تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 11 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام کاظم (ع):از شوخی (بی مورد) بپرهیز، زیرا که شوخی نور ایمان تو را می برد.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1813595074




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

رفيق بد


واضح آرشیو وب فارسی:عصر ایران: رفيق بد جواب داد: «حتی اگربا ماندنت جیران بخواهد طلاق هم بگیرد نمی گذارم در این شهر تنها و بی پناه بمانی.» «سیامک» قرص های رنگارنگ را پشت سرهم بالا می‌انداخت شايد درد پاهایش کمتر شود ، می خورد بلكه درد زنده بودنش تخفیف پیدا کند؛ اما افسوس كه این را خیلی دیر فهمیدم. نخستين بار که دیدمش پاهای استخوانی بلندش را درون شکمش جمع کرده بود.طوری به آدم ها نگاه می کرد که انگارهمه را تک به تک می شناخت. سیامک درخیابان پررفت وآمد نزدیک زیارتگاه شاه عبدالعظیم زولبیا و بامیه می‌فروخت . اين اولین بار بود که به زیارت حرم حضرت عبدالعظیم می رفتم .یک سال پیش وقتی روستايمان را در غرب کشور برای همیشه ترک کردم مادرم گفت : «صمد جان هروقت خیلی دلت گرفت برو حرم حضرت عبدالعظیم ودعا کن ، اشک بریز و برای مریضی ات از خدا شفا بخواه.» خوب یادم هست ، در آن روزها که بچه های ده در کوچه بازی می کردند این مرض صرع بود که روح و جسم مرا به بازی می گرفت . هیچ وقت نشد با بچه‌های هم سن و سالم بخندم ، بدوم و از زمین خوردن نترسم . گاه و بی گاه درد در تمام وجودم می خزید ویادم می افتاد که یک بیمارپرخرجم که روی دست آقا و مامانم مانده ام . مهربانی دست های مامان «سیما» و ترک های عمیق پاشنه های پای آقام «اوستا صفر » را با سنجاق به گنجه خاطراتم چسباندم تا لحظه ای یادم نرودکه عمری با آبروزندگی کرده وسرسفره حلال نشسته‌ام. سفره ای که مامان سیما برای پرکردنش هر روز دست‌هايش از آن تنور نان بیرون می آورد و صبح به صبح با فروش نان ها به مردم ده ، مخارج زندگي، هفت بچه و خودشان را تأمين مي‌كرد. مردم ده، مادرم را خاله سیما صدا می زدند و دوستش می‌داشتند. همه می‌دانستند پدرم کارگر فصلی است و خیلی وقت‌ها بیکار است. پدر نيز براي اين که شرمنده نماند در پختن نان به مادر کمک می کرد . با اين حال صورت هایمان با هیچ کدام از سیلی هایي که به خودمان می زدیم سرخ نمی شد که نمی شد . به خاطرمریضی و نداری نشد بیشترازپنج کلاس درس بخوانم . در عوض بقيه خواهر و برادرانم هرروز برای مامان سیما و پدرم ازمدرسه 20 می آوردند. سمیرا خواهر 15ساله‌ام حوصله کلاس و درس رانداشت و مثل سارا و حمید - دو قلو- درس را رها کرد و در خانه ماند . داداش «محمود» هشت سال پیش درست وقتی اندازه من بود راهی تهران شد . او کنار پدر کارهای ساختمانی یاد گرفته بود و می خواست برای خودش کار کند . مدام به جان پدر و مادرم غر می زد و می‌گفت «این همه بچه را می خواستید چه کار؟» در به در دنبال کار گشت تا اينكه خبردار شديم در تهران کاشی کاری می کند و اتاق کوچکی نيز اجاره کرده و زندگي بخور و نميري دارد . بار نگاه بچه ها روی سرم سنگینی می کرد . یک روزاتفاقی ازچفت باز در حرف های حمید و سارا را شنیدم که می گفتند : «هر کی وامونده است با ما برادرخونده است. مردم هم برادر دارن ما هم داریم. این صمد نه کاری از دستش برمی یاد نه اجازه مي‌ده یه لقمه نون درست و حسابی به ما برسه . خرج مريضي و دوا و درمونش هم شده قوز بالا قوز...» طوری حرف می زدند که انگار برادر ناتنی شان بودم. از شدت بیماری دل نازکم زود شکست و زدم زیرگریه . اما همان روز تصمیم گرفتم برای همیشه از آن خانه بروم . گفتم می روم کناردادش محمودم و در شهرکاری دست و پا می کنم تا دیگر مزاحم کسی نباشم . وقتی محمود رفت من هفت سالم بود . باید برای پیدا کردنش خیلی می گشتم . مامان و بابا دلشان به رفتنم راضی نبود اما آن قدرگفتم و گفتم تا بالاخره بابا یک بلیت اتوبوس تهران برایم گرفت و مامان سیما بقچه ای پر از نان و چند تکه لباس برایم بست و راهی شهر شدم .وارد شهر که شدم بعضی از آدم ها طوری به بقچه ام نگاه می کردند که انگارگدا دیده اند. وقتي چند نفر، سکه های پنجاه تومانی در جیب کاپشن پاره ام انداختند داد زدم ، نه ! به خدا گدا نیستم نمی خواهم اما... در حالي كه گيج بودم بالاخره با کلی پرس و جو نشاني اتاق کوچک اجاره ای داداش محمود را پیدا کردم. اولش وقتی من را دید لبخندم را با لبخند جواب نداد . مرا در آغوش نگرفت وبه چشم یک تازه وارد مزاحم نگاهم کرد،گفت زیاد نمی توانی این جا بمانی چون زنم دوست نداردکسی مزاحممان باشد . کار و کاسبی هم زیاد خوب نیست و به زحمت اجاره این اتاق را در می آوریم . بله، داداش محمود بدون این که به کسی بگوید ازدواج کرده بود و می گفت هیچ وقت بچه دار نمی شود و بچه یعنی دردسر، آوارگی و مصیبت! فکرمی کردم آن روز «جیران» خانم - زن برادرم- را می بینم اما گویا خانم قهر کرده و به خانه مادرش رفته بود . دلیل دعوا را نفهمیدم اما می دانستم اوضاع خوبی ندارند . حالم خوب نبود. داداش محمود با ديدن حال و روزم دلش به رحم آمد و صورتم را در دستان پينه‌بسته‌اش گرفت و گفت : «خدا من را بکشد که این قدررنگت پریده .بامریضی آمدی به این شهر که چه کار کنی ؟» برایش از غصه هایم و تصمیم هایم گفتم . جواب داد : «حتی اگربا ماندنت جیران بخواهد طلاق هم بگیرد نمی گذارم در این شهر تنها و بی پناه بمانی .» روی قول داداش محمود حساب بازکردم . فردای همان روز با هم برای کاشی کاری به یک ساختمان نيمه‌كاره رفتیم. او سعی می کرد فوت و فن کار را یادم بدهد اما مدتی بعد فهمید به خاطر بیماریم نمی‌توانم کارسنگین انجام بدهم . جیران خانم هم به خانه برنمی گشت. اگر به خاطرآمدن من زندگی داداش محمود به هم می خورد نمی توانستم خودم را ببخشم. این شد که مدتي بعد بدون خداحافظی، خانه داداش را ترک کردم و برایش نوشتم می روم تا مزاحم زندگی تان نباشم . دعا می کنم جیران خانم هم برگردد وزندگی تان شیرین شود . قول می دهم مراقب خودم باشم ومزاحم هیچ موجود زنده ای نشوم . بعد از جدایی از داداش درهرسیاهی شب دلم تیره می شد ودرهرگرمای نیمروزتمام تنم می سوخت. سوز‌های زمستانی امانم را می برید. خیلی وقت ها تصمیم می‌گرفتم به ده برگردم اما نمی شد . حرف‌ها و نگاه های خواهر و برادرهایم ‌مانند كارد به قلبم می زد. می خواستم روی پای خودم بایستم پس رفتم زیارت که دلم بازشود ... خوب دقت کردم ؛آن روز سینی «روحی» گرد بزرگ سیامک ازطلوع تا غروب خورشیدچند باراز زولبیا و بامیه پر و خالی شد . وقتی «سیامك» خمیازه می‌کشید دیگر صورتش شبیه 17 ساله‌ها نبود فکر می کردی پسربچه کوچولویی است که از بدو تولد حسرت یک وعده خواب سیر و شیرین به دلش مانده . زیاد حرف می زد و پرغصه بود . وقتی درمورد کارو کاسبی پرسیدم گفت بدک نیست . دلم می خواست بزنم زیر گریه. سردرد داشتم همین طوری که داشتم با سیامک حرف می‌زدم حالم بد شد. نمی دانم چه برسرم آمد اما اگر سیامک نبود شاید ازغصه و ضعف می مردم . سیامک گفت بیا کنارخودم کارکن . لواشک و آلوچه بفروش . چند روز بعد دستفروشی را شروع کردم . با سیامک پیمان برادری بستیم. او لاغر و کوتاه قامت بود كه همیشه پادرد داشت اماعلتش را نمی دانستم . برای تسکین درد هایش قرص های جورواجور می‌خورد . پدرش سالها پیش براثرسکته مغزی مرده بود و مادرپیرش بیماری کلیه داشت. می گفت وقتی دیدم مريضي، یک آن یاد مادرم افتادم و دیدم از مردانگی دور است که تنهایت بگذارم . برای پیدا کردن کار نذر کرده بودم. دستفروشی سختی‌های زیادی داشت .بعد ازمدتی با سیامک کارگر مغازه شدیم و به خاطر رفتار خوب و صادقانه‌مان گفتند می‌توانید فروشندگی کنید. خدا را شکر می کردم که می‌توانستم شب ها هم آن جا بمانم و بخوابم . شکمم را با نان و پنیر سیر می کردم و برای خودم هیچ لباس وکفشی نمی خریدم وبه جز پول دارو و درمان همه درآمدم را براي خانواده ام در ده می فرستادم . درنامه هایی که بچه ها از زبان مامان سیمانوشته بودند گفته بود : «صمدجانم برایت دعا می کنم تا دستت جلوی هیچ نامردی دراز نباشد. به دوستت سیامک هم کمک کن و محبتش را هیچ وقت از یاد نبرپسرم . به مادر قول بده مرتب دکتر بری و ...» جوهر ازگریه های مامان سیما روي کاغذ پخش می‌شد و نامه ها بوی غم می داد.دست هایم می‌لرزید و تا چند ساعت کاغذ را می بوییدم . گاهی برای داداش محمود هم پول می فرستادم و درنامه هایم می‌گفتم حالم خوب است و نگران نباشد . مدتی ازدوستی من و سیامک می گذشت . برادرانه دوستش می داشتم .برای هم جان می‌دادیم . درد پای سیامک اما روز به روز شدت پیدا می‌کرد و اعصابش خراب تر می شد . مادرش باید عمل جراحی می‌شد وپنج میلیون تومان پول لازم داشت . می گفت از زیر سنگ هم که شده باید این پول را یک ماهه در بیاورد . قول مردانه دادم که تا آخرین نفس تنهایش نگذارم و برای به دست آوردن این پول هرکاری لازم باشد انجام دهم. بعد از قولم سیامک گفت هر کاری ؟! و با قاطعیت جواب دادم هر کاری. سیامک مرا به یک زیرزمین متروکه برد و مقداری وسیله خانه نشانم داد وگفت : «من قبل ازبامیه فروشی به یک سری از خانه های شهر دستبرد مي‌زدم . پایم نيز در یکی ازآن دزدی ها آسیب دید و دیگر این کار را انجام ندادم . با شنيدن اين حرف بدنم به لرزه افتاد . دلم نمی‌خواست جمله بعدی را بشنوم . اما سیامک گفت : «اگر پیمان برادری بستی و مادرم را مادر خودت می‌دانی و زنده ماندش برای تو هم مهم است باید در شناسایی خانه‌های خالی به من کمک کنی تاسر فرصت آن ها را خالی کنم، من پول نياز دارم.» گفتم سیامک این پول حلال نیست ، بیا به راه دیگری فکر کنیم . اما قهر کرد و گفت اگر می خواهی بزنی زیر قولت بزن ، اما بهانه نیاور. کسی این پول را به من نمی دهد و مادرم دستی دستی جلوی چشمم پرپرمی شود و... آن شب مدام کابوس دیدم و گفتم «هرچه بادا باد». از فردانقشه های دزدی را کشیدیم . باشناسایی هر خانه روح در تنم مچاله می شد . می خواستم بمیرم اما قدم اشتباه برندارم . از طرف دیگر پای مرام و معرفت در میان بود . یک بار بعد از این که وسایل خانه ای را خالی کردیم بیماری‌ام شدت گرفت . ناخودآگاه نیمه شب به حوالی همان خانه رفتم و از حرف های صاحبخانه و همسایه ها شنيدم همه وسایلی که برده بوديم جهيزیه دختری دم بخت بوده که وسايل را با رنج زیاد خود و خانواده اش خریده بود . اما باید تمام آن وسایل را با نامردی و هزار برابر زیر قيمت به مالخرهای آشنای سیامک می فروختیم . به سیامک گفتم این جهيزیه دختری است که قراربود به خانه بخت برود و دخترک بیچاره مدام اشک می ریخت ... اما سیامک گفت به من ربطی ندارد ادامه نده و هرجا فکر کردی نمی توانی بیایی پایت را کنار بکش . یک ماه بعد تمام پنج میلیون تومان آماده شد. وقتی مادر دوستم را به بیمارستان و اتاق عمل رساندیم داشت از درد به خود می پیچید. پشت دراتاق عمل سیامک می گریست . گفتم مثل یک برادرپشت سرت هستم نگران نباش . اما اولین پزشکی که از اتاق عمل بیرون آمد دستی به شانه سیامک زد و گفت : «متأسفم مادرتان تمام کرد.» نگاهم به باغچه پشت شیشه های شفاف بیمارستان مات ماند. پس از سکوتی طولانی در آغوشم هق هق گریه کرد . گفت دیشب خواب دختری را دیدم که جهيزیه اش را دزیده بودیم . به دلم افتاده بود که با پول حرام مادرم خوب نمی شود کاش حرفت را قبول می کردم صمد ! صدای فریادهایش درتمام سالن بیمارستان می پیچید. ضجه می زد و می گفت بعداز کفن و دفن مادرش خود را به پلیس معرفی می کند . چند روز بعد سیامک همين كار را کرد . به همه دردهایمان فکر می کردم جز این که بخواهد راجع به همدستی من حرفی بزند . سیامک هم مثل من به سن قانونی نرسیده بود و در کانون اصلاح و تربیت –جایی که قبلاً هم به خاطر دزدی به آن جا رفته بود – ماند و در اوج ناباوری نشاني محل کارمرا هم به مأموران داد و بعد گفت مأمورها فهمیده بودند دزدی ها کارگروهی بوده و یک نفر نمی توانسته آن ها را انجام بدهد . حالا شش ماه است که در کانونم . اما هنوز به این جا عادت نکرده ام . هر شب خواب لبخندهای مادرم سیما را می بینم . دلم برایش تنگ شده و می دانم اگرباردیگر چشمم در چشم های او، پدرم، داداش محمود و بقیه بچه‌ها بیفتد ازشدت شرم احساس خفگی می کنم. شش ماه است که هیچ پولی برایشان نفرستاده ام . اما وقتی آزاد شوم بازهم به زیارت می‌روم و از خدا می‌خواهم به من و سیامک کمک کند تا دیگر اشتباه نکنیم.   منبع: روزنامه ایران/ شقایق آرمان  




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: عصر ایران]
[مشاهده در: www.asriran.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 337]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن