واضح آرشیو وب فارسی:اطلاعات: با وجود او، لبخند احترامي داشت
چو بار خويش بربستم از اين خاك
همه گفتند با ما آشنا بود
وليكن كس ندانست اين مسافر
چه گفت و با كه گفت و از كجا بود
....بغض آسمان هم تركيده است. مي بارد و همرنگ دل من شده است. كاش مي شد كه سر بر دوش هم بباريم. اما چه را آسمان مي گريد؟.....او كه به سوي آسمان پرواز كرد. ما بايد بگرييم كه اسيران زمين و زمانيم و ديگر چهره نازنين او را نخواهيم ديد.
صبح زود از خانه بيرون مي زنم. ديشب جايي مهمان بود. جايي در حوالي خانه استاد. آسمان ابري است و باران مي بارد. بدون چتر به سمت روزنامه مي روم. از نزديكي خيابان منزل استاد كه رد مي شوم، ياد لبخندهاي پر مهرش مي افتم. همين مسير را چند بار با هم طي كرده بوديم. و گاه با تاكسي. با من پياده مي شد تا احتراماً مرا همراهي كرده باشد آن انسان متواضع و خاكي. آنگاه ادامه راه را خودش تنها مي رفت. زير لب به زمزمه مي نشينم.....توي ده شلمرود، حسني تك و تنها بود............
خبر مثل هميشه كوتاه و تكان دهنده بود: احترامي عزيز هم رفت!......هميشه پيش از آن كه فكر كني اتفاق مي افتد. و اين بار پيك اجل، در يك هواي باراني، استاد منوچهر احترامي را هم صلا زد و برد. تا باز ما بمانيم و حسرت يك لحظه ديدار. فقط يك لحظه براي به تماشا نشستن لبخندهاي پدرانه و پرمهر او. همويي كه حق استادي بر گردن تمام طنزنويسان امروز دارد. و حق پدري بر گردن تمام كودكان اين سرزمين كه با مجموعه هاي كودكانه «حسني»اش لبخند و حكمت و مهرباني را مي آموزند.
منوچهر احترامي، بيش از آن كه فكر كني، دوست داشتني بود. تنها كسي بود كه هر وقت وارد بر«گل آقا» مي شد، كيومرث صابري بر پيشاني او بوسه مي زد. گل آقا، كلمات و واژگان نشسته در نثر تكنيكي طنز فخيم استاد را ــ به لحاظ قرص و محكمي ــ چون دانه هاي ساچمه مي دانست كه طوري كنار هم چيده شده اند كه نمي توان آنها را از جايشان تكان داد.
آخرين بار كه استاد را ديدم؛ روز شنبه 12 بهمن بود. به دعوت من آمده بود تا در سي امين شب شعر طنز شكرخند حضور داشته باشد. مي دانست كه مهمان ويژه اش جلال رفيع است و آمده بود تا مثل هميشه، مهمان ساحل مهرباني اش باشيم. آمده بود تا با تمام خستگي اش ضرورت لبخند را تكرار و تأكيد كند. و افسوس كه نمي دانستيم، آخرين بار است كه در حضور ما لبخند مي زند.
وقتي وارد جمع شد، با احترام بسيار مواجه شد. مقدمش را گرامي داشتيم و او به آرامي در كنار ما نشست. مجلس، درست 3 ساعت طول كشيد؛ و او همچنان حضورش را از ما دريغ نكرد. انگار پيرمرد مي دانست كه اين، آخرين حضور او در ميان دوستان طنز و دوستداران اوست. آخر مجلس كه شد، او را به روي سن فراخواندم تا در تقديم جوايز دوستان مشاركت داشته باشند. و خوش به حال دوستان طنزپردازي كه آن روز آخرين از دست استادشان جايزه گرفتند.
وقتي كه محفل پايان گرفت، دست بر شانه استاد گذاشتم و روي نيكويش را بوسيدم و از حضور مهربانش تشكر كردم و گفتم كه كم پيداييد استاد؟.... گفت:« بيماري ميرزا والده بيشتر شده و من بيشتر بايد براي پرستاري اش وقت بگذارم. خيلي خسته بودم ، اما به عشق مجلس شما و شنيدن آواز آقا جلال آمدم. فكر كنم در نصف بيشتر عكسهايي كه عكاس شما از من گرفتم، من خواب بودم!.....» اينها را با خنده گفت. به استاد گفتم:« اگر خواستيم گزارشي چيزي كار كنيم، از اين عكس ها استفاده نمي كنيم». استاد باز خنديد و گفت:« نه، اتفاقاً مي خواست بگم كه از همين عكسا استفاده كنيد!».....آن روز نمي دانستم كه استاد، خواب ابدي اش را برايم يادآوري مي كند.
ديگر قلم ياري نمي كند كه بنويسم. مرگ چنان خواجه نه كاري است خرد......امروز هوا باراني بود. و هواي جان تمام آنها كه احترامي را دوست داشتند و از خبر رفتن نابهنگامش غافلگير شدند. مگر نمي گفتند كه: دوست را زير باران بايد ديد؟.......دارد باران مي بارد؛ اما دوست نيست.......
ابر مي بارد و من مي شوم از يار جدا
چون كنم دل به چنين روزز دلدار جدا؟
ابر و باران و من و يار ستاده به وداع
من جدا گريه كنان، ابر جدا، يار جدا
پنجشنبه|ا|24|ا|بهمن|ا|1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: اطلاعات]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 173]