واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: سخنرانی ایزابل آلنده
قلب، چیزی است که ما را هدایت می کند و سرنوشت ما را رقم می زند. چیزی که من برای شخصیت های کتاب هایم نیاز دارم. همین است: یک قلب پرشور.
ایزابل آلنده، نویسنده ی شیلیایی، سال 1942 در پرو به دنیا آمد و حالا سال هاست در آمریکا زندگی می کند. آلنده که بیشتر آثارش جنبه هایی از رئالیسم جادویی دارد، به خاطر آثاری چون خانه ی ارواح و شهر دیوها معروف است که فروش موفقی هم داشته اند. به او لقب « پرخواننده ترین نویسنده ی اسپانیایی زبان» را داده اند. پدر ایزابل آلنده پسر عموی سالوادور آلنده، رئیس جمهور شیلی در سال های 1970 تا 1973 بود و ایزابل آلنده او را در صحبت هایش «عمو» می خواند. آن چه می خوانید، بخشی از سخنرانی این نویسنده در یکی از نشست های سالانه TED است که از سال 1990 در کالیفرنیای آمریکا برگزار می شود.
خیلی متشکرم. سخنرانی میان باهوش ترین آدم ها، واقعاً ترسناک است. من این جا هستم تا برای شما چند داستان از شور و احساس بگویم. یک ضرب المثل یهودی هست که می گوید: چه چیزی راست تر از حقیقت است؟ جواب این است: داستان. من قصه گو هستم. می خواهم چیزی را درباره ی انسانیت مشترکمان منتقل کنم که راست تر از حقیقت باشد. من به همه ی داستان ها علاقه دارم. برخی از آن ها آن قدر ذهنم را گرفتار حضور خود می کنند تا بالاخره آن را بنویسم. برخی از موضوعات همواره تکرار می شوند: عدالت، وفاداری، خشونت، مرگ، مسائل سیاسی و اجتماعی و آزادی. من از معمای اطرافمان آگاهم، به همین دلیل از تصادف ها می نویسم، از اخطارها، احساسات رویاها، قدرت طبیعت و از معجزه.
در 20 سال گذشته، چندین کتاب منتشر کرده ام ولی تا فوریه ی 2006، زمانی که پرچم المپیک را در ایتالیا حمل کردم، ناشناس زندگی کردم. این اتفاق از من یک ستاره ی نامدار ساخت. حالا مردم مرا در فروشگاه می سی تشخیص می دهند و نوه هایم فکر می کنند که من آدم با حالی هستم (خنده ی حضار) اجازه بدهید تا از چهار دقیقه ی شهرتم برایتان بگویم. یکی از هماهنگ کنندگان جشن افتتاحیه ی المپیک، با من تماس گرفت و گفت که من به عنوان یکی از حاملین پرچم انتخاب شده ام. به او گفتم که قطعاً اشتباهی شده و من شخص مورد نظر نیستم، چون من در دورترین نقطه ای هستم که کسی می تواند نسبت به ورزش ایستاده باشد. در حقیقت حتی مطمئن نبودم که بتوانم بدون استفاده از عصای کمکی دور استادیوم راه بروم (خنده ی حضار) به من گفته شد که دست از شوخی بردارم و مسئله جدی است. این اولین بار بود که قرار بود فقط زن ها، پرچم المپیک را حمل کنند. پنج زن، به عنوان نماینده ی پنج قاره و سه برنده ی مدال طلای المپیک.
اواسط فوریه در تورین بودم، جایی که جمعیت هر یک از 80 تیم المپیکی را که در خیابان ظاهر می شدند، تشویق می کردند. آن ورزشکاران همه چیز را فدا کرده بودند تا در بازی ها، رقابت کنند همه ی آن ها مستحق پیروزی بودند ولی عنصر شانس در کار است. ذره ای برف، یک اینچ یخ و قدرت وزش باد می تواند در یک رقابت یا یک بازی تعیین کننده باشد. چه بسا، آن چه بیش از هر چیزی اهمیت دارد- بیش از تمرین و شانس- قلب است. تنها یک قلب نترس و مصمم، مدال طلا را خواهد گرفت. همه چیز به شور و احساس ربط دارد. خیابان های تورین مالامال از مردمی با پوسترهای قرمز بود که شعار المپیک رویشان نوشته شده بود.
شور و احساس، این جا زندگی می کنند.
این نکته همیشه حقیقت دارد. این طور نیست؟ قلب، چیزی است که ما را هدایت می کند و سرنوشت ما را رقم می زند. چیزی که من برای شخصیت های کتاب هایم نیاز دارم. همین است: یک قلب پرشور. من نیازمند انسان های آزاد، مستقل، مخالف سیاست جاری، ماجواجو، بیگانه با جامعه و قیام کننده هستم که طرح سوال کنند، از قوانین سرپیچی کرده و خطر کنند. انسان هایی مانند همه ی شما در این سالن، از انسان های مودبی که عقل سلیم دارند، شخصیت های داستانی جالبی در نمی آید (خنده ی حضار) آن ها فقط می توانند همسران سابق خوبی باشند (خنده و تشویق حضار).
در اتاق سبز استادیوم، با دیگر حاملان پرچم آشنا شدم: سه ورزشکار و دو بازیگر: سوزان و سوفیا لورن. دو زن با قلب های پرشور. وانگری ماتی، برنده ی جایزه ی نوبل از کنیا که 30 میلیون اصله درخت کاشته بود و با انجام این کار، خاک و هوای مناطقی از آفریقا و البته شرایط اقتصادی بسیاری از روستاها را تغییر داده بود. و سوملی مام، یک فعال اجتماعی در کامبوج که با احساس بسیار علیه سوء استفاده جنسی از کودکان می جنگد. وقتی او چهارده سالش بوده، پدربزرگش او را به یک فاحشه خانه فروخته بود.
در اتاق سبز، من یونیفرمم را دریافت کردم. چیزی نبود که من به طور معمول به عنوان لباس از آن استفاده کنم ولی با تن پوش مردان می شلین که منتظرش بودم، بسیار متفاوت بود. به واقع اصلا بد نبود، شبیه یک یخچال شده بودم (خنده ی حضار). ولی خب بیشتر حاملان پرچم هم همین گونه به نظر می رسیدند به جز سوفیا لورن. سوفیا بالای هفتاد سال دارد و فوق العاده به نظر می رسد.
ماپندو به زبان سواحیلی به معنای «عشق بزرگ» است. قهرمانان داستان های من زنان قوی و با احساس مانند رز ماپندو هستند من آن ها را نمی سازم. نیازی به این کار نیست. به دور و برم نگاه می کنم و آن ها را همه جا می بینم. همه ی زندگی ام را با زنان و برای زنان کار کرده ام. آن ها را خوب می شناسم.
نزدیک به نیمه شب، ما به بال های استادیوم فرا خوانده شدیم، بلند گوهای استادیوم ورود پرچم المپیک را اعلام کردند و پخش موسیقی شروع شد. سوفیا لورن دقیقاً جلوی من بود- او یک فوت از من بلندتر است. بدون احتساب موهای پف پفی اش (خنده ی حضار). او با متانت مانند یک زرافه بر روی دشتی هموار، در حالی که پرچم را بر روی شانه اش گرفته بود، قدم بر می داشت. من پشت سر او، روی سرپنجه هایم، آهسته می دویدم (خنده ی حضار) در حالی که پرچم را روی بازوی کشیده شده ام نگه داشته بودم و برای همین، سرم در حقیقت زیر پرچم مسخره رفته بود. ولی خب همه ی دوربین ها روی سوفیا زوم بودند. البته این خوش شانسی من بود. بهترین چهار دقیقه ی تمام زندگی من، آن دقایق درون استادیوم بود. می خواهم برای همیشه کلید واژه ی المپیک را در قلبم حمل کنم: شور و احساس. به همین دلیل داستانی برایتان نقل می کنم درباره ی شور و احساس. زمان، سال 1998 است. مکان یک زندان موقت صحرایی در کنگو برای پناهندگان تونسی است. جهت اطلاع، هشتاد درصد پناهندگان و بی خانمانان در کل دنیا زنان و دختران هستند. می توانیم این محل را در کنگو، «اردوگاه مرگ» بنامیم، زیرا آن هایی که کشته نشده اند از بیماری و گرسنگی می میرند. شخصیت های اصلی این داستان، یک زن جوان با نام رز ماپندو و فرزندانش هستند. او حامله است و شوهرش مرده. سربازان او را مجبور به تماشای شکنجه و قتل شوهرش کرده اند. به طریقی، او موفق می شود که هفت فرزندش را زنده نگه دارد و چند ماه بعد، در زایمانی زودرس، یک جفت دوقلو به دنیا می آورد. دو پسر کوچک ریزه او بند ناف را با یک چوب می برد و به موهای خودش گره می زند. نام دو تا از فرماندهان اردوگاه را روی بچه هایش می گذارد تا رضایت فرماندهان را جلب کند. به بچه ها چای سیاه می دهد، چون شیرین برای آن ها کافی نیست و سیرشان نمی کند. وقتی سربازان به سلول او حمله می کنند تا به بزرگ ترین دخترش را ببرند، او دخترش را بغل می کند و حتی وقتی تفنگ را روی سرش می گذارند، رهایش نمی کند. به گونه ای، این خانواده شانزده ماه دوام می آورند. با شانسی فوق العاده و قلب مهربان و با احساس یک مرد آمریکایی با نام ساشا چنف، موفق می شود او را سوار یک هواپیمای نجات آمریکایی کند. رز ماپندو و نه فرزندش در نهایت به فونیکس آریزونا می رسند، جایی که هم اکنون در آن جا زندگی می کنند و به بار نشسته اند.
ماپندو به زبان سواحیلی به معنای «عشق بزرگ» است. قهرمانان داستان های من زنان قوی و با احساس مانند رز ماپندو هستند من آن ها را نمی سازم. نیازی به این کار نیست. به دور و برم نگاه می کنم و آن ها را همه جا می بینم. همه ی زندگی ام را با زنان و برای زنان کار کرده ام. آن ها را خوب می شناسم. در زمان های قدیم، در انتهای دنیا، در یک خانواده ی مردسالار کاتولیک و محافظه کار به دنیا آمدم. عجیب نیست که در پنج سالگی یک فمینیست خشن بودم. اگر چه این اصطلاح در آن زمان هنوز به شیلی نرسیده بود و برای همین کسی نمی دانست که من چه مرگم است (خنده ی حضار).
ما چه جور جهانی می خواهیم؟ این یک سوال اساسی است که بیشتر ما آن را می پرسیم. آیا سهیم شدن در سبک کنونی دنیا معنایی دارد؟ ما جهانی می خواهیم که در آن زندگی محافظت شده باشد و کیفیت زندگی نه تنها برای صاحبان امتیاز، بلکه برای همه بالا باشد. در ماه ژانویه، نمایشگاه نقاشی های فرناندو بوترو در کتابخانه ی دانشگاه بر کلی را دیدم. هیچ گالری یا موزه ای در ایالات متحده،جز گالری نیویورک که آثار بوترو را نمایش می دهد، جرأت نمایش این نقاشی ها را نداشته است، زیرا موضوعش زندان ابوغریب است نقاشی های عظیمی از شکنجه و سوء استفاده از قدرت در شیوه ی حجیم بوترو وجود دارد. آنچه من بیش از هر چیزی از آن ترس دارم، قدرت همراه با مصونیت است. از سوء استفاده از قدرت و از قدرت برای سوء استفاده می ترسم... من از قدرتی که افراد کمی علیه تعداد زیادی به بهانه ی جنس، درآمد نژاد و کلاس اعمال می کنند بیزارم. فکر می کنم زمان آن رسیده که تغییراتی ساختاری در تمدن ما رخ دهد... بله، من دوست دارم که زیبایی سوفیا لورن را داشته باشم. ولی اگر بنا بر انتخاب باشد، ترجیح می دهم که قلب جنگجوی وانگری مانی، سومالی مام، جنی و رز ماپندو را داشته باشم. من می خواهم که این جهان را خوب کنم. نه بهتر، بلکه خوب. چرا که نه؟ امکان پذیر است. به اطراف تان در این سالن نگاه کنید، به این همه دانش، انرژی، استعداد و فناوری. بیایید از جایمان بلند شویم، آستین هایمان را بالا بزنیم و برای ساختن دنیایی تقریباً کامل و بی عیب، پرشور و احساس مشغول کار شویم.
متشکرم.
منبع: خردنامه همشهری- شماره 84- ترجمه ی مریم جوانمردی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 284]