واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: مونس مادر
روزي روزگاري در شهر مکه، زني بود به اسم خديجه. خديجه مال و ثروت زيادي داشت. همسر مهرباني مثل محمد داشت. از خانواده بزرگ مکه بود. اما در خانه تنها بود. دلش غصهدار بود. از وقتي که خديجه با محمد ازدواج کرده بود، زنهاي مکه با او قهر کرده بودند. به خانهاش نميآمدند و او را به خانههايشان دعوت نميکردند. آنها به خديجه ميگفتند: «تو زن ثروتمندي هستي. چرا با محمد که يتيم و بيپول است ازدواج کردهاي؟»خديجه از شنيدن اين حرفها غصه ميخورد. با خودش ميگفت: «اينها محمد را نميشناسند. نميدانند که خوبيهاي محمد از هر ثروتي بهتر است. نميدانند که اخلاق و رفتار خوب محمد از هر خانه زيبايي بهتر است. آنها نميدانند که مهرباني محمد از کوههاي مکه هم بيشتر است.»اين بود که خديجه هم با زنهاي مکه کاري نداشت. او تنهاي تنها بود.اما خداوند که خديجه را دوست ميداشت، نتوانست تنهايياش را ببيند. نتوانست دل پر از غصه او را تنها بگذارد. خدا خديجه را از تنهايي درآورد. دختر کوچکي به او داد که مونس مادر باشد. دختري که تنهايي مادر را پر کند.روزي از روزها که خديجه تنها در خانه نشسته بود، صداي کودکانهاي شنيد، صدايي که مثل آواز نسيم بود و به خديجه آرامش ميداد. خديجه با تعجب دور و برش را نگاه کرد، اما هر طرف را که نگاه کرد، کسي را نديد. سرجايش نشست و به فکر فرو رفت. دوباره همان صدا را شنيد. صدا برايش آشنا بود. انگاري صداي کودکيهاي خودش بود. انگار صدا از وجود خودش به گوش ميرسيد. صدا، صداي کودکي بود که در شکم داشت.خديجه تعجب کرد و با خودش گفت: «شايد خيالاتي شدهام!»اما خديجه باز هم آن صدا را شنيد، صدايي که او را دلداري ميداد و از تنهايي بيرونش ميآورد.خديجه خوشحال شد. جواب کودکش را داد. همراه با خنده کودکش، خنديد و خوشحال شد. در دل گفت: «چه همدم شيرين زباني! چه مونس مهرباني!»از آن روز، ديگر خديجه تنها نبود. ديگر غمگين و ناراحت نبود. هر وقت دلش ميگرفت، با همدم کوچکش حرف ميزد. با او درددل ميکرد. اما خديجه اين راز را به کسي نگفت، به هيچکس، حتي به محمد هم حرف نزد.روزي از روزها، محمد وارد خانه شد. صداي خديجه را شنيد. خديجه داشت با کسي حرف ميزد. محمد وقتي وارد اتاق شد، ديد خديجه تنهاست. از همسرش پرسيد: «با چه کسي حرف ميزدي؟» خديجه لبخندي زد. فهميد که محمد به رازش پي برده است. نميخواست حرفي بزند، اما وقتي چشمهاي مشتاق شوهرش را ديد، بلند شد، کنار محمد ايستاد و گفت: «چند روزي است همدم کوچکي پيدا کردهام. کودکم با من حرف ميزند. ديگر تنها نيستم!»محمد که از تنهايي خديجه خبر داشت، لبخند زد. خوشحال بود که همسر مهربانش از تنهايي در آمده است.مدتها گذشت، يک ماه، دو ماه يا بيشتر. آن روز خديجه درد داشت. فهميد که زمان تولد فرزندش رسيده است. خديجه دو دستش را به پهلويش گرفت و لحظهاي فکر کرد. با خودش گفت: «تنهايي که نميتوانم کودکم را به دنيا بياورم!»فوري کسي را به دنبال همسايه ها فرستاد، به دنبال زنهاي قريش تا به کمکش بيايند و هنگام تولد فرزندش در کنارش باشند. اما کسي به کمک خديجه نيامد!
خديجه به ياد خداي محمد افتاد. به او پناه برد و از او کمک خواست. به اتاقش رفت و در رختخوابش دراز کشيد. براي لحظهاي چشمهاي خستهاش را بست. وقتي چشم باز کرد، ديد چهار زن کنار بستر او ايستادهاند.آن چهار زن، بلند قد و گندمگون بودند. شکل لباس و چهره آنها به زنهاي قريش نميآمد. خديجه تعجب کرد. زنها که تعجب خديجه را ديدند، گفتند: «اي خديجه! ناراحت و نگران نباش، پروردگار تو ما را فرستاده است تا کمکت کنيم.»اولي گفت: «من ساره همسر ابراهيم هستم.»دومي گفت: «من مريم، مادر عيسي مسيح هستم.»سومي گفت: «و من آسيه، همسر فرعون هستم.»چهارمي گفت: «من هم خواهر موسي هستم!»خديجه خوشحال شد. ياد خدا، قلبش را آرام کرد. حالا ديگر تنها نبود. وقتي کودک خديجه به دنيا آمد، اتاق غرق در نور شد. خانه خديجه پر از بوي گل شد. کوچههاي مکه پراز نسيم شد.خديجه چشم باز کرد و فرشتههايي را ديد که کودکش را در طشتي پر از آب ميشويند. بعد، لباسي سفيد بر او پوشاندند. لباسي که با خود از بهشت آورده بودند. يکي از فرشتهها کودک را به آغوش خديجه سپرد. خديجه کودکش را بوسيد. فرشتهها در گوش خديجه نجوا کردند: فاطمه، فاطمه، فاطمه...»صداي فرشتهها به گوش محمد هم رسيد. محمد فهميد که خدا اسم فاطمه را براي دختر کوچکش انتخاب کرده است. نويسنده : حسين فتاحي
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 153]