واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: شاهزادگان شاعر (2) بخش اول بخش دوم(پاياني) : نورالدين جهانگير پادشاه
نورالدين جهانگير پادشاه (1014-1037هـ) هم خود و هم بانوى تهرانيش نورجهان بيگم (م 1055هـ) شاعر و دوستدار شاعران و حامى آنان بودهاند. وى چه در دوران وليعهدى و چه در عهد پادشاهى گروه بزرگى از شاعران را در شمار ستايشگران خود داشت. مانند نياى خود بابُر «واقعات»حيات خويش را از زمان ولادت تا هنگام تأليف کتابى بهنام توزک جهانگيرى يادداشت نمود اما نه به ترکى بلکه به فارسى، و بعضى از طبع آزمائىهاى ادبى خود را هم در شمار اين واقعات درآورد. غزل و رباعى را بد نمىساخت و بهنام جهانگير تخلّص مىکرد. در خدمت فيضى فيّاضى شاگردى کرده و زيردست ميرزا عبدالريحم خانخانان برآمده بود. از او است: من چون کنم که تير غمت بر جگر رسد تا چشم نارميده دگر بر دگر رسد مستانه مىخرامى و مست تو عالمى اسپند مىکنم که مبادا نظر رسد در وصل دوست مستم و در هجر بىقرار داد از چنين غمى که مرا سر بهسر رسد مدهوش گشتهام که بپويم ره وصال فرياد از آن زمان که مرا اين خبر رسد وقت نياز و عجز جهانگير هر سحر اميد آنکه شعله و نور اثر رسد بيتهاى زيرين را در وصف کشمير ساخته: شد مشکبو غنچه در زير پوست چو تعويذ مشکين به بازوى دوست غزلخوانى بلبل صبح خيز تمناى ميخوارگان کرده تيز بهر چشمه منقار بط آبگير چو مقراض زرين به قطع حرير بنفشه سر زلف را خم زده گره در دل غنچه محکم زده و اين بيتها در وصف مجلسى است که همسرش نورجهان بيگم آراسته بود: دل افروز بزمى شد آراسته به خوبى بدان سان که دل خواسته فگندند در پيش اين سبز کاخ بساطى چو ميدان همّت فراخ ز بس نکهت بزم مىرفت دور فلک نافه ي مشک بود از بخور شده جلوهگر نازنينان باغ رخ افروخته هر يکى چون چراغ همسر محبوب جهانگير پادشاه، نورجهان بيگم دختر اعتمادالدوله غياثالدين محمد تهرانى از تبار خواجه ارجاسب اميدى رازى بود. هم شاعران را تشويق مىکرد و هم خود شعر مىسرود. شهابالدين محمد شاهجهان
شهابالدين محمد شاهجهان (1037-1068هـ) پسر و جانشين جهانگير در ذوق و دانش و ادب وارث پدر نياکان خود بود. به معمارى و هنرهاى ظريف دلنمودگى بسيار نشان داد. عمارت تاج محل دراگره که براى آرامگاه زن محبوبش ممتاز محّل دختر آصفالدوله (برادر نورجهان بيگم) ساخته و خود نيز در آن مدفون است، از شاهکارهاى فنّ معمارى در جهان است. وى در شعر و دانش شاگرد قاسم بيگ تبريزى و حکيم دوائى گيلانى و شيخ ابوالخير و وحيدالدّين گجراتى بود. دربارش بهوجود بسيارى از فاضلان و پزشکان و شاعران زمان آراسته بود. مىنويسند که شاهجهان در بخشش درم و دينار به شاعران بىاختيار بود چنانکه در پاداش قصيدهاى از حاجى محمدجان قدسى به وزن او روپيه بخشيد و از اين راه پنج هزار و پانصد روپيه نصيب شاعر شد. پسر و وليعهد شاهجهان، داراشکوه ( م 1069هـ) نويسنده و شاعرى فاضل بود، با عارفان و شاعران مصاحبت و معاشرت داشت. نوشتهاند که به ميرزا رضى دانش (م 1076) در پاداش بيت زيرين از غزلى: تاک را سيراب کن اى ابر نيسان در بهار / قطره تا مىتواند شد چرا گوهر شود صد هزار روپيه به رسم انعام بخشيد و خود در جواب آن چنين سرود: سلطنت سهل است خود را آشناى فقر کن / قطره تا دريا تواند شد چرا گوهر شود کوشش او در ترجمه ي اثرهاى عرفانى و حکمى هند به فارسى، به همّت خود يا بهدست کسانى که برمىگزيد، در حقيقت دنباله ي کار جلالالدّين اکبر در شناساندن ميراث فکرى و ادبى و دينى هندوان به مسلمانان بود. اورنگ زيب عالمگير پادشاه اورنگ زيب عالمگير پادشاه (1069-1118هـ) آخرين پادشاه بزرگ از گورکانيان هند بود. وى منشى ماهرى بود و به دانشهاى ادبى وقوف تمام داشت. در دوران شاهزادگى و صوبهدارى دکن به شعر و ادب و معاشرت با شاعران توجه داشت، ليکن بعد از آنکه بر پدر عصيان ورزيد و برادر خود داراشکوه را کشت، به شعر رغبتى و به شعرا توجهى نمىکرد و حتى به شاعران توصيه مىنمود که بعد از آن فکر شعر نکنند. با اين همه در عهد او هنوز بازمانده ي شاعران پيشين و شاعران ديگرى که هم در عهد وى نام برآوردند در هند بسيار بودند. بعد از اورنگ زيب با آنکه دوران ضعف سلسله ي گورکانيان هند آغاز شد، درخت تناور فارسى همچنان بارورى داشت و هندوستان بهوجود شاعران متعددى که نامشان زينتبخش تذکرههاى متعدد هندى است آراسته بود، و گذشته از آنان شاعران استادى مانند واله داغستانى و محمدعلى حزين و نظايرشان هنوز هوس گلگشت هند داشتند و از ايران زمين بدان سامان رخت اقامت مىکشيدند. شاهان گورکانى هم با همه دشوارىها که در کار حکومتشان پديد آمده بود، نه از ياورىهاى خود به شاعران پارسىگوى باز مىايستادند و نه از پرداختن به شعر و ادب پارسى. آخرين آنان بهادُر شاه ثانى (1253-1275 هـ) بود که در شعر «ظفر»تخلص مىکرد و اين غزل از او است: بتى، سرکشى، کافرى، کج کلاهى به رخ آفتابى به رخسار ماهى معطّر کن مغز جان دو عالم به عنبر فشانِّى زلف سياهى نه در خاکسارى چو من بىنوائى نه در ناز و تمکين چو او پادشاهى فگند از سر زلف آن ماه خوبان ظفر بر من بىبضاعت نگاهى آفتابتنظيم:بخش ادبيات تبيان
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 395]