تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 6 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام محمد باقر(ع):كار خير و صدقه، فقر را مى‏بَرند، بر عمر مى‏افزايند و هفتاد مرگ بد را از صاحب...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

آراد برندینگ

سایبان ماشین

بهترین وکیل تهران

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

خرید یخچال خارجی

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

سلامتی راحت به دست نمی آید

حرف آخر

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

کپسول پرگابالین

خوب موزیک

کرکره برقی تبریز

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

سایت ایمالز

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1812717573




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

!تا چشم كار مي‌كرد عراقي‌ها در حال تسليم بودند


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: تا چشم كار مي‌كرد عراقي‌ها در حال تسليم بودند
شهيد صياد
به گزارش خبرگزاري فارس خاطر‌ه‌اي از "سپهبد شهيد علي صياد شيرازي " در عمليات بيت‌المقدس ثبت شده است، اين خاطره را بخوانيد: بيش از 23 روز نبرد شبانه‌روزي بيت‌المقدس سپري شده بود و با آنكه حدود 5 هزار كيلومتر از خاك ميهن اسلامي آزاد شده بود، هزاران اسير از دشمن گرفته بوديم؛ در بعضي نقاط حتي به نقطه صفر مرزي رسيده بوديم، هنوز خرمشهر آزاد نشده بود و به همين دليل احساس مي‌كرديم كه كاري انجام نشده است. از سوي ديگر در آخرين جلسه‌اي كه با فرماندهان رده بالا داشتيم، بعضي از فرماند‌هان لشكرها، به علت دادن تلفات سنگين در اين 23 روز نفس‌گير، به وضوح مي‌گفتند كه ديگر نمي‌توان به آنان، لشكر گفت زيرا اكنون فقط استعداد يك گردان را داشتند؛ نظر بيشتر فرماندهان بر اين بود كه فرصتي دو ماهه داده شود تا يگان‌ها بازسازي و تقويت شوند. در آن لحظات سخت، نظر قرارگاه كربلا بر اين بود كه يگان‌هاي خود براي آزادي خرمشهر، وارد اين شهر شوند و نخستين نقطه‌اي كه براي ورود به خرمشهر در نظر گرفته شده بود، منطقه شمال شهر بود. در آن منطقه، دشمن چندين رديف خا‌كريز، كانال، سيم خاردار و ميدان مين ايجاد كرده بود و ورود از شمال خرمشهر براي نيروهاي اسلام، خودكشي محض بود؛ در نتيجه قرارگاه كربلا براي حفظ جان پرسنل تحت امر خود در قرارگاه نصر، اعلام كرد كه از حمله منصرف شوند. در چنين اوضاعي، اگر به يگان‌هاي خود، فرصتي 2 ماهه براي بازسازي مي‌داديم، زمان در اختيار دشمن قرار مي‌گرفت و آنان بيشتر از اين، فرصت استفاده مي‌كردند؛ اگر هم عمليات را متوقف مي‌كرديم، ‌عملاً كاري انجام نداده بوديم. در همين گير و دار، طرح عملياتي جديدي در قرارگاه كربلا مطرح شد. اين طرح بسيار نو بود و پيش‌تر در شوراهاي ستادي و جلسات فرماندهان مطرح نشده بود؛ بنده بلافاصله با سرلشكر رضايي درباره اين طرح صحبت كردم و حاصل اين مذاكره اين بود كه ابلاغ اين طرح به فرماندهان ارتش و سپاه، ممكن است با عكس‌العمل آنان همراه شود؛ با اين حال من مسئوليت ابلاغ اين طرح را به فرماندهان به عهده گرفتم و به فرماندهان عمل كننده در عمليات بيت‌المقدس ابلاغ كردم كه رأس ساعت معين در محل سنگر كوچكي كه در نزديكي جاده اهواز ـ خرمشهر داشتيم، حضور به هم رسانند. فرماندهان رأس ساعت مقرر، در آن سنگر كوچك و تاريك جمع شدند و من با توكل به خدا و پس از قرائت دعاي فرج امام زمان (عج) در حالي كه تلاش مي‌كردم بر خود مسلط باشم، با صداي بلند، شمرده و قاطع اعلام كردم كه دستور فرماندهي قرارگاه كربلا را به شما ابلاغ مي‌كنم و ابلاغيه را ارائه دادم. فرماندهان با شنيدن اين طرح در سكوتي پرمعنا فرو رفتند. خدا، خدا مي‌كردم كه هر چه زودتر جلسه به پايان برسد و‌ آنان براي اجراي طرح، از جلسه خارج شوند؛ در آن لحظه احساس كردم كه چشمان فرماندهان به روي يكديگر مي‌لغزد و هر كدام انتظار دارند كه ديگري لب به اعتراض بگشايد يا در اين طرح، سوالي از من بپرسد. ناگهان يكي از فرماندهان سپاه، جاويد الاثر «حاج احمد متوسليان» دست بلند كرد و گفت «جناب سرهنگ شيرازي اين چه طرحي است كه شما مطرح كرديد؟ چرا طرح‌هايي كه قبلا درباره آنها صحبت شده بود، مطرح نشد؟» با شنيدن اين حرف در حالي كه هيجان زده شده بودم و سعي مي‌كردم خود را آماده كنم، خيلي جدي و محترمانه گفتم: «شما مگر توجه نفرموديد كه در مقدمه عرايضم چه گفتم، بنده دستور فرماندهي قرارگاه كربلا را به شما ابلاغ كردم؛ اگر ابهامي در دستور كار داريد، آن را تكرار كنم.»
شهيد صياد
او با چهره‌اي محجوب سر را به زير انداخت و چيزي نگفت ولي از حركت و نوع صحبت و حتي نگاهشان مشخص بود كه قانع نشده‌اند؛ من هنوز حركت‌هاي او را زيرچشمي زير نظر داشتم كه نفر دوم، يعني شهيد «حاج حسين خرازي» برخاست و اعتراضي مشابه اعتراض «احمد متوسليان» ابراز كرد. باز هم با لحن جدي، ولي هيجان زده‌تر از قبل به گونه‌اي كه خودم احساس مي‌كردم از هيجان يا حتي خشم صدايم دو رگه شده است، به وي عرض كردم «واقعا عجيب است آقاي خرازي! با اينكه من در مقدمه اعلام كردم كه فقط دستور قرارگاه كربلا را ابلاغ مي‌كنم، برادران توجه ندارند و سؤالاتي مي‌كنند كه مغاير تدابير فرماندهي است.» او هم سر را به زير انداخت و ديگر سخني نگفت. باز هم سكوت سنگيني بر فضاي سنگر حاكم شد. من سريع خداحافظي كردم كه كار، به همان‌‌جا ختم شود و ديگر كسي سوالي نكند، ولي ناگهان يكي از فرماندهان ارتش سرهنگ «محمدزاده» كه خود از اعضاي فرماندهي قرارگاه كربلا بودند، ‌با لحني مؤدبانه گفت «جناب سرهنگ شيرازي با عرض معذرت، ما در جلسات مشورتي را‌هكارهاي مختلفي ارائه كرده بوديم؛ مطلبي كه شما فرموديد، غير از آن راهكارهاي قبلي بود.» اين سؤال سرهنگ «محمدزاده» واقعا مرا حيرت‌زده كرد، چون انتظار نداشتم يكي از فرماندهان ارتشي كه به اصول مديريت و فرماندهي آشنا بود، اين سؤال را از من بپرسد. نمي‌دانستم چه بگويم، ناگهان مطلبي از نظرم گذشت كه به يقين از الطاف الهي به من بود. بلافاصله در حالي كه زير لب اسم خدا را مي‌آوردم، گفتم «جناب سرهنگ شما كه استاد دانشكده فرماندهي و ستاد هستيد، مگر نمي‌دانيد كه فرمانده در اتخاذ تصميم يا يكي از راهكارهاي پيشنهادي را مي‌پذيرد يا تلفيقي از آنها را و اگر ضرورت داشته باشد، هيچ‌كدام آنها را نمي‌پذيرد و در نهايت تدبير تازه‌اي مي‌انديشد و راهكار تازه‌اي مطرح مي‌كند؛ اين همان راهكار تازه است.» ايشان بلافاصله عذرخواهي كرد و ديگر سخني نگفت؛ مناظره من و سرهنگ، مجالي براي سؤال چهارم باقي نگذاشت؛ اگر نفر چهارمي پيدا مي‌شد و از من سؤال مي‌كرد، ممكن بود نتوانم به او جوابي بدهم. در اين حال متوجه شدم كه نخستين همرزم پاسدار من، «رحيم صفوي» به من اشاره مي‌كند، از اشاره‌هاي او فهميدم كه خيلي هيجان زده شده‌ام و با عصبانيت صحبت مي‌كنم؛ سعي كردم بر خود مسلط شوم، ديگر خيالم راحت شده بود كه كسي سؤالي ندارد كه ناگاه «احمد متوسليان» براي بار دوم از جاي خود بلند شد و زبان به سخن گشود. پيش از آنكه حرفي بزند، شديداً احساس خطر كردم و با خود گفتم كه ديگر جوابي براي سؤال جديد از او نخواهم داشت ولي احساس كردم كه صداي او آرام است «جناب سرهنگ، سوء تفاهمي نشود. من منظور نداشتم... ما تابع دستور هستيم.» حرف‌هاي متوسليان آن قدر به من آرامش داد كه اين بار از خوشحالي هيجان زده شدم و احساس كردم كه ديگر مشكل رفع شده است. با پايان گرفتن صحبت ايشان گفتم «پس معطل چي هستيد؟ ما وقت زيادي براي اجراي مأموريت نداريم...» همه فرماندهان از جا برخاستند و با سرعت سنگر را تخليه كردند. وقتي در سنگر تنها شدم، رو به سوي آسمان كردم؛ در حالي كه بي‌اختيار اشك مي‌ريختم، گفتم «خدايا، آبرو و حيثيت خود را پاي ابلاغ اين دستور ريختم. اگر اين طرح موفق نشود، چگونه قادر خواهم بود، دستورات بعدي را صادر كنم؟» مسئله قابل بحث در اين مرحله، اين بود كه تصميم مذكور را بنده و محسن رضايي گرفته بوديم، ولي من در زمان ابلاغ، نه از نظام فرماندهي، بلكه از مقام يك پيك، اين مأموريت را ابلاغ كردم. طرح عملياتي كه به فرماندهان ابلاغ شده بود، اين بود كه نيروهاي مركب ارتش، سپاه و بسيج، از سه محور موازي و متصل به هم در محدوده "شلمچه ـ پل نو " وارد عمل شوند و با رسيدن به اروند، خرمشهر را محاصره كنند؛ هر چند كه اين محاصره كامل نبود زيرا خرمشهر از جنوب به اروند و ام‌الرصاص متصل بود و دشمن در آنجا حضور داشت و مي‌توانست نيروهاي خود را از آن طريق پشتيباني كند. ساعت 10 شب سوم خرداد عمليات طبق برنامه از سه محور آغاز شد؛ در محور سمت راست تيپ 2 لشكر 21 حمزه با تيپ 27 محمد رسول‌الله‌(ص) سپاه، سازمان يافته بودند كه در همان ساعات اوليه، موفق به شكافتن ديوار دفاعي دشمن شدند ولي عراقي‌ها در محور ديگر به شدت دفاع مي‌كردند. در اين وضعيت تيپ 2 لشكر 21 حمزه (ع) و تيپ 27 محمدرسول‌الله (ص) از دو محور در ديد و تيررس دشمن قرار داشتند و «احمد متوسليان»، مرتب فرياد مي‌زد كه چرا محورهاي ديگر به او ملحق نمي‌شوند. درگيري دو محور تا ساعت 4:30 به شدت ادامه داشت و عراق با تمام توان مقابله مي‌كرد و خطر ديگري تيپ 2 لشكر 21 حمزه (ع) و تيپ 27 محمدرسول‌الله (ص) را تهديد مي‌كرد؛ به تدريج يأس بر من مستولي مي‌شد، از سويي خستگي من آن چنان زياد بود كه توان بيدار ماندن نداشتم. تا چشم كار مي‌كند؛ عراقي‌ها را مي‌بينم كه دست‌ها را بالا برده ‌‌و مي‌خواهند تسليم شوند.وقت اذان صبح بود كه تصميم گرفتم پس از اداي فريضه نماز، دقايقي استراحت كنم؛ نماز را با دلي شكسته و با دنيايي طلب و استغاثه به پايان بردم و در وسط اتاق جنگ و زير نورافكن‌ها استراحت كردم و بي‌درنگ به خواب رفتم. ناگهان سراسيمه از صداي بي‌سيم‌ها، از خواب پريدم. نگاهي به ساعت انداختم، فقط 20 دقيقه خوابيده بودم. با دقت به صداي بي‌سيم گوش كردم، صداي تكبير بلند شده بود و يكي از محورهاي ديگر توانسته بود، پس از نبردي سنگين، ديوار دفاعي دشمن را فرو ريخته و داخل شود. با رسيدن اين خبر به رزمندگان درگير، روحيه آنان تقويت شد و توانستند خود را به رودخانه اروند و نهر خيٌن برسانند. ساعت 6:30 صبح خبر دادند كه يك فروند هليكوپتر دشمن به وسيله "آرپي‌چي هفت " يكي از رزمندگان مورد هدف قرار گرفته، منهدم شده است؛ خوشبختانه فيلمبردار، توانسته بود از آن صحنه فيلم بگيرد. ساعت 7 بامداد، «حاج حسين خرازي» از طريق بي‌سيم، از قرارگاه، مجوز حمله به خاكريز دشمن را گرفت. او مي‌خواست با 700 نفر به قلب دشمن بزند ولي چون از وضعيت پرسنلي و تجهيزات خبر نداشتيم، با او مخالفت كردم. دقايقي بعد «شهيد خرازي» بار ديگر درخواست كرد و ما پس از شور كوتاه و با توجه به اصرار وي و با محاسبه اينكه نيروهاي ما در موقعيت تك قرار داشتند و دشمن در حال فرار بود، با درخواست او موافقت كرديم. هنوز نيم ساعت از صدور اين دستور نگذشته بود كه «شهيد خرازي» با قرارگاه تماس گرفت و با هيجان خاصي گفت «تا چشم كار مي‌كند؛ عراقي‌ها را مي‌بينم كه دست‌ها را بالا برده ‌‌و مي‌خواهند تسليم شوند.» او از قرارگاه خواست كه براي تأييد اين خبر، يك فروند هليكوپتر به منطقه اعزام شود؛ بلافاصله دستور پرواز هليكوپتر صادر شد و خلبان هوانيروز با مشاهده ميدان نبرد، در حالي كه بيشتر از «شهيد خرازي» هيجان داشت، گفت «تا چشم كار مي‌كند، نيروهاي عراق دست‌ها را بالا برده‌اند و مي‌خواهند تسليم شوند.» وقتي اين خبر تأييد شد، در مشورتي فوري، به اين نتيجه رسيديم كه با 700 نفر نمي‌توان اين همه اسير را جمع‌آوري كرد؛ ناگهان به لطف خدا جرقه‌اي در ذهنم روشن شد و دستور قرارگاه را به اين صورت به يگان‌هاي درگير اعلام كردم «همه رزمندگان مستقر در غرب خرمشهر به صورت دشتبان، از طرف اروند و در امتداد جاده خرمشهر به طرف اهواز صف بكشند و با علامت دست عراقي‌ها را به سمت اهواز هدايت كنند.» رزمندگان ما با اشاره دست، چنين كردند و عراقي‌ها سمعاً و طاعتاً به درخواست‌هاي نيروهاي ما عمل كردند و به راحتي و بدون ايجاد مزاحمت، به اسارت نيروهاي ما درآمدند. ساعت 10 صبح نيروهاي پيشرو اعلام كردند كه ديگر در خرمشهر، نيروي عراقي وجود ندارد و فرمان ورود به خرمشهر با احتياط، صادر شد. نيروهاي ما پس از ورود به خرمشهر، به تحكيم مواضع پرداختند و ساعتي بعد در رسانه‌هاي گروهي اعلام شد: « خرمشهر آزاد شد، قلب امام شاد شد.»  منبع: كتاب «پل شناور» نوشته «عليرضا پوربزرگ (وافي)» تنظيم: بخش هنر مردان خدا





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 309]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن