واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی: می خواهید بدانید بچه ها درباره عشق چه می پندارند و چه می گویند ؟ این مطلب را حتما بخوانید. در اروپا ، گروهی از پژوهشگران حوزه اجتماعی در یک تحقیق ، سوالی از کودکان پرسیده اند که پاسخ های آنان فراتر از تصور بود.سوال این بود : معنی عشق چیست ؟ «بیلی» 4 ساله : عشق یعنی کسی مرا را دوست دارد.عشق یعنی کسی نام مرا متفاوت از بقیه می گوید. وقتی او مرا صدا می زند احساس می کنم که نامم از جای مطمئنی به گوش رسیده. «زبکا» 8 ساله : مادر بزرگ من «آرتروز» گرفته و نمی تواند خم بشود و ناخن های پایش را بگیرد.همیشه پدر بزرگم این کار را برایش انجام می دهد ، حتی حالا که دست های خودش درد می کند.این عشقه. «کارل» 5 ساله : عشق وقتی است که شما برای غذا خوردن به رستوران می روید و بیش تر سیب زمینی سرخ شده خودتان را می دهید به دوستتان بدون این که انتظار داشته باشید کمی از غذای خودش را بدهه به شما. «دنی» 7 ساله : عشق یعنی وقتی مامان برای بابام قهوه درست می کند و پیش از این که نوشیدنی را به او بدهد امتحانش می کند تا مطمئن بشود طعمش خوب است. «تری» 4 ساله : عشق وقتی است که پدرم خسته به خانه بر می گردد و مامانم کت او را می گیرد و با لبخند می گوید خسته نباشی عزیزم. «امیلی» 8 ساله : عشق وقتی است که از دوچرخه به زمین افتاده ام و دوستم اشک های مرا پا می کند. «بابی» 7 ساله : عشق همان باز کردن کادوهای کریسمس است به شرطی که کمی از هدیه ها برسد به دست بچه های یتیم . «نیکا» 7 ساله : مامانم می گوید اگر می خواهی دوست داشتن را بهتر یاد بگیری باید از کسی که بیش تر از بقیه از او متنفری شروع کنی.این یعنی عشق. «نوئل» 7 ساله : عشق موقعی است که اگر از تی شرت دوستم خوشم آمد آن را چند روز به من قرض بدهد. «تامی» 6 ساله : عشق مثل مادربزگ و پدربزرگ است که هنوز با هم هستند و بدون هم غذا نمی خورند. «کیندی» 8 ساله : موقع تکنوازی پیانو من تنهای تنها روی سن بودم.خیلی ترسیده بودم.به تمام مردمی که مرا نگاه می کردند نگاه کردم و بابام را دیدم.او وول می خورد و لبخند می زد.بابام تنها کسی بود که این کار رو می کرد.من دیگه نترسیدم و این یعنی عشق. «کلر» 6 ساله : مامانم مرا بیش تر از هر کس دیگه دوست دارد. هیچکس دیگه شبها مرا نمی بوسد تا آرام خوابم ببرد. «الین» 5 ساله : عشق آن موقعی است که مامان بهترین تیکه مرغ را می ده به بابا. «گریس» 7 ساله : عشق زمانی است که مامان ، بابا رو خندان می بیند و می گوید هنوز هم از «رابرت ردفورد» خوش تیپ تر است. «لورن» 4 ساله : می دانم که خواهر بزرگم مرا خیلی دوست دارد چون تمام لباس های قدیمی خودش را می دهه به من.بعد خودش مجبور می شود به مغازه برود تا لباس های نو بخرد. «کارل» 7 ساله : وقتی شما کسی را دوست دارید موقع حرکت از مژه هاتون ستاره های کوچولویی خارج می شود. «مارک» 5 ساله : همسایه دیوار به دیوار ما یک پیرمرد مهربان است.چند روز پیش ، زن این آقا مرد و من در حیاط ، صدای گریه اش را شنیدم.پیرمرد تنها بود که رفتم توی آغوشش.وقتی مامانم پرسید چی کار کردی که پیرمرد آرام شد گفتم هیچی من فقط کمکش کردم تا راحت تر گریه کند.فکر کنم این کار ، همون عشقه.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: نیک صالحی]
[مشاهده در: www.niksalehi.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 204]