واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی: مدتها بود ميخواستم آرزوهاي فراموش كرده دورۀ نوجوانيام را بهخاطر بياورم ميخواستم آنها را يك، دو، سه، ... زير هم بنويسمشان و با هر كدام تكهاي از زندگيام را مرور كنم. ميخواستم بفهمم با كدامشان برگي از دفتر زندگي ام را ورق زدهام و با كدامشان برگي از درخت زندگيام را كندهام. اما هربار، مثل آدمهايي كه گذشتهشان را فراموش كردهاند، همين كه ميخواستم بهشان فكر كنم پردهاي ضخيم روي يادم سايه ميانداخت و خاطراتم را از من ميگرفت. دوست داشتم قشنگترين آرزوهاي دوران زندگيام را، كه فكر ميكردم آرزوهاي دوران نوجوانيام باشد، همه آن آرزوهاي رنگي و ساده و پاك را، جلوي چشمهايم زنده نگه دارم؛ اما انگار چيزي يا دستي مانع مي شد تا به خاطر بياورمشان. مثل فيلمي بودند كه شروع نشده، تمام ميشد و پرده نمايش فرو ميافتاد. كارم به جايي رسيده بود كه به آلزايمرم فكر ميكردم و اسم نچسبي برايش گذاشته بودم: «آلزايمر آرزوهاي نوجواني» و حتي داشتم ميپذيرفتم، از كنارش رد ميشدم و تسليم ميشدم. تا آن شب كه همه خواب بودند و سكوت آرام و سنگيني خانه را در خود كشيده بود، من كه بيدار مانده بودم، برخاستم. ميان باغچه، كه دور تا دورحياط ميپيچيد، حوض كوچكي داشتيم. نهچندان عميق كه توي آن دست و پا بزنيم، نه چندان كمعمق كه نتوانيم تويش شنا كنيم؛ لوزي شكل با كاشيهاي سفيد. شاخههاي پيچيده و پرانشعاب نارنجها و پرتقالها درهم فرو رفته بودند و شده بودند سقفش. برگهاي سبز تيره و جاندارشان در انعكاس نور درخشنده خورشيد كه بر آب نقرهفام و بدون تلاطم حوض ميتابيد، نقش ميزد و تصوير ميساخت. شاخههاي متراكم چون بياباني به نورهاي نرمي كه از اطراف ميباريد، فرصت بازيگوشي ميداد تا از ميان شاخ و برگها روزنه و راهي به سوي حوض بيابند و در دل آب، راهي ميان ماهيهايي كه من عاشقشان بودم باز ميكردند و تن به تنشان ميساييدند. آن وقتها، من زياد ماهي داشتم. ماهيهاي ريز قرمز، سرمهاي، لاكي و كرم. ماهي ريزهها دسته ميشدند، گوشه حوض جمع ميشدند. رها ميان آب، كنار هم سر ميخوردند. سرهايشان جفت مي شد و توي گوش همديگر شعر ميخواندند. گوش ميخواباندم، ورورور ورورور چيچي ميگفتند؟ داشتند براي گربهها حرف در ميآوردند! دو ماهي بزرگ داشتم. يكي قرمز، يكي نقرهاي. دوتايي گوشه كناري با هم ميپلكيدند. ميجنبيدند،؛ وول ميخوردند و تكبهتك ميشدند. زير نور مهتاب، لبه خنك حوض نشسته بودم. تكه كوچكي از ماه، قد يك كلوچه، از ميان شاخ و برگ درختها راه باز كرده بود و داخل آب افتاده بود. با دستم، آرام آب را به هم زدم. تكه كلوچهاي موج برداشت و تكان خورد. يكهو، ماهي بزرگها، از زير عكس ماه در آمدند. چرخيدند، سرازير شدند و بالا آمدند. داشتند به كلوچه ماهي نوك ميزدند. با چشم آب را شكافتم. ماهي ريزترها، در عمق و گوشه حوض، سردرگوش هم بودند. چه خواب سنگيني داشتند! آب كه آرام ماند و تكه ماه دوباره به سطح صاف و لغزان آب شانه زد، ماهيبزرگها آب را بريدند و بالاتر آمدند و خودشان را توي دل كلوچه ماهي جاي دادند. سعي ميكردم صدايي بلند نشود. فقط صداي خشخش برگها را ميشنيدم كه نسيم ميانشان افتاده بود. تمام نيرويم را در خودم جمع كردم و كاملاً چشمهايم را باز كردم و از ميان عكس كلوچه ماهي به چشمهاي ماهيها زل زدم. چشمهايشان بازِ باز بود. حتي مردمك چشمهايشان را ميديدم. پلك نميزدند و پولكهايشان آرامآرام تكان ميخورد. طعم ماه را مزهمزه ميكردند. يك دفعه از خواب پريدم و توي رختخوابم نشستم. يكهو، يكي از آرزوهاي قشنگ نوجوانيام به يادم آمد. آن روزها، خيلي دوست داشتم بفهمم ماه هم به ماهيها مزه ميدهد! منبع:
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: نیک صالحی]
[مشاهده در: www.niksalehi.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 214]