندامان زمين رشک فلک به ز اندام تو در روي زمين اندام نيستدر گلستاني که آن سرو ميان باريک هست سرو را در ديده باريک بين اندام نيستقد اگر اين است و اندام اين ور عنائي توراست راستي در قد سرو راستين اندام نيستمحتشم نخلي کز و گلزار جانم تازه است غير ازين شيرين عذار ياسمين اندام نيست********تعداد ابيات : ٦ با خط آن سلطان خوبان را جمالي ديگر است بسته هر موي او صاحب کمالي ديگر استنيست در بتخانه‌ي مارا غير فکر روي دوست ما درين فکريم و مردم را خيالي ديگر استپيش رويت چون به يک دم جان نداديم از نشاط هردم از روي تو ما را انفعالي ديگر استگر بود ما را دو عيد از ديدنت نبود بعيد زان که هر طاقي ز ابرويت هلالي ديگر استسگ از آن کس به که چون شد با غزالي آشنا باز چشمش در پي وحشي غزالي ديگر استمحتشم چون هر زمان حالي دگر دارد ز عشق هر غزل از گفته‌ي او حسب و حالي ديگر است********تعداد ابيات : ٩ نقد غمت که حاصل دنيا و دين ماست گنج خرابه‌ي دل اندوهگين ماستياد تو زود چون رود از دل که همرهش در اولين قدم نفس آخرين ماستبه خاک درگهت چه تفاوت اگر نهيم سر بر زمين که کوي بلا سرزمين ماستاز کينه جوئي تو شکايت کنم چرا کز شوخي آن چه نيست به ياد تو کين ماستاز توسن هوس ز ازل چون پياده‌ايم رخش مراد تا به ابد زير زين ماستنور جبين ما نه ز تاثير طاعت است داغي کهن ز لاله رخي بر جبين استاي مرغ دل حذر که خدنگ افکني عجيب از ابروان کشيده کمان در کمين ماستدر بزم او هميشه ملولم که ناگهان افتد به فکر او که چرا همنشين ماستتا مي‌کنيم محتشم از لعل او سخن ملک سخن تمام به زير نگين ماست********تعداد ابيات : ٧ داغ بر دست خود آن شوخ چو در صحبت سوخت غير در تاب شد و جان من از غيرت سوختصورت شمع رخش بر در و ديوار کشيد کلک نقاش دل خلق به اين صورت سوختخواستم پيش رخش چهره بشويم به سرشک آب در ديده‌ام از گرمي آن طلعت سوخت غير را خواست کند گرم زد آتش در من هر يکي را به طريق دگر از غيرت سوختذوق کردم چو شب آمد به وثاق تو رقيب که مرا ديد به پهلوي تو و ز حسرت سوختشعله‌ي آتش سوداي رقيبم امشب گشت معلوم زداغي که به آن رحمت سوختمحتشم يافت که فهميدي و خاطر خوش يافت غير کم حوصله چون داغ پي غيبت سوخت********تعداد ابيات : ٧ گرچه قرب درگهت حدمن مهجور نيست گر به لطفم گه گهي نزديک خواني دور نيستشمع مجلس در شب وصل تو سوزد من ز هجر چون نسوزم کاين سعادت يک شبم مقدور نيستبا تو نزديکان نمي‌گويند درد دوريم آري آري تندرستان را غم رنجور نيستحور مي‌گفتم تو را خواندي سگ کوي خودم سهو کردم جان من اين مردمي در حور نيستاين که مي‌سازيم بر خوان غمت با تلخ و شور جز گناه طالع ناساز و بخت شور نيست موکبت را دل چو با خود مي‌برد اي افتاب تن چرا در سايه‌ي آن رايت منصور نيستمحتشم را محتشم گردان به اکسير نظر کان گدارا چون گدايان سيم و زر منظور نيست********تعداد ابيات : ٦ خط ز رخت سر کشيد سرکشي اي گل بس است وقت نوازش رسيد ناز و تغافل بس استنخل تو شد ميوه‌ي ريز از تو نديدم بري جامه چو گل ميدرم صبر و تحمل بس استدر ره مرغ دلم حلقه مکن زلف را بر سر سرو قدت حلقه‌ي کاکل بس استسايه ز خود گو ببر غير تو گر خود هماست چتر همايون گل بر سربلبل بس استتا ز نشاط افکنم غلغله در بزم انس از مي نابم به گوش يک دو سه غلغل بس استچند کشي محتشم بار تکبر ز خلق پشت تحمل خميد عجز تنزل بس است********تعداد ابيات : ٧ گل چهره‌اي که مرغ دلم صيد دام اوست زلفش بنفشه‌ايست که سنبل غلام اوستهمسايه‌ام شده مه نو آن که ماه نو فرسوده خشتي از لب ديوار و بام اوستصيت سبک عياري من در جهان فکند سنگين دلي که سکه‌ي تمکين به نام اوستدر مرده جنبش آيد اگر خيزد از زمين آن فتنه زمان که قيامت قيام اوستهرچند نيست کار دل من به کام من من خوش دلم به اينکه دل من به کام اوستبرتافته است مدعيم دست اختيار از بس که بازويش قوي از اهتمام اوستمحروم نيست از شکرستان او کسي جز محتشم که طوطي شيرين کلام اوست تعداد ابيات : ٧ آهوي چشم بتان چشم تو را نخجير است چشم صيد افکن تو آهوي آهو گير استکرده تير نگهت را سبک آهنگ به جان صف مژگان درازت که پر آن تير استرتبه‌ي عشق رقيب از نگهش يافته‌اي که ز نظاره‌ي او رنگ تو بي‌تغيير استتا خطت يافته تحرير رخ ساده رخان پيش رخسار تو خطيست که بي‌تحرير استکرده صد کار فزون در دل تو ناله‌ي من چه کند آن چه نکرد است همين تاثير استدر مهمات اسيران که به جان در گروند آن چه تقصير مرا نيست تو را تقصير استمحتشم کرد سراغ دل ازان سلسله مو گفت ديوانگي کرده و در زنجير است********تعداد ابيات : ١١ تو را بسوي رقيبان گذار بسيار است ز رهگذار تو بر دل غبار بسيار استتو از صفا گل بي‌خاري اي نگار ولي چه سود از اين که بگرد تو خار بسيار استمرا به وسعت مشرب چنين به تنگ ميار که ملک حسن وسيع است و يار بسيار استستم مکن که به نخجير گاه حسن ز تو شکار پيشه‌تر اندر شکار بسيار استبه حد خويش کن اي دل سخن که چون تو شکار فتاده در ره آن شهسوار بسيار استبناز بار تمناي او بکش که هنوز به زير بار غمش بردبار بسيار استصبا به لطف برانگيز گردي از ره دوست که ديده‌ها به ره انتظار بسيار استبگو بيا و بگردان عنان ز وادي ناز که در رهت دل اميدوار بسيار استهنوز چون مگس و مور ز آدمي و پري بخوان حسن تو را ريزه‌خوار بسيار استبه يک خزان مکن از حسن خويش قطع اميد که گلستان تو را نوبهار بسيار استبرون منه قدم از راه دلبري که هنوز چو محتشم به رهت خاکسار بسيار است********تعداد ابيات : ٧ از عاشقان حوالي آن خانه پر شده است دارالشفاي عشق ز ديوانه پر شده استاز خود نگشته است به کس آشنا دلي راه وثاقش از پي بيگانه پر شده استتاره به جام خانه چشمم فکند عکس اين خانه از پري چو پري خانه پر شده استاز جرعه‌اي که ريخته ساقي به جام ما گش فلک ز نعره‌ي مستانه پر شده استرگهاي جانم از گره‌ي غم به ذکر هجر چون رشتهاي سجه صد دانه پر شده استعشاق را به دور تو از باده‌ي حيات قالب تهي فتاده و پيمانه پر شده استگردد مگر به وصف تو مقبول اهل طبع ديوان محتشم که ز افسانه پر شده است********تعداد ابيات : ٩ زان آستان که قبله‌ي ارباب دولت است محرومي من از عدم قابليت استچشم ز عين بي‌بصري مانده بي‌نصيب زان خاک در گه سرمه‌ي اهل بصيرت استرويم که نيست بر کف پايش به صد نياز از انفعال بر سر زانوي خجلت استدوشم که نيست غاشيه کش در کاب تو آزرده از گراني بار مذلت استدستم که نيست پيش تو بر سينه‌ي صبح و شام کوته ز جيب عيش و گريبان راحت استپايم ازين گنه که نه جاري به راه توست مستوجب سلاسل قهر و سياست استگر دور چرخ مانعم از پاي بوس توست در روزگار باعث تاخير صحبت استبر من جفاست ورنه سليمان عهد را در انجمن نصيحت موري چه حاجت استمن بعد روي محتشم از هيچ رومباد دور از درت که گفته ارباب همت است********تعداد ابيات : ٧ يارم طريق سرکشي از سر گرفت و رفت يکباره دل ز بي دل خود بر گرفت و رفترو دروبال کرد مرا اختر مراد کان مه پي رقيب بد اختر گرفت و رفتغلطان به خاک بر سر راهش مرا چو ديد دامن کشان ز من ره ديگر گرفت و رفتگفتم عنان بگير دلم را که مي‌رود آن بي‌وفا عنان تکاور گرفت و رفتيک نکته گفتمش که ز من بشنو و برو صد نکته بيش بر من ابتر گرفت و رفتدل هم که خوي با ستم عشق کرده بود دنبال آن نگار ستمگر گرفت و رفتاي محتشم بسوز فراق اين زمان بساز کان افتاب سايه ز ما برگرفت و رفت********تعداد ابيات : ٨ هرکس نکرد ترک سر از اهل درد نيست در پاي دوست هر که نشد کشته‌ي مرد نيستناصح مور ز مهر و غم درد ما مخور ما عاشقيم و در خور ما غير درد نيستمي‌ريزم از دو ديده به ياد تو اشک گرم شبها که همدمم به جز آه سرد نيستبر درگهت که نقد دو عالم نثار اوست ما را ز انفعال به جز روي زرد نيستجمعند وحشيان همه بر من همين دل است آن وحشي که با من صحرانورد نيستتهمت کش وصالم و در گرد کوي تو جز گرد کوچه بهر من کوچه گرد نيستهرچند دل رفيق غم و درد و محنت است جمعست خاطرم که به کوي تو فرد نيستشبها به دوستان چو خوري باده ياد کن از محتشم که يک نفسش خواب و خورد نيست********تعداد ابيات : ٧ دوست با من دشمن و با دشمن من گشته دوست هر که با من دوست باشد دشمن جان من اوستبر کدام ابرو کمان چشمم به سهو افتاده است کان پري با من به چشم و ابرو اندر گفتگوستبرنخيزم از درش گر سازدم يکسان به خاک زان که جسم خاکيم پرورده‌ي آن خاک کوستشوخ چشم من که دارد روي خوب و خوي بد گر ز غيرت با نظر بازان به دست آن هم نکوستاز شکايتهاي او دايم من ديوانه‌ام با دل خود در سخن اما سخن را رو در اوستگر ز دست توبه‌ام پيمانه‌ي عشرت شکست توبه گويان دست عهدم باز در دست سبوستمحتشم خودر ا خلاص از عشق مي‌خواهم ولي چون کنم چون مرغ دل در دام آن زنجير موست
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 682]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن