واضح آرشیو وب فارسی:قدس: سطل زباله اي كه گريست!
افروز ارزه گر
سطل زباله آهي كشيد و به جارو گفت:« آه! من يك بد بخت بيچاره هستم!
«جارو حرفي نزد. همان جا گوشه آشپزخانه تكيه داده بود به ديوار. سطل زباله هم گفت: «آخ! من يك دوست نداشتني بيچاره هستم!»
خاك انداز نگاهي كرد به سطل زباله، اما او هم حرفي نزد.
سطل زباله به دور و برش نگاه كرد و تأسفي خورد: «خداي من! من چه ابله ام! جارو كه زبان نمي داند. او يك جاروست، او يك جاروست مثل تمام جاروها، مثل تمام آنهايي كه مرا نمي فهمند. اي سطل زباله بيچاره! با كه حرف مي زدي؟ با يك جاروي چوبي؟ اي سطل زباله... تو كي مي خواهي پر شوي؟»
جارو تمام اينها را شنيد. به خاك انداز نگاهي كرد و فقط شانه هايش را بالا انداخت. با خودش گفت: «اي سطل زباله كوچك! اي سطل زباله خالي، اي سطل زباله جارو نكشيده. خبر نداري كه تو روزت را با آه شروع كرده اي...» اما سطل زباله كه اين ها را نشنيد. او هنوز داشت آخ و ناله مي كرد.
سطل زباله از اينكه با خودش فكر كرده بود جارو حرفهايش را مي شنود احساس تأسف كرد. احساس تأسف او بوي پيازهاي كباب روز دوشنبه را مي داد، تلخ و اشك آور. در اين فكر بود چرا از پيازهايي كه تويش ريخته اند اشكش در نمي آيد كه نگاهش به مورچه سياه كوچكي افتاد. مورچه پاي يك سوسك مرده را كشان كشان با خودش مي برد. سطل زباله به مورچه سياه كوچولو گفت: «اگه مي دونستي اينكه داري كشون كشون مي بريش پاي يك سوسك گنده است، حتماً از ترس فرار مي كردي مي رفتي زير كابينت... دهه! مگه با تو نيستم؟ اين سوسكها از تو خيلي قوي ترند. اين سوسكها... »
سطل زباله لرزيد و با خود گفت: « من از يك گربه سياه مي ترسم. واي! اگر يك روز پاي يك گربه سياه را بيندازند توي من؟ نه! نه! من مثل مورچه ها احمق نيستم. من فقط يك سطل زباله بدبخت بيچاره ام. »
مورچه با پاي قهوه اي سوسك به زير كابينت رفت و ديگه ديده نشد.
كمي آن طرف تر گربه سياه همسايه دلش يك تكه نان مي خواست، شايد هم ماهي. موش دوست نداشت. شايد كمي گوشت از غذاي ديشب حالش را سر جا مي آورد، شايد هم دلش يك دانه سيب مي خواست! اما مگر گربه ها سيب مي خورند؟ نه! نه! نه! گربه ها شايد بروند به طرف يك سيب كه گوشه باغچه افتاده و كمي قلش بدهند و از اينكه مورچه ها دور و بر سيب جمع شده اند، خوششان بيايد و آن را ليس بزنند، اما هيچ وقت به آشپزخانه نمي روند براي خوردن سيب!
خب وقتي يك سطل زباله با خودش حرف مي زند، يك گربه هم دلش مي خواهد سيب بخورد. گربه آمد لبه پنجره و دلش خواست كه بوي گوشت را حس كند. چشمش را بست و به دنبال بو حركت كرد. رفت و رفت تا بيني كوچك صورتي اش خورد به چيزي سرد و سخت. چشمهايش بسته بود و بو مي كشيد. او نمي دانست كه آه هاي سطل زباله او را سرد كرده اند. گربه سياه پنجه هاي كوچكش را به سطل زباله قلاب كرد و ايستاد. بو كشيد و به پيازهاي كباب روز دوشنبه نگاه كرد. ميويي كرد و گفت: «هي! از كباب و گوشت غاز، فقط مونده يك پياز. اما گربه ناناز، مي خوره اونو با ساز... اي روزگار!»
توي دل سطل زباله پياز خرد مي كردند. او فكر كرد گربه پاهايش را كرده توي دلش و دارد پياز برمي دارد و روي دستهايش ايستاده. طفلك سطل زباله كه فرق دست و پاي گربه را نمي داند ! او حتي نمي توانست ديگر به بيچارگي هايش فكر كند و آه بكشد. او دست و پا هم نداشت براي گم كردن.
يك اتفاق بد براي سطل زباله، يك فرصت خوب براي گربه سياه و يك فيلم كوتاه براي جارو كه روزها بي حوصله بود.
گربه سياه شنگولانه براي خودش پيازها را زير و رو مي كرد تا اينكه چشمش به رديف مورچه ها افتاد كه سوسك بزرگي را به آهستگي روي دوششان مي بردند. گربه سياه دلش خواست برود و با صف مورچه ها بازي كند. سطل زباله را رها كرد و رفت سراغ مورچه ها.
جارو گفت:« آهاي سطل زباله! ببين مورچه ها سوسك بزرگي را روي دوششان گذاشته اند و نمي ترسند.»
سطل زباله از بوي پيازها گريه اش گرفته بود.
سه شنبه 14 آبان 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: قدس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 214]