واضح آرشیو وب فارسی:شبكه خبر دانشجو: شهيد ابراهيمي به روايت همسرش/ پاسدارها، 10 هزار تومان گرانتر از ارتشيها
يك روز گفتند كه ميخواهيم شما را به عراق بفروشيم، پاسدارها را 10 هزار تومان بيشتر از ارتشيها ميفروختند تا به اين وسيله به پاسدارها عذاب روحي بدهند.
![](http://www.snn.ir/pic/13900917069_2011358007e.jpg)
گروه فرهنگي «خبرگزاري دانشجو»؛ سيده فاطمه ابراهيمي، همسر شهيد سيد نورالدين ابراهيمي، قائم مقام فرمانده لجستيك سپاه پاسداران انقلاب اسلامي مهاباد در گفتوگو با خبرنگار «خبرگزاري دانشجو» در قزوين، به تشريح زندگينامه اين شهيد بزرگوار پرداخت كه متن كامل آن در ذيل آمده است:
در سال 1340 متولد شد. تحصيلاتشان را در منطقه كوجين و در شهرستان قزوين گذراند. ما نسبت فاميلي با هم داشتيم، پسرعمو و دخترعمو بوديم. ازدواج كرديم و ثمره ازدواجمان يك دختر و يك پسر بود، سيد عباس و سيد زهرا.
بعد از ازدواج ما در دوره قبل از انقلاب منافقين همسر مرا دستگير كردند كه بعد از مدتي آزاد شد، اما بعد از پيروزي انقلاب اسلامي مجدداً وي را ربودند.
بعد از چند روز از اقامتمان در قزوين، همسرم ربوده شد و ما به مدت 18 روز از وي خبري نداشتيم؛ پدر و مادر شهيد ابراهيمي و همه اعضاي خانواده، نگران و دلواپس بوديم تا اينكه يك روز به پدر همسرم خبر دادند كه پسرش در مشهد ديده شده است.
پدر همسرم گوسفندي خريد كه جلوي پاي وي قرباني كنيم. بعد از چند روز همسرم را آوردند. ايشان ناي حرف زدن را نداشت، تعريف مي كرد كه ما دو نفر بوديم كه دستگيرمان كرده بودند. فردي كه همزمان با من دستگير شده بود علي نام داشت. هر روز ما را كتك مي زدند و شكنجه مي دادند. سر و صورتمان را زخمي كرده بودند و آب به صورت و سرمان مي پاشيدند. در جاي خواب ما آب مي ريختند. خيلي زجرمان مي دادند. يك كاسه آب مي آوردند مي گفتند، بخور وقتي ما نمي خورديم آب را به ما مي پاشيدند و از هوش مي رفتيم. از شدت ضعف نمي فهميديم كه چه مدت زماني گذشته.
يك روز گفتند كه مي خواهيم شما را به عراق بفروشيم. پاسدارها را 10 هزار تومان بيشتر از ارتشي ها مي فروختند تا به اين وسيله به پاسدارها عذاب روحي بدهند.
بندگان خدا را سوار ماشين كرده و دست هايشان را بستنه بودند، در بين راه علي گفته بود بيا دست هايمان را باز، و فرار كنيم.
شهيد سيد نورالدين ابراهيمي مي گفت كه من حس و ناي حرف زدن را نداشتم. علي خم شد و با دندان هايش دستم را باز كرد و من هم دست علي را باز كردم. منافقين در ماشين براي خودشان نوار گذاشته بودند و راه هم سربالايي بود.
نورالدين مي گفت: ما در ماشين را هل داديم و در باز شد؛ من و علي فرار كرديم توي جنگل كه يك دفعه علي را گم كردم. هر چقدر صدايش كردم، وي را پيدا نكردم. با خودم فكر كردم اگر صداي مرا بشنوند دوباره منافقين مي آيند و مرا دستگير مي كنند. آمدم لب جاده ماشين ها نگه نداشتند. رفتم آن طرف جاده دست بلند كردم يك اتوبوس نگه داشت، گفت: كجا مي خواهي بروي. گفتم: هر كجا شما بخواهيد برويد من هم مي آيم، گفت: ما مي رويم مشهد، گفتم: من هم مي آيم.
خواهر شهيد ابراهيمي هم در مشهد بود. وقتي به مشهد مي رسد خودش را اول به سپاه معرفي و ماجرا را براي آنها تعريف مي كند.
وي مي گفت: از سپاه مرا با ماشين به خانه خواهرم بردند. لباس خريدم و در منزل خواهرم عوض كردم. حتي اسكناس 100 توماني هم در جيبم پوسيده بود. فاميل ها و اقوام مي گفتند كه وي پي گردش و خوشگذراني رفته است، اما وقتي برگشت، ديديم كه اين طور نبوده.
همسرم مي گفت كه من ديگر نمي توانم اينجا را تحمل كنم و نمي توانم اينجا بمانم، بنابراين به كردستان رفتند و بعد از چند مدتي آمدند و ما را هم به آنجا بردند.
مادر و پدرش از اين اقدام ناراحت شدند، اما به پدرش گفت: من نمي توانم اينجا بمانم، اينجا اذيت مي شوم.
خلاصه رفتيم و هشت ماهي هم در شهر مهاباد استان كردستان مانديم. بعد از هشت ماه به همسرم مأموريت دادند كه به تبريز برود و مهمات بياورد. وقتي از تبريز برمي گشت، منافقين وي را به شهادت رساندند.
آن روز چهره شهيد براي من جور ديگري بود، انگار به من آگاه شده بود كه سيد نورالدين شهيد مي شود.
يك همشهري قزويني در مهاباد داشتيم. وي عصر همان روز به منزل ما آمد كه درباره زندگيم از دوران جواني براي آنها تعريف كردم. فردا صبح دوست هاي سيد نورالدين آمدند و گفتند كه حال آقاي ابراهيمي خوب نبوده و رفته قزوين و گفته بچه هاي مرا بياوريد قزوين.
من فهميدم و گفتم كه آقاي ابراهيمي از اين حرف ها نمي زند و ممكن نيست كه خودش برود و بگويد زن و بچه من را بياوريد. دوست سيد نورالدين جان بچه اش را قسم خورد كه چيزي نشده و ما را به خانه شان برد. بعد از يك ساعت ديگر برادر شوهرم دنبال ما آمد. در راه فهميدم كه او شهيد شده است.
قبل از انقلاب، بار اولي كه آقاي ابراهيمي را گرفته بودند، ما در روستا بوديم. تعريف مي كرد كه عكس دو نفره ما در جيبم بود، مرا به زندان برده و خيلي اذيتم كردند. آتش سيگار روي سينه ام گذاشته بودند و هر روز شكنجه هاي سخت و وحشتناك سهميه ام بود. يك روز با خودم گفتم كه دختر مردم را هم اسير خودم كردم.
بعد از مدتي با سفارش امام جمعه و اطرافيان آزادش كرده بودند. وي زير بار زور نمي رفت. از لحاظ اعتقادي بسيار قوي بود و دائماً بقيه را به حجاب سفارش مي كرد. اخلاقش بي نظير بود، با بچه ها هم خيلي خوب - هر چند كه خيلي كم در منزل بودند - رابطه برقرار مي كرد؛ البته بچه ها هم خيلي بزرگ نبودند، زهرا دو ساله و نيم داشت.
بيشتر مواقع در جبهه ها بود. وقتي در مهاباد بوديم همسايه ها به ما گفتند همسرت عجب سعادتي دارد كه شهيد شد.
در سال 1360 وقتي با سيد نورالدين زندگي مي كردم، يك روز مهمان داشتيم، وقتي مهمان ها مي رفتند متوجه شدم يك تكه كاغذ بالاي كنتور برق است كه روي آن عربي نوشته شده بود. هيچ كس نتوانست آن كاغذ را بخواند تا اينكه شخصي كه به عربي مسلط بود، گفت كه نوشته داخل هر سوراخ موشي كه بري مي گيريم و مي كشيمت. آخرش هم كارشون را كردند هر جا كه مي رفتيم دنبالمان مي آمدند.
ما الان چند وقتي است كه اينجا هستيم، ولي هيچ اتفاقي براي ما نيفتاده. آن زمان در خانه سازماني سپاه زندگي مي كرديم.
يك بار بر اثر اصابت خمپاره در حياط منزلمان مجروح شدم. تا به آن روز حتي نمي دانستم خمپاره چيست. اطرافيان مي گفتند بايد خوشحال باشي كه در راه اسلام خون داده اي و به شوهرم تبريك مي گفتند.
مراسم شهادت سيد نورالدين را در قزوين برگزار كرديم. بعد از مدتي پدر شوهرم واسطه شد كه من با برادر شوهرم ازدواج كنم. بعد از يك سال و نيم با برادر شوهرم ازدواج كردم. نام وي شهيد سيدصفي الدين ابراهيمي بود. از سيد صفي الدين هم يك دختر به نام مريم دارم. مدت 15 ماه با وي زندگي كردم كه در اين مدت فقط دو ماه همسرم را ديدم.
شهيد سيدصفي الدين هم به نماز خيلي اعتقاد داشت و مثل برادرش بود. وقتي مي فهميد كه يكي از آشنايان شهيد شده، بسيار متاثر مي شد. روزي كه از ناراحتي شهادت فرمانده اش، شهيد زين الدين ناراحت بود با پدرش بحثش مي شود، اما بعد از چند دقيقه پدرش را بوسيده و معذرت خواهي كرد و گفت: پدر جان، زين الدين فرمانده من بود كه شهيد شد.
سيد صفي الدين بيستم اسفند ماه در عمليات بدر در شرق دجله شهيد شد، اما پيكرش را بعد از 11 سال آوردند.
در اين چندسال هم با اميد خدا همان طور كه خودم مي خواستم، توانستم بچه ها را بزرگ كنم. بحمدالله بچه هاي خوبي هستند. نمازشان را مي خوانند، دخترها حجابشان را رعايت مي كنند و عباس آقا هم پسر خوبي است. تا حالا هم در اين حدود 20 سال هيچ كم و كسري نداشتم و سختي نديديم.
چهارشنبه|ا|7|ا|دي|ا|1390
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: شبكه خبر دانشجو]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 319]