واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی: حسين صفري نژاد از دوستان خوب گيلاني است اصالتا گيلاني است اما دوران كودكي اش را در آمل گذرانده. هنوز هم روز هاي اولي را كه به گيلان و رشت بازگشتند به ياد دارم.خيلي از آن روز ها گذشته اما هنوز به شيريني گذشته در خاطرم مانده است . خواندن اين مقاله را به دوستان توصيه مي كنم. با احترام سروش عليزاده چکيده:در قرن دهم دو جريان شعري در ادبيات ايران رواج مييابد. نخست همان شيوه لطيف و فصيحسخنوراني همانند بابافغاني (متوفي ۹۲۵ ق) که معاني و ظرافت کلام حافظ و اوج سبک عراقي ر بهخاطر ميآورد و ديگر نوعي خاص از سخن گويي که خود معلول چاره انديشيهاي برخي از شاعراناين دوره جهت تغيير شيوه و رهايي از تقليد در سبک عراقي بود. به اعتقاد اين گروه سبک عراقي ومضامين عاشقانه آن بيش از حد جنبة ذهني و تخيلي يافته بود. پس آنان به ساده گويي و بيانواقعيت در کلام توجهي خاص نشان ميدهند. از اين رو ماجراي ميان دو قهرمان اصلي مضامينعاشقانه ـ عاشق و معشوق ـ را با زباني ساده، واقعي و به دور از هر گونه تکّلف ـ مکتب وقوع ـ بيانميدارند. اما اين بي پيرايگي و صراحت بيان چنان که گاه عاشق بر خلاف سنت معمول در ادبياتعاشقانه با خشونت با معشوق خود رفتار ميکند و ضمن انتقاد از عملکرد او حتي وي را به قطع ارتباطتهديد مينمايد ـ مکتب واسوخت ـ اگر چه اشعار بزرگاني چون ميرزا شرف جهاني قزويني (۹۶۸ ـ۹۱۲ ق)، لساني شيرازي (۹۴۱ق؟)، محتشم کاشاني (وفات ۹۹۶ ق) و وحشي بافقي (متوفي ۹۹۱ق) را نمونههاي آغازين و کامل اين نوع کلام ميدانند؛ اما با بررسي ديوان اشعار شاعران پيش از ايندوره نيز ميتوان به نمونه هايي از اين شيوه سخنوري برخورد نمود. در مقاله حاضر غزليات سعدي رااز اين منظر مورد بازبيني قرار ميدهيم.کليد واژه: عشق ـ تخيل ـ واقعيت ـ انتقاد ـ وقوع ـ واسوختمکتب وقوع شيوهاي در سخنوري بويژه غزل سرايي است که با سادگي فوق العاده زباني و عاريبودن از اغراقهاي شاعرانه و پيرايههاي کلامي و معنوي متمايز و مشخص است. در اوائل قرن دهمبسياري از شاعران اين شيوه را به کار ميگرفتند که تفاوت کلي با طرز سخنگويي شاعران قرون پيش ازآن داشت. از جمله مهمترين وجوه تمايز اين مکتب عبارت بود از:۱ ـ بيان واقعي عوالم عاشقانه: شاعران زبان حال احساسات خود را آنچنان که واقعيت داشت و خود احساس ميکردند، بدونهيچگونه پرده پوشي و پنهان کاري، به تصوير ميکشيدند. ياران خداي را به سوي او گذر کنيدباشد کش اين خيال زخاطر بدر کنيد درما زدهست آتش و بر عزم رفتن استچون آه ما زبان خود آتش اثر کنيد آتش زبان شويد و بگوييد حال ما هنگام حال گفتن ما ديدهتر کنيد از حال ما چنان که دَر و کارگر شود آن بي محل سفر کن ما را خبر کنيد گر خود شنيد جان زمن و مژده از شما ور نشنود مباد که اينجا گذر کنيد وحشي گر اين خبر شنود واي بر شما از آتش زبانه کش او حذر کنيد(۱) و يا خوش آن دم کز رقيبان با من آن بدخو سخن گويد بد من هر چه ميگفتند در خلوت به من ميگفت فغان کز بخت من اکنون ندارد ره به کوي او کسي کز حال ما حرفي به آن پيمان شکن ميگفت شدم خوشدل بس از خشم پنهانش چو در مجلسپي دفع گمان ديگران با من سخن ميگفت(۲)۲ ـ مذکر بودن معشوق: توجه به معشوق مرد در ادب و فرهنگ ايران از سابقهاي پس طولاني برخوردار است. شايد نمونه بارزآن را در داستانهاي محمود غزنوي (وفات ۴۲۱ ه ق) با غلام خود اياز(۳) و يا ماجراهاي سلطان سنجرخوارزمشاهي (وفات ۵۲۲ ه ق) با امردان (۴) مشاهده نمود. اما اين شيوه در مکتب وقوع و واسوخت شکلروشنتري به خود ميگيرد و سخنوران عمدتاً به سوي معشوق مرد روي ميآورند که به ظاهر سخن گفتناز آن در عصر تعصب گرايانه صفوي به اندازه زن خطرناک نبود. البته در اين ميان تنها به طرح صِرف وساده رابطه و ماجراهاي ميان عاشق و معشوق توجه و به ديگر مضامين لطيف والهي اين نوع کلام ـ که دراعصار پيشين بويژه سبک عراقي بيان ميگرديد ـ علاقهاي نشان داده نميشد. از اين رو اشعار اين دوره رادر ظاهر زيبا و جذّاب، در معنا بي روح و غير قابل اعتنا مينمود. چنانکه ترکيب بند مشهور وحشي بافقي بامطلع: دوستان شرح پريشاني من گوش کني داستان غم پنهاني من گوش کنيد… آنگاه تأثير وزيبايي خود را از دست ميدهد و حتي جنبه منفي به خود ميگيرد، که در مييابيم مخاطبشاعر، معشوقي مذکر است و تنها عاشق به جهت تمتعات نفساني و عدم کاميابي در فراق او مينالد. اي پسر چند به کام دگرانت بينم سر خوش و مست زجام دگرانت بينم مايه عيش مدام دگرانت بينم ساقي مجلس عام دگرانت بينم توچه داني که شدي يارچه بي باکي چند چه هوسها که ندارند هوسناکي چند…(۵) و يا محتشم کاشاني که در رساله جلاليه عموم غزلها را درباره شاطر جلال ـ معشوق خود ـ سرودهاست.نيست لرزان از هوا پر بر سر شاطر جلال بر سر خورشيد عالم سوز ميلرزد هلال يا فرشته از هجوم مرغ روح عاشقان چون مگس ران کرده جنبان بر سر او شاهبال قد او شاخ گل است و رنگ زرّين غنچهاش گرچه باشد شاخه گل را غنچه زرّين محال زين بلاي جان که در بر داردش قنطور تنک پيکرم از ناله شد در تنگناي غم چو نال تا زگستاخي هواي پاي بوسش کردهام ميدهد مانند خاک اندازم آن مه خاک مال چون شود از گرمي بالاي وي غرق عرق پاي در گل ماند از همراهيش پيک خيال محتشم را جزم بر سر ميرسد پيک اجل گردمي شاطر جلال از وي نهان سازد خيال(۶) البته در تذکرههاي اين دوره به اصطلاح واسوخت نيز بر ميخوريم و آن به شعر و کلامي گفتهميشد که در آن شاعر نسبت به معشوق به تعرّض، گله و شکايت ميپرداخت و شعر برخلاف سنتشعري گذشته، بويژه غزل که هيچ عاشق به معشوق سخن تلخ نميگويد، او ديگر ناز معشوق را نميخرد وبه سراغ يار ديگري ميرود:«واسوخت نوعي از وقوع گويي و منشعب از آن است و به شعري اطلاقميشود که مفاد آن اعراض از معشوق ميباشد و اين کلمه با حذف نون مصدر «واسوختن» درست معنيضد آن را که «سوختن» باشد ميدهد».(۷)روم به جاي دگر دل دهم به يار دگر هواي يار دگر دارم و ديار دگر به ديگري دهم اين دل که خوار کرده توست چرا که عاشق تو دارد اعتبار دگر ميان ما و تو ناز و نياز برطرف است به خود تو نيز بده بعد ازين قرار دگر خبر دهيد به صياد ما که ما رفتيم به فکر صيد دگر باشد و شکار دگر(۹) پيشينه مکتب وقوع ـ واسوخت پيش از عصر صفويه: اگر چه بيشتر تذکره نويسان دوره صفوي (۱۱۴۸ ـ ۹۰۷ ه ق) شيوه وقوع گويي را از ابداعاتشاعران اوايل قرن دهم دانستهاند و نام بسياري از سخن گويان از جمله وحشي بافقي، محتشم، جهانقزويني را در شمار شاعران اين مکتب ثبت کردهاند؛ اما روش اين گروه در شعر فارسي شيوهاي بي سابقهنيست و ويژگيهاي آن را در غزلهاي شاعران قبل از اين دوره از جمله سعدي (۶۹۱ ـ ۶۰۶ ق)، حافظ(وفات ۷۲۹ ق)، امير خسرو دهلوي (۷۲۵ ـ ۶۵۱ ق) و حتّي تغزّلهاي فرخي سيساني (وفات ۴۲۹ ق)ميتوان يافت.بگذار تا مقابل روي تو بگذريم دزديده در شمايل خوب تو بنگريم شوقست در جدايي و جور است در نظر هم جور بِه که طاقت شوقت نياوريم روي ار به روي ما نکني حکم از آن تُست بازآ که روي در قدمانت بگستريم… ما با توايم و با تونهايم اينت بُلعجب در حلقهايم با تو و چون حلقه بر دريم… ما خود نميرويم دوان از قفاي کس آن ميبرد که ما بکمند وي اندريم سعدي تو کيستي؟ که درين حلقه کمند چندان فتادهاند که ما صيد لاغريم(۹) و يا نظير چنين شيوه کلامي در غزليات حافظ: دل من در هواي روي فرّخبود آشفته همچون موي فرّخ… شود چون بيد لرزان سرو آزاد اگر بيند قد دلجوي فرّخ بده ساقي شراب ارغواني بياد نرگس جادوي فرّخ دو تا شد قامتم همچون کماني زغم پيوسته چون ابروي فرّخ… اگر ميل دل هر کس بجائي است بود ميل دل من سوي فرّخ غلام همّت آنم که باشد چون حافظ بنده و هندوي فرّخ(۱۰) البته اگر چه واسوخت را هم نوعي وقوع گويي و شاخهاي از آن دانستهاند اما نمونه هايي از اين گونهسخنوري را در کلام سخنوران پيش از عصر صفويه از جمله فرّخي، قطران تبريزي (متوفي بعد از ۴۸۱ق)، منوچهري دامغاني (متوفي ۴)، سعدي و…نيز ميتوان يافت.مکن اي دوست به ما بد نتوان کرد چنين به حديثي مرو از پيش و به کنجي منشين… گر مثل چشم مرا روشني از ديدن توست نکشم ناز تو بايد که بداني به يقين… بيم آن است که جاي تو بگيرد دگري آگهت کردم و گفتم سخن باز پسين(۱۱) و يا: فراوان اوفتادم در غم عشقتو پنداري که اين بار اوفتادم رها کردم به صبر از هر کسي دلجفا و جور کس را تن ندادم نورزم بيشتر زين صحبت تو نه از بهر جفاهاي تو زادم(۱۲) وباز:اي پسر ميگسار نوش لب و نوش گوي فتنه به چشم و به خشم فتنه به روي و به موي ماسيکي خوارنيک، تازه رخي صلح جوي توسيکي خوار بد جنگ کن و تروشروي پيش من آور نبيد در قدح مشکبويتازه چو آب گلاب، پاک چو ماء معين(۱۳) سعدي و عشق پژوهشگراني که درباره سعدي و انديشههاي وي تحقيق کردهاند؛ او را استاد غزل عاشقانه و به کمالرساننده نقطه اوج چنين شيوه سخنوري دانستهاند. سعدي در بيش از هفتصد غزل خويش شورانگيزترينو زيباتري حالات عشق را در کلامي بديع و موزون بيان داشته است و با توجه به اشارات گوناگوني از ايندست درگلستان و بوستان ميتوان به اين نتيجه رسيد که شور و حال فوق العادهي اين اشعار بي شکحاصل تجربيات عاشقانه خود او بوده است(۱۴): «سعدي عشق ميورزيده و حتي در اين عشق ورزي بهتمام فنون و ريزهکاريهايش نيز دست ميزد. دل و جانم به تو مشغول و نظر بر چپ و راست تا ندانند حريفان که تو منظور مني» (۱۵) اين امر غزلهاي او را سرشار از نياز درد و تسلم ميسازد«صراحت لهجه و صدق بيان او چندانست کهگناه او را نيز رنگ اخلاق ميبخشد. عشق که مايه غزلهاي اوست البته به جمال انساني محدودنيست…سراسر کائنات موضوع اين عشق است»(۱۶) از اين رو در جاي جاي کلام وي ضمن تأييد و تأکيدبر اين انديشه با تشبيه به حيوانات و گاه نقش روي ديوار به انتقاد از آناني ميپردازد که از اين موهبت الهيبي بهرهاند و آن را ناديده ميانگارند. ابيات زير نمونه هايي است در هجو او از غافلان حقيقت زندگي يعنيعشق(۱۷).هر آدمئي که مُهر مِهرتدر وي نگرفت، سنگ خاراست (کليات، طيبات، غزل ۴۴) هر کو شراب عشق نخورده س
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: نیک صالحی]
[مشاهده در: www.niksalehi.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 5051]