واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی: تا رسيدم دور ميدان، چشم انداختم ببينم مهديار رسيده يا نه پنج دقيقهاي به هفت مانده بود. گرما كلافهام كرده بود. توي ايستگاه اتوبوس نشستم و چشم انداختم به خيابان روبهرو. مهديار را ديدم كه از دور شلنگ تخته ميانداخت و ميآمد. من را كه ديد برايم دست تكان داد و دوربين و چراغقوه را از دور نشانم داد. خيالم راحت شد. وقتي كه رسيد يكراست رفتيم به سمت بلوار. از خيلي وقت پيش با بچههاي كلاس قرار گذاشته بوديم بعد از تعطيلشدن مدرسهها، راز خانه ترسناكسر بلوار را كشف كنيم و از بين همه، من و مهديار داوطلب شده بوديم. براي اثبات رفتنمان هم قرار بود وقتي كه داخل خانه شديم چند تا عكس بگيريم. به حفاظهاي اطراف خانه كه رسيديم تپههاي اطراف و ستونهاي بلند خانه را براي اولين بار از نزديك ديدم. هميشه وقتي سوار ماشين بودم يا از مدرسه ميآمدم از دور خانه را ميديدم. حالا از نزديك، كندهكاريها و وروديهاي بزرگ خانه دلم را به شور انداخته بود. اما به روي خودم نياوردم و رو به مهديار گفتم: «تو كه نترسيدي، ها؟ اگر بخواي از همين جا ميتوني برگردي.» توي دلم خدا خدا ميكردم يك وقت تصميم به برگشتن نگيرد. مهديار وضعيتش بهتر از من نبود و يك جورهايي رنگش هم پريده بود، گفت: «از اول با هم اومديم، تا آخرشم با هميم...» مهديار براي من قلاب گرفت. خودش قدش بلند بود و احتياجي به قلاب گرفتن نبود. از پايين ميلهها چراغ قوه و دوربين را هم رد كرديم. جلوي رويمان چند تا تپه كوچك بود. علفهاي بعضي از تپهها كچل شده بود و آفتاب رنگ سبزشان را برده بود. مستقيم رفتيم به سمت در ورودي خانه. عظمت خانه مثل كاخهاي توي فيلمهاي ترسناك بود. دل توي دلم نبود. وقتي مهديار دستم را گرفت فهميدم او هم ترسيده. داخل ساختمان شديم. باريكههاي نور از سقف خانه روي زمين افتاده بود. يك خانه سه طبقه بود با كلي پنجره و اتاقكهاي خيلي كوچك و يك سرسراي خيلي بزرگ. همه جا را خاك گرفته بود و هوا خفه بود. از سقف بلند خانه هم نه چراغ آويزان بود، نه لوستر. كمي به خودم جرأت دادم و گفتم: «از پله ها بريم بالا ، ببينيم چه خبره !» مهديار زياد حرفي نميزد و انگار خودش را باخته بود. پلهها حفاظي نداشتند و طبقههاي بالا هم مثل طبقه اول بود. اتاقهاي كوچك و ديوارهاي كندهكاري شده. ديوارهاي اطراف پر از نوشته بود. يادگاري از آدمهايي كه قبل از ما، راز خانه را كشف كرده بودند. روي يكي از ديوارها نوشته بودند: اگه جرأتشو داري ساعت هفت بيا. مهديار تندتند عرق صورتش را پاك ميكرد. رو به من گفت: «اين اتاقكا براي چي بودن؟» كمي فكر كردم و موذيانه گفتم: «نميدونم. فكر كنم اتاق شكنجه بودن.» اين را كه گفتم مهديار دويد سمت پلهها و گفت: «كاميار من ديگه طاقت ندارم. ميرم از اينجا.» من هم ترسيده بودم. براي همين حرفي نزدم و دويدم دنبال مهديار و تا طبقه اول را يك نفس دويدم. همه جا پر از خاك شده بود و بازتاب صداي پايمان توي خانه ميپيچيد. به در ورودي كه رسيديم، خيال جفتمان راحت شد. مستقيم رفتيم به سمت حفاظها. داشتم نور چراغ قوه را امتحان ميكردم كه ديدم از دور چيزهايي دارند به سمتمان ميآيند. به مهديار نشانشان دادم. جيغ كشيديم و فرار كرديم سمت در حياط. داشتم به در نزديك ميشدم كه يك نفر از پشت لباسم را گرفت. بند دلم پاره شد و با همه قدرتم داد زدم:« كمك» و از حال رفتم. صداي جيغ مهديار توي گوشم پيچيد. چشمهايم را با ترس باز كردم. ديدم چند نفر دورمان جمع شدهاند. يكيشان كه هيكلش از بقيه درشتتر بود، گفت: «خجالت نميكشين بياجازه سرتونو مياندازين پايين و ميآيين تو؟ فكر كردين اينجا بيصاحبه؟ نگهبان نداره؟ ها؟» نگاه مهديار كردم. روي لپش رد اشك خشك شده بود و لبهايش ميلرزيد. من هم صدايم گرفته بود. مردي كه نزديكم بود وقتي حال و روزمان را ديد ما را نشاند و برايمان آب آورد. حالم كه جا آمد رفتم سراغ مرد هيكلي. صورتش شبيه كوليها، سبزه و آفتاب سوخته بود و دندانهاي بزرگ زرد داشت. گفتم: «ببخشين، ما كنجكاو بوديم كه اينجا رو ببينيم. آخه ميگن اينجا خونه ارواحه. ميخواستيم ببينيم توش چه خبره!» گفت: «پسرجان معلومه كه اينجا خونه ارواح نيست. اينجا يه زموني سفارتخونه بود. حالا هم خرابه شده. ما هم چند ساله نگهبانشيم. ما كه تا حالا چيزي توش نديديم.» و ادامه داد: «حالا هم بلندشين برين. ديگهام به سرتون نزنه دوباره بياين اينجا.» و ما را سپرد به يكي ديگر از نگهبانها تا از در اصلي خارجمان كند. پشت خانه يك در بزرگ بود و ما خبر نداشتيم. از در خارج ميشديم كه چند تا گوسفند را ديديم. داشتند آن طرفها ميچريدند. در توي اتوبان باز ميشد، اين يعني كلي پيادهروي تا خانه. به مهديار گفتم: «خوبي؟» زير چشمي نگاهم كرد و آرام گفت: «خوبم.» در كه پشت سرمان بسته شد، زدم توي پيشانيام و گفتم: «واي مهديار... يادمون رفت عكس بندازيم!» منبع:
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: نیک صالحی]
[مشاهده در: www.niksalehi.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 136]