تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 23 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):شتاب کردن در کاری پیش از بدست آوردن توانایی و سستی کردن بعد از به دست آوردن فرصت...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1815320168




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

داستان كوتاه ديدار


واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: در را باز كردم و وارد خانه شدم. كسي خانه نبود. لباسهايم خيس شده بود. مانتو و روسري ام را روي يك صندلي نزديك بخاري پهن كردم تا خشك شوند. با اين كه ناهار نخورده بودم و ساعت چهار بعدازظهر بود ولي اصلا گرسنه نبودم فقط خسته بودم. روي تختم دراز كشيدم. دوسه روز بود كه از غذا افتاده بودم. هيچ چيز نمي توانستم بخورم. مادرم به پدرم گفت: فكركنم خانم خانمها عاشق شده اند.» پدرم جواب مي داد: «تا به حال عاشقي نديده بوديم كه علاوه براينكه اشتها ندارد، هرچيزي كه مي خورد بالا بياورد.»
پدرم درست مي گفت. هيچ چيز درون معده ام نمي ماند. رنگم زرد شده بود. ضعف داشتم، مادرم فكر مي كرد مسموم شده ام و خود به خود خوب خواهم شد. روي تختم جابه جا شدم. با خودم فكركردم بهتر است چيزي بخورم؛ شايد حالم بهم نخورد. با اين حال و روز نمي توانستم درس بخوانم. حس مي كردم واقعا بدشانس هستم كه درست دوهفته قبل از امتحانات اين طور بيمار شده ام. من نبايد از رحيمي و غلامي - شاگرد اول هاي دانشگاه- عقب بيفتم. همه روي من حساب مي كردند. اين من بودم كه هميشه آبروي دخترها را مي خريدم و نمي گذاشتم اين دونفر شاگرد اول شوند. با اين فكر از جايم بلندشدم و به طرف يخچال رفتم.
به محض خوردن دو سه لقمه حالم بهم خورد. اما اين بار وضع فرق مي كرد. تا ساعت پنج كه مادرم از اداره آمد، چهار بار بالا آوردم.
مادرم كه مرا ديد با دودستش روي پاهايش كوبيد و فرياد زد: «خدا مرگم بده. مادر چته؟»
مادرم دور خودش مي چرخيد و قربان صدقه ام مي رفت. تا اينكه خودم با صدايي گرفته به او گفتم كه مرا به بيمارستان برساند.
پس از چند آزمايش معلوم شد كه مشكل از آپانديس است و بايد فوراً به اتاق عمل بروم. حالم واقعا بد بود. مرتبا چرك و عفونت از معده ام خارج مي شد. البته دكتر اين را نشانه خوبي مي دانست و مي گفت درغير اين صورت آپانديس مي تركد. قبل از واردشدن به اتاق عمل به قدري ناخوش بودم كه به مرگ راضي بودم. ولي وقتي بيهوش شدم، آرام شدم. چشمانم را كه باز كردم، مادرم را دركنار تختم ديدم. مشغول صحبت با يك پرستار بود. مرا كه ديد لبخندي زد و گفت: «خوبي مامان جان؟»
با لبخند بي رمقي گفتم: «آره. خوبم.»
وقتي حالم كمي بهتر شد، وضعيت اتاق و هم اتاقي هايم را بررسي كردم. اتاق چهار تخته بود. بيماري كه روي تخت كنارم بود يك پيرزن بود. و بيمار روبه روي من يك خانم ميانسال. تخت چهارم خالي بود. مادرم پشتي تختم را بالا داده بود و من از پنجره اتاق به درختان نگاه مي كردم كه، صداي پيرزن را شنيدم كه مي گفت: «مادرجون حالت چطوره؟»
سرم را به سمتش چرخاندم. نگاهش به من بود. روسري اش روي بالش افتاده بود وموهاي سفيدش كاملا مشخص بود.
جواب دادم: «خوبم... شما چطوريد؟»
سعي كرد به سمت من بچرخد ولي گويا نتوانست و درهمان حال جواب داد: «من كه از اول حالم خوب بود؛ ولي ديگران تشخيص دادند كه مريضم و مرا اينجا آوردند.»
با اين كه به نظر ناراضي مي رسيد ولي تلاش مي كرد با لبخند اين نارضايتي را پنهان كند. مي دانستم دلش مي خواهد با كسي حرف بزند. خودم هم همين حس را داشتم. حتماً دلش گرفته بود. فقط يك زن به سن و سال او ديده بودم، مادربزرگم كه يكسالي بود فوت كرده بود. احساس كردم صحبت با او هم من و هم او را آرام مي كند و شايد تنها حسنش فراموش كردن دردهايم باشد. پس با لبخند گفتم: «اينجا كه بد نيست، سرساعت برايمان غذا مي آورند، داروهايمان را راحت مي خوريم و استراحت مي كنيم. تلويزيون هم كه هست. تازه كلي كمپوت مي خوريم.»
نگاهش را ازصورتم برداشت و به پنجره خيره شد.
با خودم گفتم: «حسابي نااميدش كردم. الان با خودش مي گويد گير چه بچه كوچولويي افتاده ايم.»
در فكر فرو رفته بود. حالت چشمانش كمي عوض شده بود. انگار به موضوع دوري فكر مي كرد؛ چرا كه چشمانش را تنگ كرده بود و هر چند ثانيه يك بار چشم راستش تنگ تر مي شد و بعد دوباره به حالت عادي برمي گشت. نمي دانستم چه بگويم. به مادرم نگاه كردم. روي تخت خالي با همراه زن ميانسال مشغول گفت و گو بود.
پيرزن گفت: «اسمت چيه دخترم؟»
گفتم: «بهاره».
دوباره چهره اش با همان لبخند مهربان پوشيده شد، گفت: «بهار فصل فوق العاده اي ست... فصل عشق.» و بعد دوباره خيره شد؛ اما اين بار به پنجره نگاه نمي كرد.
قند توي دلم آب شد كه الان شروع به تعريف يك داستان عاشقانه سوزناك مي كند و سرگرم خواهم شد؛ ولي همچنان ساكت بود. خودم را كمي جمع كردم و سعي كردم مشتاقانه بگويم: «عشق؟! فكر نمي كردم زمان هاي شما هم عشق وجود داشته باشد؟»
انگار نمي شنيد: چون كه هيچ عكس العملي از خود نشان نداد.
با خودم گفتم: «مرا بچه تر از آن مي داند كه از عشقش برايم بگويد.»
مادرم به سمتم آمد و گفت: «بهاره جان الان فاميل ها مي آيند براي ملاقاتت. كمي خودت را مرتب كن.»
دستي به روسري ام كشيدم و موهايم را مرتب كردم. پيرزن چشم هايش را بسته بود. مادرم كه ديد به او نگاه مي كنم، آرام گفت: «تو كه بيهوش بودي مرتب مرا دلداري مي داد. طي اين دو روز حتي يك نفر هم به ملاقاتش نيامد. ولي هيچ وقت گله اي نكرد... با اكثر پرستارها آشناست. همه هم دوستش دارند. فكر مي كنم زياد اينجا مي آيد... پير است ديگر، بنده خدا.»
گفتم: «چهره اش خيلي شبيه مادربزرگ هاست.»
مادرم اخمي كرد و گفت: «اين هم از اون حرف هاست ها! بعضي وقت ها يك حرف هايي مي زني كه آدم شك مي كند 20 سالته يا 5 سال. خوب پير است، مادر بزرگ ها هم پيرند.»
با خنده گفتم: «مامان تو اصلاً روحت لطيف نيست. منظورم اين بود كه با اينكه صورتش خيلي چروك هست و انگار چشمانش بي رنگ شده ولي خيلي مهربان به نظر مي رسد... مي دوني چهره اش به دل مي نشيند...»
صحبت هايمان با ورود خاله ام نيمه تمام باقي ماند. دختر خاله و پسرخاله هايم هم همراهش بودند.
پسرخاله ام با لحني موذيانه گفت: «بهاره كتاب هايت كجاست؟»
صادقانه گفتم: «هنوز كسي برايم نياورده دلم شور مي زند.»
پسرخاله هايم خنديدند. از سادگي خودم رنجيدم و ساكت شدم. آنها هميشه مرا براي زياد درس خواندن هايم مسخره مي كردند و اعتقاد داشتند من انساني يك بعدي هستم.
خيلي ها به ملاقات من آمدند؛ ولي باز هم هيچ كس به ديدن پيرزن نيامد.
پيرزن چند دقيقه يكبار چشمانش را باز مي كرد و به اطراف نگاه مي كرد و بعد به سمت ما برمي گشت و اگر صورتم را مي ديد، لبخند مي زد. بعد از ساعت ملاقات دكترش آمد و او را معاينه كرد. نمي دانم چه مشكلي داشت ولي مادرم مرتباً مي گفت: «پيري و هزاردرد.»
وقتي دوباره اتاق خلوت شد، سعي كردم با اوصحبت كنم. اين بار از روي كنجكاوي، نه براي سرگرمي.
گفتم: «آدم حوصله اش سر مي ره...»
نگاهم كرد. ادامه دادم: «مثل اينكه شما زياد اينجا آمده ايد؟»
خنديد و ساكت ماند. دستش را از زير پتويش بيرون آورد و سعي كرد روسري اش را مرتب كند. يك تسبيح به دست داشت. آن را روي ميز كنارش گذاشت و گفت: «حوصله ات سر رفته؟» سرم را پايين آوردم و گفتم: «خيلي!»
گفت: «درس مي خواني؟»
گفتم: «بله. دانشجوام.»
گفت: «آفرين. آفرين»
حالا به صورتم خيره شده بود. معذب شدم و لبخند احمقانه اي زدم؛ ولي او مرا نمي ديد چون لبخند نزد. دلم مي خواست از خاطراتش بگويد ولي نمي دانستم چگونه او را متوجه كنم.
بي مقدمه گفت: «شما جوان ها خيلي كم تجربه و خام هستيد... مثل جواني هاي ما پيرها. البته ما دوست داريم شماها را نصيحت كنيم ولي شماها مايل نيستيد... البته خيلي ها مثل تو دوست دارند داستان زندگي ما پيرها را بشنوند ولي حاضر نيستند در مورد آن فكر كنند تا درس عبرتي بگيرند.»
از تعجب چشمانم گرد شد. احساس كردم فكرم را خوانده است.
دلم را به دريا زدم و گفتم: «شما عاشق شده بوديد؟» نمي دانم از سؤال بي پرده ام خنديد يا از به ياد آوردن آن دوران.
جواب داد: «آره مادرجون... عاشق بودم، آن هم چه عشقي!
مكثي كرد و بعد دوباره به پنجره خيره ماند. مي دانستم به ياد دوران جواني اش افتاده. گفت: «شايد به نظرت مسخره بيايد. آخر شما جوان هاي امروزي زياد به عشق اعتقاد نداريد. ولي من عاشق شدم...» ناگهان به سمتم چرخيد و خيلي جدي گفت: دوست داري برايت تعريف كنم؟!»
به جديت خودش جواب دادم: «خيلي زياد!»
انگار راحت شده بود. دوباره به پنجره نگاه كرد و گفت: «پسر همسايه مان بود. هم شأن و هم تيپ خودمان بودند. من دوازده سالم بود. اسمش بهادر بود. فكر كنم حدوداً بيست ساله بود. پدرش يك تاجر ثروتمند و باآبرو بود. البته پدر من هم خيلي ثروتمند بود. خانواده بسيار آرامي داشت. زياد اهل رفت و آمد نبودند. آن زمان ها كشف حجاب بود. از وقتي كه عاشق شدم هر روز يك مدل لباس مي پوشيدم و موهايم را بسيار بادقت آرايش مي كردم تا اگر او را در كوچه و خيابان ديدم خوش تيپ باشم. ولي انگار مرا نمي ديد. هر روز به يك بهانه و با هزار اميد از خانه بيرون مي آمدم. وقتي مي ديدمش احساس مي كردم وارد آتش شده ام. گرمم مي شد و عرق مي كردم. قلبم به قدري تند مي زد كه احساس مي كردم هر آن از حلقم بيرون خواهد آمد تا به خودم مي آمدم از كنارش عبور كرده بودم. ولي او همچنان آرام و ساكت بود؛ حتي نيم نگاهي به من نمي كرد. اين رفتارش مرا هر روز مشتاق تر مي كرد. ديگر ساعت رفت وآمدهايش را حفظ شده بودم و سعي مي كردم سر ساعت از خانه بيرون بيايم. نمي دانم چرا از اينكه هر روز مرا مي ديد تعجب نمي كرد. شايد چون اصلاً مرا نمي ديد. از كنارم همان طور مي گذشت كه از كنار دكان بقالي. ديگر غذا نمي خوردم. شب ها نمي خوابيدم. ولي از او با هيچ كس حرفي نزدم؛ همه چيز را فقط براي خودم نگه داشتم. تا اينكه يك روز تصميم گرفتم به او سلام كنم. صبح روز بعد كه از خانه خارج شدم، دلم به شدت شور مي زد؛ آمد و از كنارم عبور كرد. حتي نتوانستم دهانم را باز كنم چه برسد به سلام كردن. به خانه برگشتم و تا عصر گريه كردم. اما بالاخره يك روز عصر كه از خانه برادرم بازمي گشتم به طور اتفاقي در كوچه ديدمش. هيچ وقت در آن ساعت از خانه بيرون نمي رفت. به مقابلش كه رسيدم سلام كردم. انگار از يك دنياي ديگري بيرون آوردمش. نگاهم كرد و جواب سلام سردي داد و رفت. جلوي در خانه مان ميخكوب شدم. فكر كنم آن روز براي اولين بار مرا ديد. ديگر به او سلام نكردم. او هم هيچ عكس العمل خاصي انجام نمي داد. شب و روز فقط گريه مي كردم. كم كم شروع به صحبت كردن با خدا كردم.برايش درد دل مي كردم. و بعد ازمدتي شروع به نماز خواندن كردم. با اين كارها كمي آرام تر شدم. سعي مي كردم ديگر از خانه بيرون نروم. وقتي كه از مادرم خبر ازدواج بهادر را شنيدم با آرامش به اتاقم رفتم و تا صبح قرآن خواندم. از تنها كتاب مذهبي خانه مان طريقه نماز شب خواندن را يادگرفتم و هر شب نماز و قرآن مي خواندم. هر روز آرام تر مي شدم. وقتي از خانه بيرون مي رفتم برخلاف ميل خانواده ام روسري سرم مي كردم. خواهر و برادرم مسخره ام مي كردند. ولي من دوباره عاشق شده بودم.
اين بار عشقم فرق مي كرد. حس مي كردم به زمين تعلق ندارم. اين عشق مرا پخته بود. عاشق خدا شده بودم و مي دانستم او هم مرا دوست دارد. اگر بگويم به بهادر فكر نمي كردم دروغ گفته ام ولي نوع نگاهم فرق كرده بود.
آرامشي داشتم كه هرگز تجربه نكرده بودم. وقتي نماز مي خواندم لذتي مي بردم كه دوست نداشتم هيچ وقت نمازم تمام شود. بعد از دوسال يك ازدواج معمولي كردم و خدا به ما يك دختر و يك پسر داد. و من هرسال عاشق تر مي شدم و خدا هم به من توجهاتي داشت كه مرا مجذوب تر مي كرد. هميشه او را شكر مي كردم. حتي وقتي كه مصيبتي برايمان مي رسيد. چرا كه از اينكه خدا مرا آزمايش مي كند بسيار خوشحال بودم. حالا هم كه همسرم فوت كرده و هركدام از بچه هايم يك طرف اين دنيا هستند و به اجبار خواهرم به بيمارستان آمده ام، بازهم خدا را شكر مي كنم و هنوز هم عاشقش هستم.»
تمام صورتش از اشك خيس شده بود. حالا مي فهميدم چرا با اين حال بد، قبل از اذان با كمك پرستارها وضو مي گرفت و بدون هيچ حرفي منتظر اذان مي شد و نماز مي خواند. حالا مي دانستم چرا اين قدردوست داشتني است. مي دانستم خدا به او امتيازات زيادي داده است. به خودم فكر كردم كه تا چه حد با او فرق داشتم. سرجايم نشستم و از پنجره به درخت ها نگاه كردم. تمام درختان شاخه هاي خود را به سمت آسمان بلند كرده بودند. يك دسته پرنده به سمت خورشيد پرواز مي كردند. درآسمان حتي يك لكه ابر هم نبود.
چقدر نفس كشيدن آسان و لذت بخش شده بود. دوست داشتم بدوم: تا بلندترين قله بدوم و رها شوم






این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فان پاتوق]
[مشاهده در: www.funpatogh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 123]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن