تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 5 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):سنگهاى زیربناى اسلام سه چیز است: نماز، زکات و ولایت که هیچ یک از آنها بدون دیگرى درست ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

آراد برندینگ

سایبان ماشین

بهترین وکیل تهران

دانلود رمان

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

خرید یخچال خارجی

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

سلامتی راحت به دست نمی آید

حرف آخر

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

کپسول پرگابالین

خوب موزیک

کرکره برقی تبریز

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

سایت ایمالز

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1812644448




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

سطل زباله اي كه گريست!


واضح آرشیو وب فارسی:قدس: سطل زباله اي كه گريست!
افروز ارزه گر

سطل زباله آهي كشيد و به جارو گفت:« آه! من يك بد بخت بيچاره هستم!
«جارو حرفي نزد. همان جا گوشه آشپزخانه تكيه داده بود به ديوار. سطل زباله هم گفت: «آخ! من يك دوست نداشتني بيچاره هستم!»
خاك انداز نگاهي كرد به سطل زباله، اما او هم حرفي نزد.
سطل زباله به دور و برش نگاه كرد و تأسفي خورد: «خداي من! من چه ابله ام! جارو كه زبان نمي داند. او يك جاروست، او يك جاروست مثل تمام جاروها، مثل تمام آنهايي كه مرا نمي فهمند. اي سطل زباله بيچاره! با كه حرف مي زدي؟ با يك جاروي چوبي؟ اي سطل زباله... تو كي مي خواهي پر شوي؟»
جارو تمام اينها را شنيد. به خاك انداز نگاهي كرد و فقط شانه هايش را بالا انداخت. با خودش گفت: «اي سطل زباله كوچك! اي سطل زباله خالي، اي سطل زباله جارو نكشيده. خبر نداري كه تو روزت را با آه شروع كرده اي...» اما سطل زباله كه اين ها را نشنيد. او هنوز داشت آخ و ناله مي كرد.
سطل زباله از اينكه با خودش فكر كرده بود جارو حرفهايش را مي شنود احساس تأسف كرد. احساس تأسف او بوي پيازهاي كباب روز دوشنبه را مي داد، تلخ و اشك آور. در اين فكر بود چرا از پيازهايي كه تويش ريخته اند اشكش در نمي آيد كه نگاهش به مورچه سياه كوچكي افتاد. مورچه پاي يك سوسك مرده را كشان كشان با خودش مي برد. سطل زباله به مورچه سياه كوچولو گفت: «اگه مي دونستي اينكه داري كشون كشون مي بريش پاي يك سوسك گنده است، حتماً از ترس فرار مي كردي مي رفتي زير كابينت... دهه! مگه با تو نيستم؟ اين سوسكها از تو خيلي قوي ترند. اين سوسكها... »
سطل زباله لرزيد و با خود گفت: « من از يك گربه سياه مي ترسم. واي! اگر يك روز پاي يك گربه سياه را بيندازند توي من؟ نه! نه! من مثل مورچه ها احمق نيستم. من فقط يك سطل زباله بدبخت بيچاره ام. »
مورچه با پاي قهوه اي سوسك به زير كابينت رفت و ديگه ديده نشد.
كمي آن طرف تر گربه سياه همسايه دلش يك تكه نان مي خواست، شايد هم ماهي. موش دوست نداشت. شايد كمي گوشت از غذاي ديشب حالش را سر جا مي آورد، شايد هم دلش يك دانه سيب مي خواست! اما مگر گربه ها سيب مي خورند؟ نه! نه! نه! گربه ها شايد بروند به طرف يك سيب كه گوشه باغچه افتاده و كمي قلش بدهند و از اينكه مورچه ها دور و بر سيب جمع شده اند، خوششان بيايد و آن را ليس بزنند، اما هيچ وقت به آشپزخانه نمي روند براي خوردن سيب!
خب وقتي يك سطل زباله با خودش حرف مي زند، يك گربه هم دلش مي خواهد سيب بخورد. گربه آمد لبه پنجره و دلش خواست كه بوي گوشت را حس كند. چشمش را بست و به دنبال بو حركت كرد. رفت و رفت تا بيني كوچك صورتي اش خورد به چيزي سرد و سخت. چشمهايش بسته بود و بو مي كشيد. او نمي دانست كه آه هاي سطل زباله او را سرد كرده اند. گربه سياه پنجه هاي كوچكش را به سطل زباله قلاب كرد و ايستاد. بو كشيد و به پيازهاي كباب روز دوشنبه نگاه كرد. ميويي كرد و گفت: «هي! از كباب و گوشت غاز، فقط مونده يك پياز. اما گربه ناناز، مي خوره اونو با ساز... اي روزگار!»
توي دل سطل زباله پياز خرد مي كردند. او فكر كرد گربه پاهايش را كرده توي دلش و دارد پياز برمي دارد و روي دستهايش ايستاده. طفلك سطل زباله كه فرق دست و پاي گربه را نمي داند ! او حتي نمي توانست ديگر به بيچارگي هايش فكر كند و آه بكشد. او دست و پا هم نداشت براي گم كردن.
يك اتفاق بد براي سطل زباله، يك فرصت خوب براي گربه سياه و يك فيلم كوتاه براي جارو كه روزها بي حوصله بود.
گربه سياه شنگولانه براي خودش پيازها را زير و رو مي كرد تا اينكه چشمش به رديف مورچه ها افتاد كه سوسك بزرگي را به آهستگي روي دوششان مي بردند. گربه سياه دلش خواست برود و با صف مورچه ها بازي كند. سطل زباله را رها كرد و رفت سراغ مورچه ها.
جارو گفت:« آهاي سطل زباله! ببين مورچه ها سوسك بزرگي را روي دوششان گذاشته اند و نمي ترسند.»
سطل زباله از بوي پيازها گريه اش گرفته بود.
 سه شنبه 14 آبان 1387     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: قدس]
[مشاهده در: www.qudsdaily.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 215]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن