واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی: جام جم آنلاين: در پس تمام جار و جنجالي كه بر سر فيلم جاده به راه افتاده، كورمك مككارتي حضوري برجسته دارد. اين نويسنده 76 ساله گريز پا كه رمان آخرالزماني جادهاش سال 2007 برنده جايزه پوليتزر شد، در آمريكا به عنوان يك شخصيت مهم ادبي از احتراميمشابه ويليام فاكنر برخوردار است؛ از بيشتر مصاحبهها شانه خالي ميكند، به سفرهاي تبليغاتي كتابهايش نميرود و با دنياي ادبيات برخورد بسيار خصمانهاي دارد. اگر در زندگي معروفترين منزوي ادبيات آمريكا «جي. دي. سالينجر» به اين سو چند صفحه عقب برويد، آن وقت شاهد يك شخصيت متفاوت خواهيد بود. دوستان قديمياش او را به شكل يك آدم شر در ميان كوليهاي تنسي در سالهاي 1960 كه رفتارهاي شرورانه ميان آنها بيداد ميكرد، به ياد ميآورند. با اين كه در چند سال اخير تعريف و تمجيدهاي زيادي نصيب مككارتي شده، ولي او در بيشتر سالهاي عمر حرفهاياش بجز براي تعداد محدودي از علاقهمندان و منتقدان، براي ديگران ناشناخته بود. آثار اوليه او كه داستانهايي سياه، بدبينانه و پيچيده بودند و در كوهستانهاي آپالاچين رخ ميدادند، در گمنامي نوشته شده و تقريبا بلافاصله به عنوان كتابهاي جمع شده در ته انباري با تخفيف فروخته ميشدند. شخصيتهاي رمانهاي اوليه او اغلب آدمهايي بيخانمان و بيپول بودند كه در كلبههايي فاقد برق بياجازه ساكن ميشدند و در مناطق دورافتاده يا مكانهاي خالي بيابانها بسختي زندگي ميكردند. ظاهرا خود مككارتي به چنين زندگياي علاقهمند بود و ترجيح ميداد به جاي تغيير شرايطي كه در آن قرار داشت، در فقر و نداري زندگي كند. حتي وقتي از شدت فقر و بيپولي مجبور شد خودش موهايش را اصلاح كند و در يك درياچه حمام كند، باز هم هيچ علاقهاي به داشتن يك شغل ثابت نشان نميداد و پيشنهادهاي كارياي را كه به او ميشد، پس ميزد. همسرش دوليزله يك بار در مصاحبهاي گفته بود: «مثلا يك نفر به او زنگ ميزد و ميگفت در ازاي دريافت 2 هزار دلار بيايد در فلان دانشگاه درباره كتابهايش سخنراني كند. ولي او در جواب ميگفت هر حرفي داشته روي صفحات كتابهايش زده و ما يك هفته ديگر را هم لوبيا ميخورديم»! نفرت او از دنياي ادبيات از شيوه استفادهاش از علائم سجاوندي هم پيداست. در نثر نامتراكم و پراكنده او براي ديالوگها به هيچوجه از علائم نقل قول استفاده نشده است. مككارتي كه از به كار بردن علامت آپوستروف هم پرهيز ميكند، معتقد است: «هيچ دليلي ندارد صفحه را با علامتهاي كوچك و عجيب و غريب سجاوندي مسدود كنيم.» مككارتي جداي از اين كه در مؤسسه سانتافه با دانشمندان دمخور است و يك دوست جديد به نام تامي لي جونز (بازيگر فيلم جايي براي پيرمردها نيست) پيدا كرده، ميگويد برادرش دنيس را كه يك وكيل با مدرك دكتري زيستشناسي است، تنها دوست واقعي خود ميداند. دنيس يك بار به خود جرا‡ت داد و دليل توداري او را توضيح داد: «توداري او تقريبا مثل خرافاتي بودن است. او ميترسد كه با حرف زدن هر چيزي را كه تا حالا داشته، خراب كند.» با اين كه مككارتي مظهر چهره زمخت آمريكاست، ولي پيشينه خانوادگي او حكايت از ثروتمند بودن دارد. او در تاريخ 20 جولاي سال 1933 در شهر پراويدنس (رودايلند) به دنيا آمد. او همراه 5همشير در يك خانه بزرگ در «ناكسويل» (تنسي) بزرگ شد. پدرش در اين شهر يك وكيل موفق بود. مككارتي اينگونه به ياد ميآورد: «ما آدمهاي پولداري به حساب ميآمديم، چون تمام آدمهاي دور و بر ما در آلونكهاي يك يا دو اتاقه زندگي ميكردند.» استعداد هنري ذاتي مككارتي (او برخلاف رفتار هميشگياش به خود ميبالد: «من يك بچه نابغه بودم») باعث شد نقاشيهايش در گالريهاي محلي به نمايش گذاشته شوند. او در يكي از نقاشيهاي مورد علاقهاش تصوير يك آتشفشان قرمز روشن را كشيده كه در حال فوران كردن است و اين شايد مقدمهاي براي مضمون فاجعه در رمان جادهاش بوده است. او از مدرسه خوشش نميآمد و ميدانست پدر و مادرش از اين بابت از او ناراضي هستند. ميگويد: «من بچهاي نبودم كه آنها در ذهنشان مدنظر داشتند.» از آن پس حس بيگانگياي كه نسبت به پدر خود داشت به يك شكاف بزرگ تبديل شد و شايد همين مسأله باعث شد مككارتي نام خود را تغيير دهد. او كه مثل پدرش نام چارلز بر رويش گذاشته شده بود، از اين كه نام چارلز مككارتي، عروسك معروف چارلي مككارتي را تداعي ميكرد، متنفر بود. او عليرغم ابراز نارضايتي صريح و آشكار پدرش، نام خود را به كورمك تغيير داد. مككارتي سال 1951 وارد دانشگاه تنسي شد و 2 سال بعد به نيروي هوايي آمريكا پيوست. پس از استقرار در آلاسكا، مجري يك برنامه راديويي شد و براي اولين بار در عمرش آثار ادبي را به طور جدي خواند. آثار فاكنر را ميبلعيد. ميگويد سبك نويسندگياش را بسيار مديون فاكنر است و «موبي ديك» هرمان ملويل را كتاب محبوب خود ميداند. وقتي به تنسي برگشت، نوشتن اولين رمانش به نام «نگهبان اركيد» را شروع كرد. اين رمان درباره يك پسر و دو پيرمرد بود كه در ميان كوهنشينان متخاصم ايالت تنسي زندگي ميكردند. او وقتي در يك انبار قطعات خودرو در شيكاگو كار ميكرد، نوشتن اين رمان را به پايان برد. ميگويد: «هرگز در مورد تواناييهايم شكي نداشتم. ميدانستم كه ميتوانم بنويسم. فقط ميبايست در كنار نويسندگي، راهي براي امرار معاش پيدا ميكردم.» در سال 1961 با همسر اولش لي هولمن كه در دانشگاه با او آشنا شده بود، ازدواج كرد. آنها از اين ازدواج صاحب يك فرزند پسر به نام كالن شدند. ولي ازدواج آنها ديري نپاييد و مككارتي پس از جدايي از همسر اولش به نيواورلينز رفت. از او ميپرسم آيا هرگز به همسر اولش نفقه پرداخت كرده است؟ او در پاسخ ميگويد: «با كدام پول؟» با اين كه رمان نگهبان اركيد برايش موفقيت مالي به همراه نداشت، ولي 2 جايزه سودآور برايش به ارمغان آورد. او كه با بردن اين دو جايزه حسابي پولدار شده بود، راهي سفر اروپا شد و در همين ضمن با همسر دومش آشنا شد. وقتي به تنسي بازگشت، عروسش را به يك مزرعه دامداري در راكفورد برد. دوليزله از آن روزها اينگونه ياد ميكند: «او با بيمه هيچ ميانهاي نداشت. آنقدر ياغي بود كه نميتوانست مثل آدمهاي ديگر زندگي كند.» مككارتي پس از 8 سال زندگي مشترك در شب عيد مسيح به همسرش گفت: «من دارم ميروم.» و سوار يك كاميون شد و رفت. مككارتي همچنان به نوشتن كتاب ادامه داد؛ كتابهايي كه خوشايند منتقدان بود، ولي خوانندگان معمولي همچنان نسبت به آنها بيتفاوت بودند. كتابهاي او ميآمدند و بدون آن كه توجهي را به خود جلب كنند، ميرفتند تا اين كه در سال 1985 و با انتشار رمان «نصفالنهار خون» (داستاني پر از خون و خونريزي درباره يك گروه از تبهكاران وحشي در جنوب غربي آمريكا) مورد توجه عموم خوانندگان قرار گرفت. اين رمان در يك نظرسنجي در مورد بهترين رمانهاي ربع قرن گذشته كه به وسيله يك روزنامه برگزار شد، در جايگاه سوم قرار گرفت. سرانجام با انتشار رمان «همه آن اسبهاي زيبا» در سال 1992 بود كه شهرت رويش را به مككارتي نشان داد. منتقدان ميگفتند داستان مككارتي در مورد 2 نوجوان كه به مكزيكو ميروند و در آنجا به زندان ميافتند، نسبت به داستان قبلياش خطر كمتري داشته است. اين كتاب در سال 2000 به يك فيلم سينمايي با نقشآفريني مت ديمون و پنهلوپه كروز تبديل شد، ولي منتقدان سينمايي نقدهاي منفياي بر آن نوشتند. 2 كتاب بعدي مككارتي باعث شد او خوانندگان وفاداري براي خودش پيدا كند. مككارتي در حال حاضر روي رماني كار ميكند كه ماجراي آن در نيو اورلينز دهه 1980 ميگذرد و داستان آن درباره يك مرد جوان است كه درگير خودكشي خواهرش است. اين اولين بار است كه مككارتي يك شخصيت مؤنث مهم را در رمانش نشان ميدهد. مككارتي از نظر بعضي منتقدان يك نويسنده سرد است كه سوژههايش را دور از خودش نگه ميدارد و نگاه باليني به آنها مياندازد. مككارتي معتقد است يك نفر آن بالا دوستش دارد: «از زمان خلقت حضرت آدم هيچ بشري به دنيا نيامده كه خوششانستر از من باشد. هيچ وقت در عمرم پيش نيامده كه بيپول باشم.» مككارتي در ايران قبل از آن كه فيلم «جايي براي پيرمردها نيست» اثر برادران كوئن به ايران برسد و توجه خيليها را جلب كند رماني به بازار كتاب ايران راه يافت كه چندان با استقبال مواجه نشد. اين رمان جاده نام داشت و نويسنده آن كسي نبود جز كور مك مككارتي. روي جلد رمان نوشته شده بود برنده جايزه پوليتر. با اين حال بايد مدتي ميگذشت و فيلم جايي براي پيرمردها نيست به بازار ميآمد و بعد رماني كه بر اساسش اين فيلم شكل گرفته بود ترجمه و منتشر ميشد تا نام كورمك مككارتي در بين اهالي كتاب ايران هم سر زبانها بيفتد. برخلاف رمان جاده، رمان جايي براي پيرمردها نيست در بازار كتاب ايران با استقبال خوبي مواجه شد. با اين حال درست در روزهايي كه اين رمان روانه بازار كتاب ايران شد فيلم جاده كه براساس رمان ديگري از مككارتي ساخته شده به ايران رسيد. حالا از يك سو 2 رمان از اين نويسنده در فضاي فرهنگي ايران وجود دارد واز سوي ديگر 2 فيلمي كه بر اساس آنها ساخته شده است.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: نیک صالحی]
[مشاهده در: www.niksalehi.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 234]