واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: نامه ي هفتم(چند نامه)به شاعري جوانمقدمه اي از مترجم ، نامه ي نخستين ، نامه هاي سوم و چهارم ، نامه ي ششم رم. 14 مه 1904آقاي کاپوس عزيزم
از تاريخ آخرين نامه ي شما تاکنون مدتي گذشته است. از من نرنجيد. کار و مشغله هاي روزانه و ناتندرستي مرا از نامه نوشتن به شما مانع شد و بخصوص ميل داشتم که پاسخ من روز آرام و خوبي به شما برسد. (آغاز بهار تندخوئي هاي ناپسندش را اينجا سخت نشان داد) امروز که حالم کمي بهترست عزم کرده ام به شما سلام بفرستم و صميمانه چند نکته درباره ي آخرين نامه ي شما بگويم. چنانکه مي بينيد شعرتان را رونويسي کرده ام زيرا به گمان من ساده و زيباست و شيوه ي بيانش معني را آراسته جلوه مي دهد. بهترين شعري که تاکنون از شما خوانده ام همين است. سبب آنکه اين رونوشت را براي شما مي فرستم اينست که به عقيده ي من خواندن نوشته ي خود به خط ديگري اهميت بسيار دارد از آن نکته ها مي توان آموخت. اين شعرها را به تصور آنکه ساخته ي ديگري است بخوانيد تا در دل خود حس کنيد که چقدر از آن شماست. خواندن نامه ي شما و اين شعر براي من لذتي بود. هم از نامه نوشتن و هم از شعر فرستادنتان تشکر مي کنم. اگر تمايلي در خود مي بينيد که از خلوت در آئيد دل نگران نباشيد. اگر تأمل و آرامش پيش بگيريد همين نگرانيها موجب مي شود که دامنه ي خلوت شما بسيار وسعت بيابد. مردمان براي حل هر مشکلي آسان ترين طريق (عادي) را در نظر مي گيرند. اما پيداست که با دشواري بايد در آويخت. همه ي زندگان با آن در مي آويزند. هر موجودي با مشکلات موانع مي جنگد تا به شيوه ي خويش نمو کند و از خود دفاع نمايد و صورتي يکتا که خاص خود اوست بپذيرد. ما با همه ي نقصان دانش خويش بايد اين نکته را بيقين بدانيم که با دشواري بايد در آويخت. تنهائي خوشست زيرا که دشوار است. عشق آدمي به آدمي ديگر شايد براي هر يک از ما دشوارترين رياضتها باشد. عشق بزرگ ترين جلوه ي ذات ماست عملي نهائي است که همه ي اعمال ديگر براي تدارک آنست. بهمين سبب جوانان که در همه چيز تازه کارند شيوه ي عاشقي را نمي داند و بايد آنرا بياموزند. پس با تمام قواي خويش که در دل منزوي و پراضطرابشان گرد آمده به آموختن عاشقي مي پردازند. چون دوران شاگردي هميشه محدود و مقيد است عشق نيز براي عاشق تا ديرزماني، و شايد تا ميانه هاي عمر، خلوتي ژرف و بيکران خواهد بود. عشق آن نيست که از همان آغاز به وصل بينجامد. (از اجتماع دو وجود که هنوز ناقص و نارسا هستند و هنوز نمي توانند به خود قائم باشند چه نتيجه اي حاصل مي شود؟) عشق يگانه وسيله ي ببار آمدن و پختگي است. بدين وسيله است که هر کس بايد خود براي عشق معشوق جهاني بشود. عشق، طلبي عالي و شوقي بي پايان است که عاشق را به رتبه ي اوليا مي رساند تا کمال، او را به خود بخواند. چون عشق تجلي کرد جوانان بايد آنرا وسيله ي کوشش در تکميل نفس خويش بدانند. فنا در معشوق و تسليم به معشوق و هيچيک از انواع ديگر وصل هنوز حد ايشان نيست. نخست بايد سرمايه ي اين کار را فراهم کنند. تسليم نفس مرحله ي کمال است و شايد انسان هنوز شايسته ي اين مقام نباشد.
خطاي بزرگ و دائمي جوانان در اين جاست که تا عشق برايشان استيلا يافت کام مي جويند زيرا که ناشکيبي در طبع ايشانست و آنگاه که هنوز روانشان پريشان و ناقص و بي انتظام است خود را در آغوش يکديگر مي افکنند. اما از اين آميزش مواد ضايع که ايشان وصل و حتي سعادتش مي نامند زندگاني را چه حاصل؟ هر دو از معني کمال و وسايل رسيدن به آن غافل مي شوند و عالم خاموشي را که هزاران اميد در آنست به پريشاني بي ثمري مي فروشند که از آن جز دلزدگي و مسکنت و ناکامي نتيجه اي نمي توان يافت. آنگاه چاره اي ندارند جز آنکه به يکي از اين آداب عرفي که مانند پناهگاهي در راههاي خطرناک است متوسل بشوند. اين قيد و قرارها در کشور عشق از همه جا فراوان تر است. جامعه در اين دريا کرجيها و گدارها و کمربندهاي نجات و همه گونه راه گريز و خلاص فراهم ساخته است. مردمان چون عشق را لذتي دانسته اند، طريق رسيدن به آن را آسان و ارزان و بيخطر ساخته اند. چه بسا جوانان که از عهده عشق بر نمي آيند و چه بسا که از عشق جز هان آغوش و کنار چيزي نمي دانند (البته بيشتر مردمان هميشه در همين مرحله خواهند ماند) و سرانجام به خطاي خود گرفتار مي شوند. آنگاه مي کوشند که با عقل و تدبير خويش وضع خود را اصلاح کنند. خود از روي طبع مي دانند که مشکل عشق را (مانند مسائل ديگر، که همه بجاي خود مهم است) با قانوني کلي که در همه ي موارد صدق کند حل نمي توان کرد و خوب حس مي کنند که اينجا در هر شخص و هر موردي مطلب تغيير مي کند و هر جا راه حلي خاص و کاملا انفرادي بايد يافت. اما آنانکه از شوق آغوش و کنار سر مستند و خود را گم کرده اند چگونه مي توانند از اين غرقاب که خلوتشان در آن فرو رفته است راه خلاصي بيابند؟ دلدادگان کورکورانه رفتار مي کنند و همت بر آن مي گمارند که از قيودي مانند ازدواج بگريزند. اما خود را به قيودي ديگر دچار مي سازند که اگر چه کمتر آشکار باشد همچنان کشنده ي عشق است. و سبب اين امر آنکه ايشان گرد خود جز تکلف چيزي نمي يابند. آنچه از اين وصل هاي پريشان که ثمر شتاب زدگي است حاصل شود جز تکلف نخواهد بود. روابطي که نتيجه ي چنين خطاهائي باشد، حتي آن روابط که خلاف رسوم – به اصطلاح نامشروع – است هميشه تابع قيود و تکلفاتي خواهد بود. طلاق هم کاري مقيد و بي اختيار و بيهوده و عاجزانه است. در طريق عشق و مرگ که هر دو دشوار است سالک حقيقي چراغي در راه ندارد و ردپائي نمي يابد و تجربه ي روندگان ديگر به کارش نمي آيد. در هيچيک از اين دو وظيفه ي بزرگ – که براي ما مقدر است و بي آنکه از آنها واقف شويم به ديگران مي سپاريم – قواعد کلي وضع نمي توان کرد. هر چه بيشتر تنها شويم عشق و مرگ بيشتر به هم نزديک مي شوند. ضروريات اين امر خطير – که عشق در زندگاني است – با خود زندگاني متناسب نيست و ما لايق آن نيستيم که در نخستين قدم از عهده ي آن برآئيم اما اگر با ثبات قدم عشق را چون رياضتي بپذيريم و در تفريحات آسان و کم بهائي که وسيله ي گريز از ابهت هستي است گمراه نشويم، آنگاه شايد بازماندگان ما که مدتها پس از اين خواهند آمد اندک ترقي نصيبشان شود و اين خود توفيق عظيمي است.
امروز تازه به مقامي رسيده ايم که روابط دو تن را با يکديگر بيغرضانه مورد نظر قرار دهيم و هنوز سرمشقي نداريم تا در اين باب راهنماي ما باشد. با اين حال در گذشته مقدماتي هست که زانوي لرزان ما را ياري خواهد کرد. دوشيزگان و زنان اندک زماني در دوران تکامل خويش مردان را تقليد کرده پيشه ي ايشان را پيش مي گيرند. اما همين که اين دوره ي بي ثبات تحول سپري شد خواهد ديد که مراد اصلي از اين تبديل شماره مسخره آميز آن بوده است که نفوذ جنس مخالف را از خود براندازند. زن که در زندگاني صميمانه تر و برومند تر و متين تر است بيگمان از مرد پخته تر و به انسانيت نزديکتر مي باشد. جنس پرمدعا و ناشکيباي مرد است که ارزش آنچه را به گمان خود دوست مي دارد نمي داند، زيرا جامعه ي انساني – که زن را در حقارت و دردبار آورده بوده است – سرانجام روزي را خواهد ديد که زن همه ي زنجيرهاي قيود اجتماعي خويش را از هم بگسلد و آنگاه مردان که چنين روزي را پيش بيني نمي کنند مبهوت و مغلوب خواهند شد. روزي دوشيزه اي خواهد بود و زني خواهد بود (نشانه هاي آنروز از هم اکنون در کشورهاي شمالي اروپا پديدار شده است). کلمات دوشيزه و زن ديگر تنها معني ضدنر نخواهد داد بلکه معني خاصي خواهد داشت که خود ارزشي داشته باشد. زن ديگر نه همان متمم جنس نر، بلکه خود صورتي کامل از هستي خواهد بود: يعني زن از جنبه ي حقيقي انسانيت خويش. اين ترقي، زندگاني عاشقانه را که اکنون از خطا گرانبار است ديگرگون خواهد ساخت و مرد به خلاف ميل خويش در اين راه پيشقدم خواهد شد. چنين عشقي چون به انسانيت نزديکتر است بي نهايت لطيف و پسنديده و در همه ي قسمتها بي آلايش خواهد بود. اين همان عشقيست که ما در مبارزه ي دشوار خود مقدمات پيدايش آنرا فراهم مي آوريم. يعني دو خلوت که يکديگر را حمايت و تکميل مي کنند و به هم منتهي مي شوند و پيش هم سرفرود مي آورند. نکته ي ديگر آنکه گمان نکنيد عشقي که در اوان جواني داشته ايد بکلي بيهوده بوده است. آيا نه چنين است که آن عشق در شما نيات و شوقهائي عظيم و قوي به وجود آورده است که هنوز دوام دارد به گمان من علت آنکه عشق جواني هنوز چنين قوي و مؤثر در ياد شما مانده اينست که براي شما نخستين فرصتي بوده است که در خويشتن خويش تنها شويد و نخستين کوشش دروني بوده است که درعمر خود به کار برده ايد. آرزومند توفيق شماراينر ماريا ريکهتنظيم:بخش ادبيات تبيان
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 292]