تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 18 تیر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):كسى كه بر باطل سوار شود، مَركبش او را ذليل خواهد كرد. كسى كه از راه حق منحرف شود ر...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ووچر پرفکت مانی

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

ثبت نام کلاسینو

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1805568257




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

خواستگاري به سبك هندي...!


واضح آرشیو وب فارسی:برترینها: من جور هندوستان كشيدم ولي طاووسم را در ايران يافتم...! خواستگاري به سبك هندي...! با يك‌دنيا دلتنگي، شور و شعف روي صندلي هواپيما جابه‌جا مي‌شدم و بي‌قرار از اين‌كه دوباره به كشورم ايران باز مي‌گردم. باور نمي‌شد، عاقبت درسم را به‌پايان رسانده‌ام و با مدركي از دانشگاهي معتبر به ايران باز مي‌گشتم

5 سال زندگي در هندوستان و تحصيل در دانشگاه آن كشور، مرا تبديل به دختري با ديدي متفاوت كرده بود و تا حدود زيادي با منش و سنت‌هاي مردمان آنجا آشنا شده بودم.روزهاي اول كه پا به كشور هند گذاشتم، محو زيبايي‌هاي طبيعت آن كشور، تنوع رنگ‌ها به‌خصوص در پوشش خانم‌ها و شلوغي آن‌جا شدم. به‌تدريج دوستان زيادي پيدا كردم و 2 سال آخر را در يك خانه هندي پانسيون بودم. تقريبا به دختري اهل هندوستان تبديل شده بودم.وقتي به فرودگاه رسيدم، پدر‌و‌مادر و اقوام نزديكم را منتظر ديدم، مشتاقانه يك‌يك آن‌ها را در آغوش گرفتم و از شادي گريستم.آن شب همه در كنار هم تا صبح بيدار مانديم و از هر دردي سخن گفتيم؛ شب بسيار زيبايي بود.5 سالي كه در هند بودم چند‌بار پدر‌و‌مادرم به ديدنم آمدند، ولي من فرصت اين‌كه به ايران بيايم را نداشتم. به‌دليل اين‌كه درس‌هاي‌مان در آنجا به زبان انگليسي تدريس مي‌شد و من علاوه‌بر خواندن درس‌هاي دانشگاهي بايد زبان انگليسي‌ام را هم تقويت‌ مي‌كردم. حالا كه بازگشته بودم به‌نظرم خيلي چيزها در اين مدت تغيير كرده بود و خيلي از آدم‌هايي كه مي‌شناختم، عوض شده بودند.چندي به استراحت و ديدوبازديد گذشت، تا اين‌كه به دعوت يكي از دوستان پدرم كه صاحب شركت بزرگي بود مشغول، به كار شدم. حالا ديگر هم شغل خوب داشتم و هم درآمد مناسبت و پدر‌و‌مادري كه هميشه آماده جانفشاني براي تنها فرزندشان بودند، ضمن اين‌كه هر چه مي‌خواستم برايم مهيا مي‌كردند و به هيچ‌وجه تحمل ناراحتي مرا نداشتند. 5 سال پيش هم وقتي ديدند، در امتحانات كنكور دانشگاه‌هاي ايران قبول نشدم مرا به هندوستان‌ فرستادند و بار هزينه سنگين آنجا  را پذيرفتند.خلاصه تا حدي خودخواه و لوس بار آمده بودم به‌دليل اين‌كه تا آن‌موقع هر چه را  اراده كرده بودم در اختيار داشتم، حالا هم كه ديگر خانم مهندس شده بودم و معاون يك شركت معتبر!پدر‌و‌مادرم بسيار مهربان و دست‌و‌دلباز بودند و همه تلاش‌شان اين بود كه در همه حال مرا خوشحال و راضي نگه‌دارند، خلاصه يك زندگي رويايي كه هر دختري آرزويش را دارد، برايم تدارك ديده بودند.مدت زيادي از بازگشتم نگذشته بود كه سرو كله خواستگاران قد‌و‌نيم‌قد پيدا شد كه هر يك را به بهانه‌اي رد مي‌كردم. اصلا قصد ازدواج نداشتم، عاشق كارم و خانواده‌ام بودم.سرشار از زندگي، روزها را با شادي سپري مي‌كردم. اغلب كه از شركت به خانه باز‌مي‌گشتم بيشتر وقتم به مطالعه مي‌گذشت. شروع كرده بودم به ترجمه فارسي به انگليسي كتابي كه از نوجواني دوست داشتم.فروردين و‌ به همراهش نوروز از راه رسيد . بعد از تعطيلات، سرمست از هواي بهاري به سر كار رفتم، يك عضو جديد در شركت به من معرفي شد! «مهندس بهروز»در همان برخورد اول تحت‌تاثير رفتار و چهره‌اش‌ قرار گرفتم. بسيار متين، خوش‌پوش، باهوش‌ و مغرور بود و به همين دليل هيچ توجهي به آنچه در اطرافش مي‌گذشت نداشت و سرش به كار خودش گرم بود. ما با هم در يك طبقه كار مي‌‌كرديم و اتاق كارمان مقابل هم بود، ديگر ديدن هر روز او سر كار، عادت من شده بود و هر روز بيشتر از گذشته احساس دلبستگي به او مي‌كردم. مدتي كه گذشت متوجه شدم دلباخته او شده‌ام. بهار آن سال براي من زيباترين رنگ‌ها، عطر و شادي‌ها را به همراه داشت. دوست داشتم همانند پرندگان، پرواز كنم و جهان پيرامونم را از شادي و نشاط لبريز سازم. هرچه زيبايي بود مرا به ياد «بهروز» مي‌انداخت. فصل بهار و تابستان گذشت و پاييز رسيد و من همچنان سرمست عشق آتشين بهروز بودم كه هر روز بيشتر از پيش قلب و روح مرا احاطه مي‌كرد. رازم را با مادرم در ميان گذاشتم و مادرم گفت: «عزيزم اينكه تنها تو به او علاقه داشته باشي كافي نيست! آيا بهروز هم به تو علاقه دارد؟ دخترم! سعي كن با وقار و متين باشي و مواظب باشي تا اطرافيانت در مورد تو به اشتباه نيفتند و فكر نكنند تو دختري سبك  سر ‌هستي!»6 ماهي گذشت كه مهندس بهروز به‌عنوان نماينده شركت به ماموريت رفت، نزديك به يك ماه در ماموريت بود و در آن مدت من چه كشيدم...آنجا بود كه متوجه شدم بدون بهروز قادر به ادامه زندگي نيستم، وقتي برگشت تصميم گرفتم در مورد پيشنهادم به او بگويم و بي‌توجه به مخالفت‌هاي خانواده‌ام قصد داشتم آن را به مرحله اجرا بگذارم. فريادهاي پدرم و التماس‌هاي مادرم را هرگز فراموش نمي‌كنم، وقتي آن‌ها شنيدند چه تصميمي دارم، گفتند: ««مهرنوش تو ديوانه شده‌اي، مگر اينجا هندوستان است؟» و من ‌گفتم: «مگر چه اشكالي دارد هند و ايران نداره، اتفاقا به‌نظر من دختران هند كار درستي مي‌كنند! ما هم بايد ياد بگيريم، هميشه نخستين قدم براي انجام هر عمل شجاعانه‌اي سخت است! بعد از آن همه به‌زودي از عمل من تقليد مي‌كنند.»دوباره تكرار كردم!«من مي‌خواهم به سبك دختران هندي از بهروز خواستگاري كنم!» پدرم فرياد مي‌زد!‌ «مهرنوش تو ديوانه‌ شده‌اي! فكر آبروي خودت را نمي‌كني به آبروي ما فكر كن!»و مادرم با گريه مي‌گفت: «تقصير خودمان است كاش او را به هند نفرستاده بوديم...!»ولي من تصميم خودم را گرفته بودم. روز بعد به شركت رفتم «بهروز» را ديدم و گفتم: «آقاي مهندس اگر فرصت داريد مي‌خواهم راجع‌به موضوع مهمي با شما صحبت كنم.»بهروز هم پذيرفت. بعد از شركت به‌اتفاق هم به يك كافي‌شاپ رفتيم، بعد از صرف قهوه و صحبت‌هاي متفرقه و... در لحظه‌اي كه هر دو در سكوتي سنگين فرو رفته بوديم ضمن اين‌كه با فنجان قهوه‌ام بازي مي‌كردم، سرم را بالا آوردم و ناگهان گفتم: «بهروز من به تو علاقه دارم! با من ازدواج مي‌كني؟»بهروز با همه متانت و هوشمندي كه داشت آن‌قدر دستپاچه شد كه دستش به فنجان خورد و روي ميز برگشت.ناباورانه با چشماني كه از تعجب گشاد شده بود، گفت: «شما چه گفتيد؟ » و من جمله‌ام را تكرار كردم  و گفتم: «من تنها دختر خانواده هستم. در هند تحصيل كرده‌ام و در حال حاضر با هم همكار هستيم و درست شنيدي من تو را دوست دارم و از تو تقاضاي ازدواج مي‌كنم به سبك دختران هند كه به خواستگاري پسران مي‌روند! چند روز هم به‌تو فرصت مي‌دهم تا فكرهايت را بكني.» بهروز مات و مبهوت به من نگاه مي‌كرد و چيزي نمي‌گفت، حالتش مثل كسي بود كه تمام باورهايش در هم ريخته و گنگ‌و‌مات شده بود. فردا كه به سركار رفتم از بهروز خبري نبود سراغش را گرفتم گفتند: «تقاضاي مرخصي كرده و به شركت نيامده است.»تمام مدت به لحظه خواستگاري‌ام فكر مي‌كردم و به عكس‌العمل بهروز.متوجه نشدم چند روز گذشت و او به شركت بازگشت. ديگر داشتم مطمئن مي‌شدم به اين دليل سر كار نمي‌آيد تا مجبور نباشد با من روبه‌رو شود و به احتمال زياد جوابش منفي خواهد بود، چون من مخالف سنت و عرف عمل كرده بودم!كاملا نااميد و مايوس شده بودم و سرگرم جمع‌آوري وسايلم تا به خانه بروم كه ناگهان تلنگري به در اتاقم خورد، سرم را بلند كردم و بهروز را در چهارچوب در ديدم. داخل اتاق شد، وقتي مقابل ميزم رسيد، با ژست مخصوص به‌خود و لبخند شيطنت‌آميزي گفت: «من فكرهايم را كرده‌ام» و بعد از لحظه‌اي سكوت ادامه داد! «خانم مهندس! با اجازه بزرگ‌ترها بله...! ولي از حالا بگم من اهل سيني‌ چاي‌آوردن نيستم!»از همان سر سفره عقد هر بار كه سرم را بالا مي‌آوردم و به هر طرف كه نظر مي‌انداختم، متوجه نگاه‌هاي معني‌دار و پچ‌پچ‌هاي بستگان و اقوام بهروز مي‌شدم.وقتي دخترخاله‌اش براي گفتن تبريك نزديك ما شد، زير لب گفت: «اينجوريش رو نديده بوديم به حق چيزهاي نديده و نشنيده‌...!»يكسالي را با شادي و آرامش سپري كرديم آن هم به اين دليل كه هر بار به منزل خانواده بهروز مي‌رفتيم يا با هر يك از اقوام و بستگانش برخورد داشتيم، كنايه‌ها و زخم زبان‌هاي‌شان را نديده و نشنيده مي‌گرفتم و به روي خودم نمي‌آوردم تا اين‌كه كنايه‌ها به حريم زندگي‌ دو نفره‌مان وارد شد.يك روز در شركت جلسه داشتيم من و بهروز روي يك موضوع مشترك با هم اتفاق‌نظر نداشتيم مي‌شد مسئله به‌صورت منطقي حل شود ولي از آنجا ‌كه اغلب همكاران ما از موضوع و نحوه غيرعادي خواستگاري‌ من از بهروز خبر داشتند، اين موضوع را به‌صورت اشاره و كنايه به‌عنوان ضعف بهروز مطرح مي‌‌كردند و بهروز نسبت به اين موضوع بسيار حساس شده بود.و به همين دليل در حضور ديگر همكاران به‌شدت با پيشنهاد من مخالفت كرد؛ آن هم با حالتي توهين‌آميز، حتي اجازه نداد تا من دليلم را مطرح كنم و به حالت اعتراض جلسه را ترك كرد و جلسه آن روز به هم خورد. وقتي به خانه برگشتيم من به‌صورت گله‌، دلخوري‌ام را به او مطرح كردم با عصبانيت گفت: «چي فكر كردي؟ فكر كردي اين هم خواستگاريه كه...! نه جونم! من خسته شدم از بس متلك شنيدم تو هم ديگه حق نداري در هيچ موردي به جاي من تصميم بگيري! فهميدي؟!»و بعد هم با عصبانيت گفت: «در ضمن يادت باشه نه اينجا هند است و نه ما هندي. ما ايراني و تابع سنت، منش، خلق و خوي ايراني هستيم. راستش را بخواهي ديگر خسته شدم از اين‌همه نيش و كنايه...!» اولين جرقه آنجا خورد و آخرين هم نبود، باز هم به دلايل مختلف تكرار شد.بهروز به‌تدريج بد خلق‌تر و بهانه‌جوتر مي‌شد و سعي و تلاش من هم براي حل مشكلات‌مان بي‌نتيجه بود. ديگر نمي‌دانستم چه بايد بكنم نه خواهر و برادري داشتم كه براي‌شان دردل كنم و نه روي آن را داشتم كه پدر‌و‌مادرم را در جريان مشكلاتم قرار دهم. آخر به‌دليل نوع خاص ازدواجم باعث ناراحتي و سرشكستگي آن‌ها هم شده بودم.خانواده‌ام تا آخرين لحظه تلاش كردند مرا از شكستن عرف و عادت جامعه منصرف كنند، ولي تلاش‌شان بي‌ نتيجه بود!عاقبت تصميم گرفتم تا براي شما خانم مشاور نامه بنويسم و از شما بپرسم به راستي من بايد چه كنم؟ آيا از نظر شما هم عمل من، يعني خواستگاري يك دختر از يك پسر زشت و ناپسند بوده؟آيا راهي براي ادامه زندگي با بهروز برايم وجود دارد؟آيا مي‌توانم به اين زندگي كه هر روز با دخالت نابه‌جاي ديگران سردتر و بي‌رمق‌تر مي‌شود ادامه دهم!نظر مشاورخواستگاري به سبك هندي...!همسراني كه احساسات واقعي خود را بيان نمي‌كنند و به دليل حساسيت همسر اغلب احساسات و اعتقادات خود را نفي مي‌‌كنند يا به طور غيرمستقيم ابراز مي‌كنند، اسير سوءتفاهم و تعارض مي‌شوند.در كل بايد هر 2 به يك اندازه در امور زندگي دخالت داده شوند و كارها با شور و مشورت و توافق و صلاح‌ديد انجام گيرد.توجه‌نداشتن به نظر هر يك از زوجين در زندگي مشترك سبب اهانت و جريحه‌دار شدن احساس، ادراك و عواطف آن زوج خواهد شد.مطمئنا اگر احساسات خود را نسبت به يكديگر ارائه دهند و ابراز كنند، اين عمل منجر‌به درك افكار و احساسات متقابل ميان زوج خواهد شد.در اين مورد بايد گفته شود عمل شما در مورد خواستگاري، بسيار جسورانه و شجاعانه بوده است و در گذشته‌هاي دور در ايران چنين رسمي بوده كه دختران از پسران خواستگاري مي‌كرده‌اند.با وجودي كه از نظر شرع و عرف عملي ناپسند شمرده نمي‌شود، ولي اين سنت نادر در فرهنگ امروز و ديدگاه فعلي اجتماع، قابل قبول و پذيرفته نيست.همسر شما در كمال صحت و سلامت و به دور از هرگونه اجبار به خواستگاري شما جواب مثبت داده‌اند.ايشان با تغيير نگرش در برخورد با افراد و تلاش براي حساسيت‌زدايي مي‌توانند بر اين وسواس فكري خود غلبه كنند.با توجه به تناسب و هماهنگي ديگر فاكتورهايي كه در شما و همسرتان وجود دارد، قطعا به نتيجه خواهيد رسيد.ضمنا ثابت شده‌ كه  اغلب محل كار مشترك و گذران ساعت‌هاي متوالي زوجين كنار هم باعث ايجاد سوءتفاهم و اختلاف‌نظر بين آن‌ها مي‌شود. شما مي‌توانيد به اتفاق از يك مشاور يا روان‌ درمانگر در اين زمينه كمك بگيريد.موفق باشيدمنبع : مجله زندگی ایده آل





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: برترینها]
[مشاهده در: www.bartarinha.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 240]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن