واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: مرموز ترین شهر دنیابه مناسبت ورود کاروان حسینی به دارالاماره عبید الله بن زیاد؛ شهر کوفه
اسیران در کاخ کوفه كاروان به آستانه دارالاماره میرسد. سر حسین را پیش از كاروان به دارالاماره رساندهاند و در طشتی زرین پیش روی ابن زیاد نهادهاند. ابن زیاد با تفاخر و تبختر بر تخت تكیه زده است و با چوبی كه در دست دارد، بر لب و دندان حسین میزند، وقیحانه میخندد و میگوید: "چه زود پیر شدی حسین! امروز تلافی روز بدر!"و تو با خودت فكر میكنی كه آیا روزی سختتر از امروز در عالم هست؟می فهمی كه این صحنه را تدارك دیدهاند تا به هنگام ورود شما، تتمه عزت و جلالتان را هم به خیال خود فرو بریزند.در میان حضار، چشمت به زید بن ارقم صحابی خاص پیامبر میافتد با ریش و مو و ابرویی سپید و اندامی نحیف و تكیده.در دلت به او میگویی: "تو چرا این صحنه را تاب میآوری زید بن ارقم؟"زید، ناگهان از جا بلند میشود و با لرزشی در صدا فریاد میزند: "نكن ابن زیاد! چوب را از این لب و دندان بردار. به خدا كه من بارها و بارها شاهد بوسه پیامبر بر این لب و دندان بوده ام."و گریه امانش را میبرد.ابن زیاد میگوید: "خدا گریهات را زیاد كند. برای این فتح الهی گریه میكنی؟ اگر پیر و خرفت نبودی، حتم گردنت را میزدم."زید در میان گریه پاسخ میدهد: "پس بگذار با بیان حدیث دیگری خشمت را افزون كنم: من به چشم خودم دیدم كه پیامبر نشسته بود، حسن را بر پای راست و حسین را بر پای چپ نشانده بود، دو دست بر سر آن دو نهاده بود و به خدا عرضه میداشت: خدایا! این دو و مومنان صالح را به دست تو میسپارم.ببین ابن زیاد! كه با امانت رسول خدا چه میكنی؟!"و منتظر پاسخ نمیماند. به ابن زیاد پشت میكند و راه خروج پیش میگیرد و در حالیكه از ضعف و پیری آرام آرام قدم بر میدارد، زیر لب به حضار مجلس میگوید: "از امروز دیگر برده دیگرانید. فرزند فاطمه را كشتید و زاده مرجانه را امیر خود كردید. او كسی است كه خوبانتان را میكشد و بدانتان را به خدمت میگیرد. بدبخت كسی كه به این ننگ و ذلت تن میدهد."كاروان به آستانه دارالاماره میرسد. سر حسین را پیش از كاروان به دارالاماره رساندهاند و در طشتی زرین پیش روی ابن زیاد نهادهاند. ابن زیاد با تفاخر و تبختر بر تخت تكیه زده است و با چوبی كه در دست دارد، بر لب و دندان حسین میزند، تو کیستی؟ ابن زیاد چشم میگرداند و نگاهش بر روی تو متوقف میماند.با لحنی سرشار از تبختر و تحقیر میپرسد: "آن زن ناشناس كیست؟"كسی پاسخ نمیدهد.دوباره میپرسد. باز هم پاسخی نمیشنود.خشمگین فریاد میزند: "گفتم آن زن ناشناس كیست؟"یكی میگوید: "زینب، دختر علی بن ابیطالب."برقی اهریمنی در نگاه ابن زیاد میدود. رو میكند به تو و با تمسخر و تحقیر میگوید: "خدا را شكر كه شما را رسوا ساخت و افسانه دروغینتان را فاش كرد."تو با استواری و صلابتی كه وصل به جلال خداست، پاسخ میدهی: "خدا را شكر كه ما را به پیامبرش محمد، عزت و شوكت بخشید و از هر شبهه و آلودگی پاك ساخت. آنكه رسوا میشود، فاسق است و آنكه دروغش فاش میشود فاجر است و اینها به یقین ما نیستیم."ابن زیاد از این پاسخ قاطع و غیر منتظره جا میخورد و لحظهای میماند.- چگونه دیدی كار خدا را با برادرت حسین؟!و تو محكم و استوار پاسخ میدهی: "ما رأیت الا جمیلا. جز خوبی و زیبایی هیچ ندیدم ".و ادامه میدهی: "اینان قومی بودند كه خداوند، شهادت را برایشان رقم زده بود. پس به سوی قتلگاه خویش شتافتند.به زودی خداوند تو را و آنان را جمع میكند و در آنجا به داوری مینشیند.و اما ای ابن زیاد! موقفی گران و محكمهای سنگین پیش روی توست.بكوش كه برای آن روز پاسخی تدارك ببینی. و چه پاسخی میتوانی داشت؟!ببین كه در آن روز، شكست و پیروزی از آن كیست.مادرت به عزایت بنشیند ای زاده مرجانه!"ابن زیاد از این ضربه هولناك به خود میپیچد، به سختی زمین میخورد و نای برخاستن در خود نمیبیند.
جان تو و جان سجاد رو میكند به حضرت سجاد و میگوید: "تو كیستی؟"امام پاسخ میدهد: "من علی فرزند حسینم."ابن زیاد میگوید: "مگر علی فرزند حسین را خدا نكشت؟"امام میفرماید: "من برادری به همین نام داشتم كه... مردم! او را كشتند؟"ابن زیاد میگوید: "نه، خدا او را كشت."امام به كلامی از قرآن، این بحث را فیصله میدهد: - الله یتوفی الانفس حین موتها(4) خداوند هنگام مرگ، جان انسانها را میگیرد.خشم ابن زیاد برافروخته میشود، فریاد میزند: "تو با این حال هم جرأت و جسارت به خرج میدهی و با من محاجه میكنی؟"و احساس میكند كه تلافی شكست در میدان تو را هم یكجا به سر او در بیاورد.فریاد میزند: "ببرید و گردنش را بزنید."پیش از آنكه مأموران پا پیش بگذارند، تو از جا كنده میشوی، دستهایت را چون چتری بر سر سجاده میگیری و بر سر ابن زیاد فریاد میكشی: "بس نیست خونهایی كه از ما ریختهای. به خدا قسم كه برای كشتن او باید از روی جنازه من بگذرید."ابن زیاد به اطرافیان خود میگوید: "حیرت از این محبت خویشاوندی!به خدا قسم كه به راستی حاضر است جانش را فدای او كند."سجاد به تو میگوید: "آرام باش عمه جان! بگذار من با او سخن بگویم."و بر سر ابن زیاد فریاد میكشد: "ابن زیاد! مرا از قتل میترسانی؟! تو هنوز نفهمیدهای كه كشته شدن عادت ما و شهادت كرامت خاندان ماست؟!"ابن زیاد از صلابت این كلام برخود میلرزد. رو میكند به مأموران و میگوید: "رهایش كنید. بیماریاش او را از پا در خواهد آورد."و فریاد میزند: "ببریدشان. همه شان را ببرید."شما را در خرابهای كنار مسجد اعظم سكنی میدهند تا فردا راهی شامتان كنند و تا صبح، هیچ كس سراغی از شما نمیگیرد، مگر كنیزان و اسیری چشیدگان.پس كجا رفتند آنهمه مردمی كه در بازار كوفه ضجه میزدند و اظهار ندامت و حمایت میكردند؟!چه شهر غریبی است كوفه! 1- سوره فجر، آیه 142- سوره زمر، شروع آیه 42تلخیصی از پرتو چهاردهم کتاب آفتاب در حجاب؛ سید مهدی شجاعیگروه دین و اندیشه تبیان - حسین عسگری
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 233]