واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: در جستوجوي بهشت شدّاد(1)
اشاره:از آفرينش خدايان به دست بشر سالها ميگذرد. او خدايش را به دست خود ميآفريد، ميپرستيد و عزيزانش را به پاي او قرباني ميکرد. بشر امروز اما ادعايي بس بزرگتر و پيامي پر ابهامتر دارد. او پيامبري کفرگو شده است که با جسارت ميگويد: «خدا مرده است»1 و از ديگر سو «بهشت» را جستوجو ميکند. نوشتار پيش رو حکايت همين کفرگويي و زيادهخواهي بشر امروز است. از تمدن خبري نبود. ابري از سياهي و جهالت، آسمان مغرب زمين را پوشانده بود. بشر رها شده از «عصر تاريکي» خود را در چنبره آييني مييافت که از دين، تنها نام آن را يدک ميکشيد. دستگاه جزمانديش و دنياطلب کليساي کاتوليک با تکيه بر گزارههاي تحريف شده کتاب مقدس، و به ستوه آمده از فقر کلامي و ضعف فلسفي، به اصول اديان توحيدي پشت پا زده و از دين دکاني براي خريد بهشت ساخته بود؛ چه آنکه ناچار بود هزينه ساخت قصرهايي به نام کليسا و تجملات دستگاه عظيم خود را از مردمان تامين کند. 2 «انگيزاسيون» و برپايي دادگاههاي تفتيش عقايد و خشونت ورزي با کمترين انتقاد و ترويج فرهنگ تکفير در روزگاري چهره دين را نفرتانگيز به نمايش گذارده بود که تاريخ، چهره حقيقي دين را در اوج درخشش علمي و فرهنگي جهان اسلام در قرنهاي چهارم و پنجم روايت کرده است.تحقير کرامت و شرافت انساني از سوي ارباب کليساي کاتوليک آنچنان مشروعيت يافته بود که احياي انسانيت انسان محتاج به نهضتي همه جانبه مينمود. اين نهضت که بعدها «اومانيزم»(انسان گرايي) نام گرفت، با پشت کردن به دين رسمي مغرب زمين، نه تنها گوهر وجود آدمي را به او باز نگردانيد که او را راهي مقصدي کرد که از مقصود دورتر و دورتر شد.وقتي نگاه زمين شد، انسان مخلوق، خود را جانشين خداي خالق پنداشت و با بنا نهادن اريکه سلطنت موهوم خويش بر دو پايه پر پرواز گرفت و خود را «انسان مدرن» ناميد. 1- سلطه بلا منازع عقل:پس از رنسانس و با فروپاشي بنيادهاي فلسفه مسيحي، چارچوب ذهني انسان غربي درهم ريخت. او براي دستيابي به ساختاري جديد براي درک حقيقت به جاي دست يازيدن به مبناي زوال ناپذير حقايق غيبي ودريافتهاي قطعي از عوالم برتر به «عقلگرايي» خود تکيه زد و ملاک حقيقت حقايق را درک عقل با استفاده از قياس و استدلال دانست. 3در عقلگرايي آن گونه افراط شد که فيلسوفاني از غرب چون «هيوم» آن را در تضاد با دين يافتند؛ 4 هر چند از تعارض آموزههاي خرافي چون تثليث با عقل و علم نميتوان به سادگي گذشت. عقلگرايي افراطي اما هيچگاه توان فهم هر آنچه را به جز در محک تجربه آزموده ميشد، نيافت و تنها به آنچه به چشم ميآمد باور پيدا کرد. علوم تجربي جايگزين علوم انتزاعي و ديني شد و تماميت علم در زاويه محدود عقل جزيينگر محصور شد.بشر امروز اما ادعايي بس بزرگتر و پيامي پر ابهامتر دارد. او پيامبري کفرگو شده است که با جسارت ميگويد: «خدا مرده است» و از ديگر سو «بهشت» را جستوجو ميکند. نوشتار پيش رو حکايت همين کفرگويي و زيادهخواهي بشر امروز است. 2- خود بنياد انديشي:اومانيزم سخاوتمندانه نقش اول عالم را در حرکت فردي و اجتماعي به انسان ارزاني داشت و همو را يکتا محور اصالت و تنها معيار حقيقت تلقي کرد. کششها، شهوات و خواست او محوريت يافت و پنجره لذت مداري و دنيا محوري را به روي خود گشود.خود بنياد انديشي چنان ريشههاي شکگرايي نسبت به حقايق عالم را در وجود انسان مدرن دواند که از سر ناچاري براي اثبات هستي خود گفت: «ميانديشم؛ پس هستم». 5 او اين حداقل را پايه پذيرش حقايق ديگر قرار داد و پايان دادن به بحران فراگير شک در بنيادهاي انديشه غربي را دنبال کرد.عقلگرايي و خود بنيادانديشي در سرعتي غير قابل تصور نگاهها را از آسمان به زمين محدود ساخت، تا آنجا که همه کوششها بر ارايه تفاسيري زميني از مقولات ديني جهت گرفت. انسان دنياي مدرن، پسرفت را در پس رشد صنعتي و تولد تکنولوژي و مظاهر مادي آن پنهان ساخت و روابط عاطفي و روحي را در تو در توي چرخ دندههاي ماشينيزم نابود نمود.در عصر طلايي تکنولوژيهاي رنگارنگ، انسان مدرن خويشتن را خوشبختترين بشر ادوار تاريخ پنداشت. او ديگر چه ميخواست؟ چرا که همه مطالبات خويش را برآورده و در چنگ ميديد. مستي عقل گرايي روزي را به چشم او آورد که روابط فرامادي و انساني در آن رنگ باخته بود و احساس کمبودي آزار دهنده، روح و جسم وي را ميآزرد. مسخ شدن در زندگي ماشيني او را از پرداختن به حقيقت وجودش غافل ساخت. پس بر مدرنيته شوريد و از آنجا که قرنها با خود محوري و خدافراموشي در مکتب اومانيزم تربيت يافته و شالوده انديشه او بر بنيان التذاذ مداري شکل يافته بود، ماهيت کمبودهايش را نه در معنويت برگرفته از زلال وحي الهي که در مکتبي همسو با محوريت انسان و منافي با حيات طيبه ديني جستوجو ميکند.به ديگر سخن آنچه انسان دلخسته از مدرنيته با مدد عقل مدرن خويش به آن روي آورد، چيزي شبيه معنويتي بود که خود با اراده و همت خويش آن را گم کرده بود و اين بار اما در قالب انسان پست مدرن معنويتي را جستوجو ميکرد که تنها در لفظ با گمگشته او مشترک بود. از اين روست که خمير مايه تعاليم باطني بشر پسامدرن، خالي از آموزههاي و حياني است و به درستي به «عرفانهاي منهاي شريعت» شهرت يافته است. هر چند مشهود نيست که اين عرفانها موجبات شناخت و تقرب سالکانشان به کدامين حقيقت را فراهم ميآورد!ادامه دارد ... يينوشتها:1- اشاره به ادعاي نيچه فيلسوف مشهور غربي در کتاب «چنين گفت زرتشت».2- - سيد مجيد ظهيري، مدرنيته، روشنفکري و ديانت، 38، انتشارات دانشگاه علوم اسلامي رضوي، 1381.3- محمد باقر ذوالقدر، قصه غربست غربي، 87، انتشارات دوره عالي جنگ، 1381.4- تجربه ديني، مدرنيته و پست مدرنيسم، سايت باشگاه انديشه.5- محمدباقر ذوالقدر، قصه غربست غربي، 85، انتشارات دوره عالي جنگ، 1381. منبع:محمدحسين ظريفيان يگانه، نشريه فرهنگ پويا، سال 1386
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 360]