واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی: مرغ شكمپر سر نداشت، اما معلوم نبود چهطور ميتواند سوت بزند و آواز بخواند پا نداشت، اما معلوم نبود چه طور ميتواند راه برود و از دست آن همه گرسنه، كه از زمين و آسمان تعقيبش ميكردند، فرار كند. خودش ميگفت: «وقتي مرغها شكمشان با چيزهاي خوشمزهاي پر ميشود، كارهايشان جادويي ميشود.» اين را بيشتر خانمهاي خانه ميدانند. براي همين پاهاي مرغ شكمپر را به هم ميبندند. اما خانم خانهاي كه شكم اين مرغ فراري را با چيزهاي خوشمزه پر كرده بود، اين را نميدانست. او مثل همه، تعدادي كوفته قلقلي كوچولو درست كرد و كنار گذاشت. گشنيز و شنبليله را خرد كرد و تفت داد و سير و تمبر هندي و زرشك را به آنها اضافه كرد. كوفته قلقليها را به آنها اضافه كرد و نمك و فلفل زد. شكم مرغ را با اين مواد پر كرد. بعد از همه اين كارها ، بايد شكم مرغ را با نخ ميدوخت. اين كار را كرد. در مرحله آخر هم، بايد دو تا پاي مرغ را ميبست. و اين تنها كاري بود كه خانم خانه فراموش كرده بود انجام بدهد. خانم خانه، مرغ شكمپر را توي ظرف گذاشت و اطرافش كمي نمك و زعفران ريخت و درش را هم گذاشت و شعله را روشن كرد. مرغ شكمپر كه با آن همه چيزهاي جورواجور توي شكمش احساس سنگيني و گرما ميكرد، با كلافگي از جا پريد و در قابلمه را به طرفي پرت كرد. خانم خانه تا آمد بفهمد دور و برش چه خبر است، مرغ شكمپر از پنجره بيرون پريد و فرار كرد. مرغ شكمپر ميرفت و با خودش ميگفت: «خوب از دست دندانهاي بلند خانم خانه فرار كردم!» يعني خانم خانه موقع پركردن شكم او ميخنديده؟! در هر حال، مرغهاي شكمپر يك كمي اهل چاخان و پاخان هستند و ميتوانند ديگران را با حرفهايشان سرگرم كنند. تصويرگر: لاله ضيايي مرغ شكمپرسوت ميزد، خبر نداشت كه مرد گرسنهاي كه بوي او داشت ديوانهاش ميكرد، دنبالش راه افتاده است تا در فرصتي مناسب او را بگيرد و بخورد. البته مرد گرسنه هم خبر نداشت كه سگ گرسنهاي دنبال مرغ شكمپر است. و هر دوي اينها روحشان هم خبر نداشت كه پنج تا گربه ولگرد گرسنه، دسته جمعي راه افتادهاند تا مرغ شكمپر را بگيرند. مرغ شكمپر نه از پشت سرش خبر داشت و نه ميدانست كجا ميرود. هدفي نداشت. خانهاش يك مرغداني در خارج شهر بود. كدام شهر؟ نميدانست. اگر هم ميدانست و نشاني دقيقش را ميدانست و به آنجا ميرسيد چه اتفاقي ميافتاد، جز اين كه مرغهاي ديگر با ديدنش زهرهترك بشوند و آينده خودشان را ببينند: يك مرغ بال و پر ريخته بي سر و پا با يك شكمپر از بخيه! مرغ شكمپر با خودش گفت: «به مرغداني نميروم. ميخواهم جهانگرد بشوم. از موقعي كه جوجه بودم و توي آن مرغداني ماشيني زندگي ميكردم، همين آرزو را داشتم.» با اين فكر به راهش ادامه داد و به منظره هاي اطرافش نگاه كرد. چه خيابانهاي بلند بالا و تميزي! چه آسمان صاف و بيابري! چه درختهاي سر به فلك كشيدهاي! بله همه چيز ديدني بود، الا آن گروه بيست نفره كه هر كدام خودشان را گوشهاي پنهان كرده بودند تا بهموقع حساب مرغ شكمپر را برسند. همه آنها از توانايي جادويي مرغهاي شكمپر خبر داشتند و ميدانستند كه آنها از هر موجودي توي دنيا سريعتر هستند، به همين دليل براي شكار او عجلهاي نداشتند و دنبال يك لحظه غفلت مرغ شكمپر بودند. مرغ شكمپر همينطور ميرفت و از جهانگردياش لذت ميبرد. هوا هم داشت تاريك ميشد. اين چيزي بود كه تعقيبكنندهها، خيلي منتظرش بودند. هوا تاريكتر و صداي قاروقور شكمهاي گرسنه بيشتر شد. مرغ شكمپر به ماه، كه از توي آسمان به او نگاه ميكرد، لبخند زد و گفت: «تو كي آمدي كه من نفهميدم!» مرغ شكمپر از جوجگي عادت داشت با ماه حرف بزند. او جوجه پر حرفي بود و از هراتفاق كوچكي قصه ميساخت. هر كسي حوصله شنيدن حرفها و قصههايش را نداشت؛ اين بود كه جوجه پرحرف به ماه پناه ميبرد و براي او قصهسازي ميكرد. مرغ شكمپر به ماه گفت: «ببين به چه روزي افتادهام! نه سري، نه دمي، نه عجب پايي! همه جايم هم پر از بخيه است. البته گله و شكايتي هم ندارم. دنيا بالا و پايين دارد.» با اين حرف، ماه تور نورانياش را پايين انداخت و مرغ شكمپر را درست همان موقعي كه تعقيب كنندهها نصفه نيمه روي او پريده بودند، بالا كشيد. تعقيبكنندهها كه به جاي مرغ شكمپر به سر و كول هم ميپريدند، نفهميدند چه اتفاقي افتاد. وقتي به خودشان آمدند كه از آسمان كوفته قلقلي ميباريد! چي شده بود؟! بين زمين و آسمان بخيه شكم مرغ شكمپر پاره شده بود و هر چي توي دلش بود به زمين ميباريد. اما مگر يك كوفته قلقلي؟ مگر دو كوفته قلقلي؟ صدها كوفته قلقلي از توي شكم جادويي مرغ شكمپر بر سر و روي موجودهاي زميني ميباريد؛گرسنهها را سير ميكرد و دانشمندان را به تعجب و آزمايش و آشپزها را به نمونهبرداري واميداشت. خانم خانهاي كه مرغ شكمپر را نصفه نيمه درست كرده بود، با گرسنگي توي حياط نشسته بود كه چند تا كوفته به سر و صورتش خورد و توي دامنش افتاد. يكي از آنها را خورد و گفت: «قسم ميخورم اين كوفتهها را خودم قلقلي كردهام.» و به آسمان نگاه كرد كه هنوز داشت كوفته قلقلي به زمينيها ميداد. ماه، مرغ شكمخالي را بالاي بالا كشيد و روي گودي كمرش نشاند و به او گفت: «نياوردم بخورمت! دلم براي چاخان پاخانت تنگ شده!» و مرغ شكمخالي با دهاني كه نداشت، معلوم نيست چهطور توانست براي ماه چاخان پاخان كند و او را از دلتنگي در آورد! همشهری
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: نیک صالحی]
[مشاهده در: www.niksalehi.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 478]