واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: جام جم:خسرو سينايي پس از ساخت «عروس آتش» بار ديگر به جنوب مي رود تا يکي ديگر از واقعيت هاي اجتماعي (و البته سياسي) آن ديار را به تصوير بکشد ؛ اما نه واقعيتي بومي و درون فرهنگي که حادثه اي بيروني و هولناک در تاريخ معاصر سرزمين ما که البته زخم جغرافيايي آن نيز در جنوب گرم و سوزان به يادگار مانده است ، گويي آنجا جغرافيايي است که به تاريخ معاصر ما استحاله يافته است !سينايي نيز تحت شرايط فرهنگي جديد، ژانر جنگ و دفاع مقدس را براي فيلم خود برگزيده است و «مثل يک قصه» را در بستر مناسبات انساني جنگ روايت مي کند. فيلم ، سرگذشت 3 نظامي عراقي است که در خاک ايران گرفتار شده اند و راه را گم مي کنند و به خانه اي مي رسند که يک پيرمرد ايراني (که متولي امامزاده است) با نوه اش در آن ساکن اند. همسر پيرمرد به شهر رفته و پسرش نيز در جبهه حضور دارد. او که چشم انتظار فرزندش بود که به جنگ با دشمن رفته اينک دشمن را در خانه خود مي بيند و حالا اوست که در خانه خويش به اسارت آنان در آمده است. دشمني که اسلحه در دست دارد و زخمي و خشمگين است و هرگونه خشونت و غارت و رفتار ضد انساني را با منطق جنگ توجيه مي کند. يکي از آن 3 نفر، فرمانده زخمي و خشمگيني است که حتي به سرباز خود نيز رحم نمي کند و با يکي از آنان رفتاري خشن و پرخاشگرانه دارد؛ اما ديگري که مصلحت را در تحمل اين خشونت به خاطر وضعيت جنگي مي داند، فرمانده را همراهي مي کند. نگرشي که هرگونه شيوه و کنش حيواني و ضد انساني را به دليل موقعيت جنگي تاييد مي کند و بر منطقي ماکياولي که هدف ، وسيله را توجيه مي کند، بنا مي شود. «مثل يک قصه» روايت جنگ نيست ، قصه آدمهاي جنگ است که هويت و درونمايه انساني خويش را در اين وضعيت دشوار برملا مي کنند. زيباشناسي ارتباط انساني همواره در کنتراست موقعيت ، اثرگذاري بيشتري دارد. در اين پارادوکس زباني ، تاريخي و سياسي که ميان خودي و غيرخودي و دو طرف جنگ که هر کدام ديگري را دشمن جان خويش مي داند، روابط انساني که ميان نوه پيرمرد و سرباز دشمن برقرار مي شود زيباتر و عميق تر از دوستي هاي متداول است. اينجا مرز دوست و دشمن ، جغرافيا و زبان و تاريخ نيست که تنها انسانيت ، معيار با هم بودن است. در اين رابطه اخلاقي و رويکردي انساني ، سرباز عراقي خود دوست و دشمن را برمي گزيند و با حذف نگرش ايدئولوژيک ، تفنگ بر روي خودي مي کشد که غير خودي را به اسارت مبتذل و حيواني خويش درآورده و حتي به بز که ابزار معيشت و نماد هستي اجتماعي پيرمرد و نوه اش است ، رحم نمي کنند. اين سرباز خوب دشمن به ظلمي که همرزمانش بر پيرمرد و نوه اش مي کنند بر مي آشوبد؛ از غذاي آنان نمي خورد و به کسي تعدي نمي کند (در واقع به سفارشاتي که در دينش درباره اسير شده عمل مي کند) و در نهايت به روي آنان اسلحه مي کشد و جانشان را مي گيرد. بزرگترين منطق مبارزه او انسانيت است. اين تنها معيار انسان بودن است که دوست و دشمن را براي او تعريف مي کند. زيباترين وجه اين اومانيسم معنايي ، جايي است که سرباز و کودک بر سر قبر پيرمرد فاتحه مي خوانند و تنها اينجاست که همزبان (و البته همدل) مي شوند و در واقع حرف هم را مي فهمند و چه زيباست زماني که زبان دوست و دشمن يکي مي شود. خسرو سينايي در پس مثل يک قصه به طور تلويحي از طريق اين سنخيت انساني ايدئولوژيک به طرح فلسفه جنگ مي پردازد و مخاطب را به تامل درباره آن ارجاع مي دهد و در نهايت انسانيت را فراتر از تفاوت و تعارض اعتقادي قرار مي دهد و از آن دفاع مي کند. «مثل يک قصه» گرچه يک فيلم جنگي است ؛ اما درباره جنگ نيست. شما در آن از توپ و تانک و خمپاره چيزي نمي بينيد و تفنگ و خنجر و انفجار و عراقي و ديگر نشانه هاي جنگي در آن در خدمت روايت انساني فيلم قرار مي گيرد. فيلمنامه را حبيب احمدزاده نوشته است که چند بار از سوي سينايي بازنويسي شد و تا مرحله توليد هم پيش رفت اما در مراحل پاياني قرار شد سينايي روي فيلمنامه ديگري کار کند که به آن علاقه داشته. اين فيلمنامه مثل يک قصه بود. موسيقي فيلم را نيز خود سينايي مي سازد که تحت تاثير موسيقي بومي منطقه است. در جشنواره امسال 2 فيلم درباره دفاع مقدس از 2 کارگردان مطرح يعني «اتوبوس شب» کيومرث پوراحمد و «مثل يک قصه» خسرو سينايي حضور داشت ؛ که نگاهي انساني و فراجنگي به جنگ و مناسبات آن داشتند و دغدغه هاي انساني را در دل ضدانساني ترين حادثه تاريخ پي مي گرفتند! (نگرشي که سال پيش در فيلم طبل بزرگ زير پاي چپ نيز حاکم بود) روايتي که بيشتر به مسائل مشترک فرهنگي انساني اين تقابل انساني توجه مي کرد و آدمهاي جنگ را نه انسان هاي اسطوره اي که آدمهاي زميني واقعي مي بيند. روايتي که قرار است با ارجاع مخاطب نسبت به فلسفه و انسان شناسي جنگ ، نفرتي بنيادي درباره اين اتفاق تلخ برانگيزاند تا قبيله و خون و سياست ، معيار انتقام و واکنش آدمي نگردد. زماني که راننده ميني بوس نامه اي از پدر کودک که به جنگ با دشمن رفته است مي آورد و براي او مي خواند، بر انتقام خون پدر به عنوان مهمترين وصيت به فرزند تاکيد مي شود؛ اما پسر نمي تواند به روي دشمنش اسلحه بکشد و انتقام بگيرد که بيشترين دوستي را با او داشته و به خاطرش همرزمانش را از پاي در آورده است. او به جاي آن که جانش را بگيرد تلاش مي کند تا با آوردن طناب او را از دل مرداب بيرون بکشد و نجاتش دهد که دير مي رسد و سرباز عراقي درون باتلاق غرق مي شود. کودکي که قرار بود انتقام پدر را از دشمن بگيرد، اينک به خاطر از دست دادن او گريه مي کند و دوربين با نماي بالا از اين وضعيت و نمايش زيبايي يک رابطه انساني به پايان مي رسد و اي کاش فيلم با سکانسي به پايان مي رسيد که کودک در حال ني زدن با همان ني اي بود که سرباز عراقي ساخته بود سازي که همواره از جدايي ها و نفرتها و دشمني ها شکايت مي کند و صداي درد مشترک ميان آدمهاست که با سوزي جانگداز به فرياد مي آيد!
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 349]