واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی: همشهری-داستانهاي نويسندههاي نوجوان و يادداشت جعفر توزندهجاني، مسئول داستانهاي نويسندههاي نوجوان دوچرخه، بر يكي از اين داستانها. كودكانه چشمهایش را بست و تصور کرد در آسمان است و لحظه به لحظه بالا و بالاتر میرود. صدای جیغ و خنده بچهها با صداي مردی که بستنی قیفی میفروخت درهم آمیخته بود. صدای گریه کودکی بلند شد؛ اما او چشمهایش را باز نکرد. پاهایش را روی زمین ستون کرد، به زانوهايش فشار آورد و سعی کرد با الاکلنگ بالا برود. ابرها کنار میرفتند و او بالا و بالاتر... به خدا نزدیک شده بود. فرشتهها به استقبالش میآمدند. هرچهقدر صدای زار زدن کودک بالاتر میرفت، او بیشتر اوج میگرفت. با صدای مرد بستنیفروش، دلش بستنی خواست؛ اما باز هم دلش نمیآمد چشمهایش را باز کند و رویای زیبایش قطع شود. ناگهان دلشورهای دلش را چنگ زد. «نکند خانم مربی مرا جا بگذارد!» با هراس کودکانهای چشمهایش را باز کرد. مربی پرورشگاه آنجا نبود. از روی الاکلنگ بلند شد. با دلشوره این طرف و آن طرف را نگاه کرد. همه با تعجب به او زل زده بودند. دوباره یادش رفته بود دیگر کودک پرورشگاهی نیست. پچپچها و حرفهای درگوشی مردم آزارش میداد. - میبینی مرد گنده سوار الاکلنگ شده. - تازه چشمهاش رو هم بسته. - خدا مرگم بده، آدم چه چیزها که نمیبینه! از کنار درختهای بید مجنون گذشت و پارک را با همه شیطنتها و جذابیتهای کودکانهاش تنها گذاشت. مهجبین شیراوندی، خبرنگار افتخاري از تهران تصويرگري: سحر عظيمي ، خبرنگار جوان، قرچك فضاسازی مناسب وقتی صحبت از فضاسازی میشود، منظور فقط شرح موقعيت مکانی و حتی زمانی شخصیت نیست، بلکه چیزی است که بتواند علاوه بر شرح مکانی که شخصیت قرار دارد، به ترسیم فضای ذهنی او هم کمک کند و در خدمت ساختار اثر باشد. داستان کودکانه، از این نظر خوب عمل کرده و مهمترین نکته شروع کودکانه آن است. صدای جیغ و خنده بچهها و صداي گریه کودکی که اوج میگیرد، شخصیت اصلی که در ابتدا چشمهایش را بسته و تصور میکند در آسمان است، همگی دست به دست هم دادهاند تا خواننده وارد فضای کودکانه، که فضای ذهن شخصیت هم هست، بشود، به گونهای که تا چند سطر مانده به پایان، خواننده نتواند حدس بزند کسی که سوار الاکلنگ شده کودک نیست، بزرگسالی است که حسرت دوران شاد کودکی را دارد و حالا میخواهد برای چند لحظه هم که شده به همان دوران برگردد. سوار الاکلنگ شدن و همراه صدای بچهها اوج گرفتن، از نکتههاي اصلی داستان است. او میخواهد آنقدر بالا برود که به ابرها و به خدا برسد، برای این کار هم خودش را با دوران کودکی پیوند زده است. نویسنده ، به خوبي توانسته در همین متن کوتاه گذشته شخصیت و هراسهای دوران کودکی او را بیان کند. گوش شنوا حوصلهام سر رفته بود. از بسكه به دوروبرم نگاه كردم، تقريباً حفظ شده بودم كه چند تا سراميك كف زمين است. رنگ و قاب تابلوها هم توي ذهنم نقش بسته بود. از اتاق انتظار متنفرم! انگار همه وقتم ميسوزد و هيچ كاري هم نميتوانم بكنم! بايد ساكت بنشينم و به اين طرف و آن طرف نگاه كنم. از اين دو كار متنفرم! چه خوب بود اگر اين منشي شيك، وقتها را درست تنظيم ميكرد. از وقتي كه راه افتاده بودم، ديگر يك جا نشستن سختم بود، راه رفتن هم سخت بود. از همان موقع ميدويدم و ميپريدم و بابا را كلافه مي كردم. از وقتي هم كه حرف زدن ياد گرفتم، ساكت نماندم. سؤال پشت سؤال، دليل پشت دليل. مامان را كلافه كرده بودم. حالا بدترين شكنجه نشستن و ساكت بودن بود! آمد تو و كنارم نشست. سرصحبت را باز كردم. او نگاهم ميكرد. تصويرگري: محبوبه ساعدي، تهران حرف زدن خوب بود، حتي آهستهاش! نگاهم ميكرد و گاهي لبخند ميزد. حرفهاي معموليام كه تمام شد، حرفهاي هيجانانگيزم شروع شد. او بيشتر هم لبخند مي زد و گاهي هم با مشت گره كرده ميگفت: «آره، خودشه، همينه!» يك ساعت گذشته بود. او را با حرفهايم همسو كرده بودم. جالب بود كه خسته نشده بود و با علاقه گوش ميكرد. اگر كس ديگري بود از شنيدن حرفهايم خسته ميشد. حركت كه نميتوانستم بكنم. پايم شكسته بود؛ ولي فكرم سالم بود و كلي هم انرژي داشتم! اما حيف... وسط حرفهايم بودم كه منشي دكتر به او اشاره كرد كه نوبتش شده است. او هم نگاهي به من كرد و بلند شد. بعد هم هندزفرياش را از توي گوشش در آورد... يخ كردم... امان از تكنولوژي و امان از اين گوشهاي پر ترانه! مهرين نظري، خبرنگار افتخاري از تهران پايان اتفاق ليز خورد و افتاد! ترسيد و به اطرافش نگاهي انداخت. همه جا تاريك بود. نميدانست كجا آمده است. تنها چيزي كه در ذهنش مانده بود، اين بود كه او را به اين جاي تاريك پرت كردند. تمام بدنش ميلرزيد. ناگهان ضربهاي شديد او را تكان داد و دوباره پرتابش كرد. اين بار حس كرد چيزي قلقلكش ميدهد. چشمانش را كه باز كرد صفحه سفيدي را ديد با كلي نوشته آبيرنگ. انگار نويسنده اتفاقش را پيدا كرده بود. اتفاق آخر داستان را از ذهنش روي كاغذ پرت كرد و خودكار با قلقلك دادنش، پايان داستان را نوشت. سدرا محمدي، خبرنگار افتخاري از بوكان
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: نیک صالحی]
[مشاهده در: www.niksalehi.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 272]