تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 13 تیر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):روزه پرهيز از حرامها است همچنانكه شخص از خوردنى و نوشيدنى پرهيز مى‏كند.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1804052388




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

داستانهای من و حمید 1 (سوالات نون و آب‌دار)


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: داستاهای من و حمید(1)
تفكر
آشنایی ؛ سوالات نون و آب‌داربهار به نیمه راه رسیده بود و درختها همه سرسبزى خود را به نمایش گذاشته بودند. مثل هر روز خسته و كوفته راهى خانه شدم اما، سنگینى حزنى بى دلیل راه نفس كشیدن را تنگ كرده بود و پا را از رفتن باز می‌داشت. بلوار كشاورز را كه پشت سر گذاشتم در دلم هواى رفتن به پارك و نشستن زیر یكى از بیدهاى مجنون مثل یك نیاز، مثل احساس گرسنگى جوانه زد. فرمان ماشین را به سمت خیابان كارگر گرداندم و پس از پارك ماشین راهى شدم. هر كس در حال و هوایى قدم زنان می‌گذشت و هر از چند مردى، زنى یا خانواده‌اى را می‌دیدم كه همه زندگى و دلخوشى‌اش را بر كالسكه نشانده و از میان راههاى باریك باغچه‌ها و استخرهاى پارك عبور می‌كرد.بازى بچه‌ها، باد ملایمى كه از لابه لاى درختها می‌وزید، پیرمردهاى بازنشسته كه گله به گله روى نیمكتها نشسته بودند و از دوران جوانى شان یاد می‌كردند، جوانانى كه مشغول بازى شطرنج بودند و كودكانى كه با راكتهاى بدمینتون بى خیال از حال و روز رهگذارن غرق بازى بودند و دخترها و پسرهاى كم سن و سالى كه دور از چشم خانواده‌ها در گوشه و كنار پارك و پشت درختها به گفتگو نشسته بودند، همه و همه تصویرگر زندگى بر پرده بزرگ پارك بودند و من، تا دمى را فارغ از آنهمه غوغاى روز در آرامش سپرى كنم.صداى بستنى فروش دوره گرد، صداى موزیكى كه از بلند گوى پارك شنیده می‌شد و شوخى و خنده جوانان و رهگذران، موسیقى پارك را می‌ساخت.تماشاى ‌این‌همه، مرا به سالهاى جوانى می‌برد و تماشاى جوانان، حال و هواى جوانى را در دلم زنده می‌كرد. هر چه بود، جلوه دیگرى از زندگى بود كه در فضاى پارك نمودار می‌شد. جلوه‌اى كه نمى‌شد بى تفاوت و بى خیال از كنارش گذشت. جلوه‌اى كه زبان خاص خود را داشت. جوانها بى هوا و بى خیال از هر درى سخن می‌گفتند. از آرزوى دور و دراز براى آینده، از جراتها و جسارتهایشان در كوچه و خیابان، از معلمهاى ریاضى و فارسى و دینى و زبان كه هر كدام قصد داشتند به آنها شكل و شمایلى دلخواه خود بدهند، از دخترهاى كوچه و محله می‌گفتند و دلبریهایشان و فیلمها و آهنگهایى كه كاستهاى ویدئو و ماهواره‌ها برایشان ارمغان آورده بودند و...از چشمشهایشان می‌شد همه درونشان را دید و قلبهایشان را كه مثل هواى بهارى بى‌قرار بود و ‌آینده و سرنوشتى كه آنها را پشت لباسهاى رنگارنگ و جور وا جور پوشانده بودند.پارك نمایشگاهى از قهرمانان محبوب جوانان شهر بود. قهرمانانى كه از هزاران كیلومتر فاصله به آنان شكل می‌داند، رفتارشان را می‌ساختند و آنان به عالمى دور و مملو از خیال می‌كشیدند...كیف دستى را روى زمین گذاشتم و خودم را روى نیمكت سبز رنگ زیر بید مجنون رها كردم و چشم به آسمان دوختم. به پاره‌هاى ابرى كه آرام به سمت شرق در حركت بود اما گوشم در اختیار خودم نبود، از هر گوشه‌اى صدایی می‌شنیدم:- بستنى بدم! بستنى!صداى مرد میانسالى بود كه بر ترك دوچرخه كهنه و در هم شكسته‌اش ‍ صندوقى كائوچویى پر از بستنى گذاشته بود تا با فروش آنها زندگى خود را بچرخاند. هنوز صداى مرد كه بلندتر از همه صداها به گوش می‌رسید دور نشده بود كه خانم جوانى با یك كیف دستى مخصوص بچه‌ها با بادكنك بزرگ دورنگى كه در دست داشت مرتب فریاد می‌زد مواظب باش! زمین نخورى! به دنبال پسر بچه دو سه ساله‌اش دوید. مادرى كه همه آینده، رویاها و جوانى‌اش در وجود ‌این كودك نو پا خلاصه می‌شد و شاید هیچ‌گاه صداى ماموران پارك را كه مرتب اعلام می‌كرد از خواهران محترم خواهشمندیم پوشش اسلامى خود را حفظ كنند نمى‌شنید. تنها صداى قابل شنیدن براى او صداى خنده كودك نوپایش بوده و بس.چند متر آن طرف تر دو سه تا جوان كنار نیمكت روبروى من و بى خیال از‌ این همه رفت و آمد گپ می‌زدند.، بى آنكه بخواهم می‌شنیدم:- ببین حمید! من با تو سر ساعت 5 جلو سینما عصر جدید قرار گذاشتم تا ساعت پنج و نیم هم وایسادم نیومدى، حالا یه چیزى هم طلبكارى؟- من كه به تو گفته بودم ممكنه دیر بیام، تازه... مگه چى شده؟- دیگه چى می‌خواستى بشه؟ مرده و قولش...نفر سوم حرف هر دو را قطع كرد و گفت :- بس كنید دیگه! حوصله مون سر رفت،، هى قد قد می‌كنى، یه خبر جدید واستون دارم. شهرام سر بیرون آومدن از خونه با باباش دعواش شده، سر درس خوندن و كنكور و ‌اینجور چیزا دیگه...- بابا شهرام كه مثل دخترها همه‌اش نشسته خونه درس می‌خونه... بازم گلى به جمال باباى ما، همه‌اش علافیم و هیچى نمى‌گه!جوانى كه حمید صدایش می‌كردند با صداى بلند میان حرفها پرید و گفت :- ول كنید بابا، زنگ می‌زنیم می‌پرسیم.- البته اگه مادرش نگه كه خونه نیس.اینو پسر هفده، هجده ساله‌اى گفت كه با شلوار سفید و كفش ورزشى پت و پهن بزرگى روبروى همه‌ ایستاده بود هر از چندى با نگاهش دختران جوانى را كه در حال گذر بودند بدرقه می‌كرد.حمید در حالى كه سیگارى را از جیب پیراهنش خارج كرده و با چشمانش ‍ دنبال آتش می‌گشت گفت :اصلا می‌دونید چیه؟ امروز جمع شدیم تا براى روز جمعه تصمیم بگیریم.گویا كسى كبریت با خودش نداشت، چون حمید از جمع جدا شد و به هواى گرفتن كبریت به طرف من آمد.- می‌بخشید آقا! كبریت خدمتتونه؟- نه متاسفم!- خواهش می‌كنم!این جمله را در حال رفتن گفت. برق خاصى در چشمهایش بود. یك لحظه نگاه‌هامون به هم گره خورد، بهش نمى‌آمد از تیپ جوانهاى لاابالى و بیكارى باشه كه صبح تا شب تو كوچه‌ها ول می‌گردند. احساس كردم میان آنچه نشان می‌داد و آنچه از نگاهش می‌شد فهمید خیلى فاصله است. از رهگذرى آتش سیگار گرفت و پكى محكم به آن زد و براى لحظه‌اى چشماش را به نقطه‌اى دور دست دوخت.- حمید! چرا میخ شدى پسر بیا ببینیم...روزنامه‌اى را كه همراه داشتم از كیفم در آوردم و مشغول ورق زدن شدم. خبر تازه‌اى نداشت همان غوغاى همیشگى طالبان قدرت بود و یقه درانیهاى روزنامه‌هایى كه بى محابا خیالات و تصورات خود را در قالب تحلیل و مقاله و خبر به خورد مردم می‌دادند.روزنامه را با نگاهى سریع وارسى كردم و آن را روى نیمكت گذاشتم. دستها را پشت گردن حلقه زدم و چشم به آسمان و برگهاى سبز و آویزان بید دوختم. نمى‌دانى چه می‌گذشت. صداى حمید كه از من اجازه می‌خواست تا روزنامه را مطالعه كند مرا به خود آورد. با سر اعلام رضایت كردم و او با لبخندى روزنامه را برداشت و رفت. به جز حمید بقیه رفته بودند.ساعت هفت و نیم غروب بود كه خودم را جمع و جور كردم و مهیاى رفتن شدم. از جا كه بلند شدم حمید به طرفم آمد و روزنامه را در حالى كه تا كرده بود به طرفم گرفت:- متشكرم آقا!- خواهش می‌كنم، قابلى نداره، می‌تونه پیش شما باشه- متشكرم، خوندمش. هر چند روزنامه‌ها بیشتر از آنكه مطلب مفیدى داشته باشند بر گیجى و حیرت آدم اضافه می‌كنند.- چطور!؟- هیچى، بى خیال،‌این حرفها به ما نیومده، به هر حال متشكرم!راحت حرف می‌زد اما حیا را در چشمها و حركات او كاملاً می‌شد دید. دو قدم كه رفت ناگهان برگشت و با همان حجب و حیا پرسید:- معذرت می‌خواهم می‌توانم بپرسم شما چه كاره‌اید؟- خواهش می‌كنم! چه كاره باشم خوبه؟- ظاهرتون به معلمها، نویسنده‌ها یا چیزى تو همین مایه‌ها می‌خوره.- درست حدس زدى! اما فهمیدن ‌این كه من چه كاره ام به چه دردت می‌خوره؟- راستش از وقتى روى ‌این نیمكت نشستید توجهم به شما جلب شده. شاید در درونم احساس نوعى انس و خویشى با شما كردم.- می‌بینى كه دوستات همه رفتن، تو چرا نرفتى؟- كارى نداشتم كه برم، بدم هم نمى‌آمد كمى بیشتر تو پارك بمونم، حالا هم كه...- حالا هم كه چى؟- فرصت گفتگو با شما را پیدا كردم.- مثل ‌اینكه بیشتر وقتها با دوستات ‌اینجا یا جاهایى دیگر مثل ‌اینجا می‌روى؟- كم و بیش، معمولا هفته‌اى یك بار به ‌اینجا می‌آییم، گپى می‌زنیم... شما چطور؟- متاسفانه خیلى كم! كار و گرفتارى اجازه نمى‌دهد اما، دلم می‌خواد كه بتونم نفسى تازه كنم.- چه بهتر از ‌این! شاید فرصتى براى من باشه تا با شما كه اهل درس و بحث هستید گفتگویی داشته باشم.در دلم احساس رضایت می‌كردم. بدم نمى‌آمد گفتگویى با او و دوستانش ‍ داشته باشم به همین خاطر گفتم:- خوبه!لبخند رضایت بخشى بر لبهایش دوید و به سرعت گفت:- چه روزى؟- هفته دیگر، همین ساعت و همین جا.- عالیه! راستى اسم من حمیده!- می‌دونم!- از كجا؟- دوستانت به همین اسم صدایت می‌كردند، یادت رفت كه براى گرفتن آتش سیگار آمدى؟ من هم مهدى هستم.-‌ آشنایی با شما را به فال نیك می‌گیرم و خوشحالم- من هم همین طور.مثل همه‌ ایام سال، هفته شلوغ و پر دردسرى را پشت سر گذاشتم. اما، قرار دوشنبه را در خاطر داشتم. ساعت پنج چهل دقیقه روز دوشنبه بود.یك هفته به سرعت گذشته بود. گذر زمان ‌این روزها خیلى شتابزده است. زمین بازى بچه‌ها را دور زدم. حمید زیر همان درخت بید مجنون و روى همان نیمكت نشسته بود. با دیدن من در حالى كه عینك آفتابى مدل جدیدش را از روى چشمهایش بر می‌داشت از جا بلند شد و در حالى كه لبخندى صمیمى صورتش را پوشانده بود با خوشحالى سلام كرد.- سلام حمید جان، چطورى؟-‌ اى! بد نیستم.- تنهایی؟- مگر قرار بود كسى دیگر هم بیاد.- نه فكر كردم شاید مثل هفته پیش با دوستات آمده باشى.- قرار من با بچه‌ها امروز نبود.- چرا نمى‌نشینید، خسته به نظر می‌رسید؟- آره، كمى خسته‌ام، چه هواى تازه و خوبیه!- با ‌این خستگى قرار امروز من هم وبال گردنتان شد.- نه عزیز! ‌اینطور نیست.- روزنامه‌هاى امروز را دیدى؟ اگه ندیدى بیا بگیر!- دلم نمى‌خواهد فرصت گفتگو با شما را از دست بدهم. بعد آنها را می‌خوانم.- هر جور دوست دارى!- راستى حمید به چه كار و بارى مشغولى؟- پارسال دیپلم گرفتم، یكسالى فرصت داشتم تا سربازى یا رفتن به دانشگاه. یكى دو هفته دیگر هم كه كنكور باید بدم و بعد هم هر چى كه خدا بخواد پیش می‌آد،- رشته مورد علاقه‌ات چیه؟- خودم یا خانواده‌ام؟- معلومه كه خودت.- یكى از رشته‌هاى علوم انسانى، شاید هم روزنامه نگارى، كنكور كه معلوم نمى‌كنه یك وقت چشم باز می‌كنى می‌بینى چیزى شدى كه نمى‌خواستى.جایى هستى كه دوست نداشتى و كارى می‌كنى كه یك عمر ازش بیزار بودى. دیگه راه بازگشت به عقب هم نیست. خانواده هم كه فقط چشمشان را به پول و شغل و اعتبار اجتماعى و ‌اینجور چیزها دوخته‌اند.- به نظر می‌رسد اهل كتاب و مطالعه‌اى؟- ‌اى... كتاب زیاد می‌خونم. همیشه از بچگى علاقه داشتم.- چه كتابهاى می‌خونى؟- خیلى فرق نمى‌كنه... تاریخ، رمان، شعر، تحلیلهاى سیاسى، سینما و... هر چى دم دستم بیاد می‌خونم.- باید اطلاعات عمومى خوبى داشته باشى!؟- اینا كه براى آدم نون و آب نمى‌شه.- مگه هر چیز را باید به نون آب تبدیل كرد؟ مگر خدا عالم و آدم را فقط براى نون و آب آفریده!؟- البته كه نه!! ولى؟- ولى چى؟- راستش آب و نون هم بهونه است، چطورى بگم گیجم، حیرانم، نمى‌دونم كى‌ام؟ كجایى‌ام؟ چى می‌خوام؟ چى باید بخوام؟ دور و بریام هم همه همین‌اند. هر كسى ساز خودش را می‌زنه، هر كسى كارى می‌كنه، هیچى به هیچى نیست. مردم یه چیزهایى می‌گن اما یه راهى دیگه می‌روند، معلوم نیست اونا چى می‌خوان. گاهى وقتا آرزو می‌كنم سوسك بودم، پشه بودم نمى‌دونم یه چیزى بودم كه نمى‌توانستم از خودم بپرسم كى ام؟ چه كاره ام؟ كجا می‌خوام برم؟ چرا همه چى‌این همه آشفته و درهم بر همه، اما می‌بینم یك انسانم با دنیاى از سوال. اونم از كى؟ از كسانى كه همه شون مثل خودم‌اند. راستشو بخواین من یه انبار سوالم. ‌این همه سوال بى جواب كلافه‌ام كرده،‌اینقدر سوال پراكنده دارم كه نمى‌تونم جمع و جورشون كنم و منظورم را برسانم. اون روز كه شما رو دیدم نمى‌دونم چرا یه چیزى تو دلم به من نهیب زد برو! نترس! سوال كن، پرسیدن كه عیب نیست! شاید بدونه شاید هم مثل خیلى‌هاى دیگه فكر كنه كه كله ات بوى قرمه سبزى می‌ده هر چى بود جرات كردم و ازتون خواستم كه با هم گفتگو كنیم. شما گفتید كه نویسنده‌اید، اگر نویسنده‌اید باید راجع به همه‌این مسائل فكر كرده باشید. آرامشتون هم به من می‌گه كه به جوابهایى رسیدید، خب به من هم بگویید. می‌خواهم بدونم اصلا چرا‌ این همه سوال تو ذهنم ورجه وورجه می‌كند؟تو ضمن حرفهات جواب خودت را دادى، بى آنكه توجهى داشته باشى.دوست من! وقتى می‌گى گاهى وقتها آرزو می‌كنى كه سوسك یا پشه باشى تا‌ این همه سوال تو ذهنت ورجه وورجه نكنه، یعنى سوسك و پشه نیستى و آدمى. همین فرق میان تو با دیگر موجوداته یعنى پرسش درباره هستى حالا می‌تونى به من بگى كه چرا مردم زمانه تا ‌این حد آشفته و پراكنده اند؟ چرا گرفتار معمولى‌ترین كارهاى زندگى گیاهى و حیوانى‌اند؟ و چرا خودشان را همسان نباتات و جانوران تصور می‌كنند؟ جواب‌این سوالها كاملا روشنه،چون آنها هنوز پرسیدن را شروع نكرده، و حتى دغدغه و اضطرابى هم در ‌این باره به جان او نیفتاده، معلوم می‌شود كه او هنوز میان خودش و طبیعت فرقى نمى‌بیند یا خودش را هم شأن موجودات دیگرى بجز انسان می‌داند. اما تو یك قدم جلوترى. یعنى تو پرسیدن را شروع كرده‌اى و وقتى انسانى شروع به پرسیدن كرد معلوم می‌شود با دیگر موجودات فرق دارد، چون مقام پرسش، مقام آدمى است.آقاى مهدوى ‌این سوالها با فاصله‌هاى زمانى زیاد و در مراحل مختلفى از عمر من به سراغم آمده اند. خوب یادمه، شش هفت سال بیشتر نداشتم بچه كنجكاو و تیزى بودم كه حواسم به همه چى بود. حرفهاى بزرگترها، نقشه‌هایشان، آرزوهایشان، تلاشى كه براى به دست آوردن پول و مال و قدرت داشتند همه و همه را می‌فهمیدم. شبى در یك رویاى كودكانه خود را در پهنه كره زمین كه تبدیل به دشت بزرگ و گردى شده بود دیدم. تنهاى تنها من بودم و زمینى كه دیگر سبز نبود، كویر بود و بادى كه می‌وزید و اسكناسهاى درشت و رنگارنگ را چون كاغذ پاره‌اى در هوا پراكنده می‌كرد و گاو صندوقهایى با درهاى نیمه باز كه طلا و جواهرات خود را چون ریگهاى بى‌ارزش بیرون ریخته بودند. برخى از گاو صندوقهاى زنگ زده بود برخى تا نیمه در شنهاى بیابان فرو رفته بود آن همه پول و طلا و جواهر بى ارزش و رها شده و متروك بود و من در عالم رویا مبهوت از سوال بزرگى بودم كه آن همه تلاش و رنج بزرگترها را در نظرم می‌شكست.یادم می‌آید كه با‌ این خواب تا چند روز ذهن كودكانه‌ام درگیر سوالاتى بزرگ شده بود اما چنان در عالم بیدارى همه را در پى به دست آوردن و یا در حسرت داشتن آن همه می‌دیدم كه جرات طرح سوال به خود ندادم. مدتها گذشت بازیها، شیطنتها و دلخوشى‌هاى كودكانه آرام آرام شهد غفلت را بر جانم ریخت. دیگر سوالى نبود تا چندى بعد كه مجددا همه چیز برایم زیر سوال رفت.‌این بار غفلت عارض شده طولانى تر و عمیق تر بود و امروز كه با شما‌ آشنا شده ام‌این همه سوال بى پاسخ فلجم كرده، دیگر با كلوچه و آب نبات و خروس قندى و ول كن‌ این حرفها را و تو رو چه به ‌این حرفها حتى با فوتبال و فیلم و سینما هم از پس خودم بر نمى‌آم. دلم می‌خواد بدانم من كیستم؟ خالق من كیست؟ از كجا آمده ام به كجا می‌روم؟ حقیقت چیست؟ و بالاخره من به عنوان یك انسان باید دنبال چه چیزى باشم؟- ببین حمید! بر عكس تو كه از دست خودت كلافه و خسته شده‌اى، من از اینكه كسى را روبروى خودم می‌بینم كه ‌اینجورى سوال می‌كنه خوشحالم!- از تماشاى یك آدم كلافه و سر در گم...- نه! از ملاقات جوانى كه در كنار صداها سوال خرد و كوچك و جزئى سوال بزرگ و كلى هم به ذهنش راه پیدا كرده...- سوالهاى كلى؟ نمى‌فهمم...ببین حمید! سوالها به دو دسته تقسیم می‌شوند. اول سوالهاى جزئى و بى اهمیت كه بیشتر از جنس مسائل روزمره‌اند، مثل مشكلاتى كه به طور مرتب در كوچه و خیابان و شهر و اداره سر راه آدم قرار می‌گیرند و صدها و هزارها متخصص و كارشناس براى حل آنها صف كشیده‌اند.این مسائل از جنس مشكلات مالى مشكلات ترافیك، آب و هوا، ازدواج، سیاست، معامله و تجارت و صدها موضوع دیگر مثل‌اینها هستند. اما، دسته دوم سوالهایى كلى‌اند. سوالهاى كه مثل یك رازند، همیشه هم بوده اند و عمرى به درازاى عمر انسان در پهنه خاك دارند. سوالهایى كه براى كشف پاسخ، افلاطون و ارسطو و بو على سینا را هم به دنبال خود كشیده‌اند. سوالهایى اساسى و بنیادین درباره راز خلقت، راز بودن، راز مرگ. سوالهایى كه كم و زیاد شدن مسائل خرد زندگى و تغییر صورت حیات هم روى آنها تاثیر نداشته،‌این سوالها مخصوص انسان است. ممكن است وضع زندگى و خورد و خوراك انسانها عوض شود و یا مثلا جنس ‍ وسیله نقلیه و خانه آنها عوض شوند اما ‌این سوالها و نگرانى‌هاى تمام نشدنى براى كشف پاسخ آنها، آدم را رها نمى‌كند. تنها ممكن است‌اشتغال روزمره مثل خاكسترى به طور موقت روى آن را بپوشاند اما به هیچ روى از صفحه ذهن و قلب آدمى پاك نمى‌شوند.به همین جهت گفتم ‌این سوالها مخصوص انسان است و برخواسته از چیزى است كه او را از سایر موجودات جدا كرده و ریشه در دل و روح او دارد. همه تلاش انسانها براى رسیدن به سعادت و خوشبختى و... هم به دنبال همین سوالهاست.اما،باید بدانى كه هر وقت غفلت و‌اشتغال انسان به كارهاى جزئى و روزمره زندگى بیشتر و در نتیجه غفلت او بیشتر باشد ‌این سوالها دیرتر به سراغش می‌آیند و بالعكس هر وقت‌اشتغال و غفلت كمتر می‌شوند بر میزان ‌این سوالها و نگرانى براى یافتن پاسخ آنها افزوده می‌شود.مردم عادى گمان می‌كنند اگر همه مشكلات مالى شان حل شود راحت می‌شوند. اما شاید دیده باشى یا درباره كسانى شنیده باشى كه بناگاه دست از همه داشته‌ها شسته و براى كشف سوالهاى بزرگ كه آنها را با خودشان درگیر كرده راهى كوه و بیابان شده‌اند. بودا، كنفوسیوس، سقراط و همه حكما و انبیاء درگیر با‌این نوع سوالها بودند و قبل از آنكه سعى در حل و فصل مسائل جزئى آدمها كنند براى كشف پاسخى به سوالهاى بزرگ آنها تلاش كرده اند و محتواى اصلى آثارشان هم پاسخ به‌این سوالهاست.- اگر‌ این سوالها مخصوص انسان است. انسانها كه تغییر نكرده اند پس چرا هر چه جهان متحول تر می‌شود و دامنه اختراعات و اكتشافات گسترده تر می‌گردد، مردم كمتر به طرح ‌این سوالها می‌پردازند و كمتر می‌بینیم كسانى را كه سر در پى یافتن پاسخى براى ‌این سوالات داشته باشند؟- بى شك ‌اینطور نیست و اگر چنین بود دفتر هر نوع خلاقیت هنرى و ذوقى و بسیارى امور دیگر بسته می‌شد اما باید متوجه باشى كه در هیچ عصرى، بشر به اندازه‌این عصر و زمان به كار و بار دنیا‌اشتغال نداشته است.هیچ به زندگى مدرن و شهرى امروز توجه كرده‌اى؟ همه از صبحگاهان تا شامگاه به كار دنیا مشغولند. یك روز صبح در گوشه یكى از میدانهاى شهر بایست و هجوم مردم را كه با عجله و شتاب به هر طرف می‌دوند تماشا كن! می‌بینى كه چنان غرق در عجله و شتاب به كار و بار خود مشغول اند كه گذر روز و رسیدن شب را هم احساس نمى‌كنند. تنها در آخرین روز هفته با خستگى و كوفتگى در گوشه خانه می‌افتند و ساعتها دراز می‌خوابند و در همان حال هم با انواع و اقسام وسایل خود را مشغول می‌سازند. چون ‌این شتاب و دوندگى اخلاق ثانوى آنها شده.‌ این ادوات و ابزار سرگرم كننده هم مانند مواد مخدر عمل می‌كنند و كمى آنها را تسكین می‌دهند تا روزى دیگر كه دوباره به میدان تاخت و تاز زندگى بر گردند.این موضع همه مردم جهان است. مسلمانان هم گرفتار همین وضع‌اند. تنها در دقایقى كوتاه با همان شتاب و‌اشتغال ذهن چند ركعت نماز به جا می‌آورند. شاید خنده ات بگیرد. اسم مهر امین را حتما شنیده‌اى؟ شاید هم دیده باشى، مهرى است دیجیتالى كه تعداد، ركعتهاى نماز نمازگزاران را نشان می‌دهد. چرا؟ چون‌اشتغال ذهنى اجازه تمركز حواس را از همه گرفته به طورى كه در لحظاتى هم كه به عبادت پروردگارش مشغول می‌شود باید از مهرهاى دیجیتالى استفاده كند. كدورت، تیرگى خاطر، خستگى مفرط و بالاخره غفلت از آنچه كه گمشده اصلى آدمى است ؛ یعنى راز هستى، جاى همه چیز را گرفته است. امروزه مسأله جاى راز را گرفته، علم جدید هم بجاى معرفت نشسته، آنچه كه انسان را به راز هستى هدایت می‌كرد معرفت بود، اما امروزه علم جدید در خدمت حل مسائل و مشكلات خود آمده و انسان را از تلاش براى كشف راز هستى باز داشته است.رسانه‌ها، تلویزیون، رادیو، روزنامه‌ها مردم را بمباران اطلاعاتى می‌كنند و در میان‌این بمباران جایى براى تأمل و تفكر نمى‌ماند. انسان امروز به دنبال كشف واقعیت است نه حقیقت. انسانى است كه خام به دنیا می‌آید و خام تر از دنیا می‌رود با درونى تیره و تار و ذهنى مملو از اطلاعات كه باعث آرامش ‍ قلبى نمى‌شود.- با ‌این حساب؟!- با‌ این حساب بهتره نگاهى به اطرافت بیندازى. پارك خلوت شده و هوا تاریك. بهتره كه یواش یواش راهى بشیم و در بین راه گپ بزنیم. شاید دلت هواى بحث و جدل و سوال و جواب پدر و مادرت را كرده؟ بلند شو!- اما باید قول بدهید كه‌ این بحث ادامه داشته باشد.- قول می‌دهم.هنوز آدمهاى زیادى در پارك رفت و آمد می‌كردند. زوجهاى جوان. خانواده‌هایى كه براى شام خوردن به پارك آمده بودند، نگهبانها و خیلى‌هاى دیگر.حمید ساكت و آرام در كنارم راه افتاد. به نظر می‌رسید صدها و هزارها سوال در ذهنش ورجه ورجه می‌كند، گذاشتم تا با خودش خلوت داشته باشه، به كنار خیابان كه رسیدیم از هم جدا شدیم. كنار پیاده رو را گرفت و قدم زنان رفت و من هم راهى خانه شدم...... ادامه دارداز كتاب: جوان و فرهنگ و زندگى - ج اول - اسماعیل شفیعى سروستانى 





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 926]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن