تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 7 شهریور 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):بپرهيز از كارى كه موجب عذرخواهى می ‏شود.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1812884195




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

عشق هاي تلخ.................


واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: عشق هاي تلخ.................
سال دوم دانشكده بودم ، رشته ي حقوق مي خوندم . دختر خوب و مؤدبي بودم ، سرم تو لاك خودم بود و با كسي كاري نداشتم ، كمتر با بچه ها بگو بخند داشتيم ، جز با يه نفر، شادي رو ميگم ، سال اولي كه اومده بودم باهاش آشنا شدم ، يه دختر روستايي ، از خطه ي خونگرم مردم جنوب ؛ دختر خوب و شاد و درعين حال شيطوني بود ، خيلي با پسرا مي چرخيد نه اينكه منظوري داشته باشه ، نه!!! ،فقط با پسرا راحت تر بود ، خيلي سر به سر پسرا ميزاشت بعدشم مي اومد پيش من قضيه ها رو مو به مو تعريف ميكرد و كلي مي خنديد منم هي اخم ميكردم كه شادي جون خوب نيست اين كارا ، دست بردار، آخرش يه بار چشماتو وا ميكني مي بيني افتادي...، يهو پريد وسط حرفام ، گفت : افتادي ؛ افتادي چي؟؟؟
افتادم توش ؟! نترس بابا ، شنا بلدم . من كه خيلي مي ترسيدم آخه اون دختر خوشگل و در عين حال ساده اي بود ، اين روزا هم كه ... . خب بگذريم ديگه ؛ امتحاناي فاينال كم كم داشت شروع ميشد ، يه روز ديدم پشت دانشكده نشسته بدجوري تو فكره ، يه كتاب هم دستش بود ، رفتم طرفش ، تا منو ديد يه دفه لاي كتابو وا كرد و شروع كرد به خوندن ، حدس زدم چي شده ، منم رفتم كنارش نشستم و حالت قبلي شادي رو به خود گرفتم و مثل عاشقا رفتم تو فكر. شادي فهميد ولي به رو خودش نياورد . بعدِ يكي دو دقيقه ديدم تاب نياورد . كتابو انداخت يه طرف و آروم يه هلي داد و گفت : چته ، چته مثل ننه مرده ها قنبرك زدي ور دل ما نشستي ؟
منم يه لبخندي زدم و سرمو مثل لالايي خونا تكون دادم و اين شعرو خوندم :
" اگر ديدي جواني بر درختي تكيه كرده / بدان عاشق شده ست و گريه كرده / اگر ديدي لاي كتابو يهو وا كرده / بدون يه چيزي هست و رو نكرده "
يهو جدي شدم ، پريدم جلوش نشستم ، گفتم : ذليل شده ، بگو چي شده خب ؟
زد زير گريه : گفت مرجان ميدوني چي شده ؟ گفتم آره ميدونم ،عاشق شدي ؛ حالا بگو طرف كيه ؟ گفت : آرمين ؛ - آرمين يكي از پسراي خوشگل دانشكده و در عين حال خيلي پرادعا و خوشگذران بود . -
آروم يه هليش دادم و گفتم : برو گم شو تو هم با اين عاشق شدنت ؛ دختر، تو نبايد يه چيزيت به آدميزاد رفته باشه ؟ آخه يكي نيست به اين دختره بگه اين پسره ي جعلّق هم آخه كسيه كه تو عاشقش بشي ؟
رو كرد سمت من و زل زد تو چشام ، منم زل زدم تو چشاش ؛ چشماي سبز رنگ و پر از اشكش مظلوم تر از هميشه بود . با التماس گفت : مرجان ...!!! گفتم : مرجان و زهر مار، پاشو ، پاشو بريم تا گندش در نيومده .
راستشو بخواين خيلي دلم واسه شادي سوخت ، آخه خيلي چهره ي مظلومي پيدا كرده بود ، از طرف ديگه ، يه حس بدي داشتم نميدونم چه حسي ولي احساس ميكردم نميشه به آرمين زياد اعتماد كرد ؛ به هر حال هر جور شده بود بايد به شادي كمك ميكردم .
عصر اونروز رفتم پيش آرمين . با اينكه اصلاًً ازش خوشم نمي اومد ولي هر جور بود بايد تحملش ميكردم . ديدم روي صندلي توي كريدور دانشكده نشسته ؛ آروم رفتم جلو
- سلام آقاي كيا ، بببخشيد ميتونم چند لحظه وقتتونو بگيرم ؟
از روي صندلي بلند شد و با متانت جواب سلاممو داد ، بعدشم گفت : خواهش ميكنم ؛ زياد طول ميكشه ؟
- آره ، يه خرده .
- پس بريم پشت دانشكده ؛
آخه پشت دانشكده جاي خيلي دنجي بود و بيشتر بچه ها واسه صحبتاي خصوصي ميرفتن اونجا .
راه افتاديم سمت پشت دانشكده ، اونجا كه رسيديم آرمين گفت : اينجا خوبه ؟
منم گفتم : آره خوبه .
روي نيمكت چوبي زير يه درخت نشستيم . نميدونستم از كجا بايد شروع ميكردم ؛ توي دلم همش شادي رو نفرين ميكردم كه : " خدا بگم چيكارت نكنه شادي كه آدمو به چه كارايي كه وادار نميكني . " خلاصه دلو زدم دريا .
- ببخشيد آقاي كيا ، مزاحم وقتتون شدم ، حتماً كلاس داشتين ؟
سري تكون داد و گفت : نه ...؛ خواهش ميكنم ، اين ساعتو كلاس ندارم .
خيلي آروم و مؤدّب حرف ميزد ؛ عكس ظاهرش ، آدم خوبي به نظر مي اومد .
كم كم ترسم داشت مي ريخت ، ديگه بايد ميرفتم سر اصل مطلب.
- ببخشيد آقاي كيا ، راستش ميخواستم راجع به ...؛
با هر جون كندني بود قضيه رو سير تا پياز براش تعريف كردم ، اونم خيلي منطقي رفتار كرد ، البته نبايد هم بدش بياد آخه لقمه ي چرب و نرمي مثل شادي گيرش اومده اونم دختري كه تو كل دانشكده معروف بود به خوبي و خوشگلي .
خلاصه قرار گذاشتيم فردا ناهار ، تو رستوران دانشكده دوتاييشون بشينن حرفاشونو بزنن .
حرفامون داشت كم كم تموم ميشد ، ديگه بايد خداحافظي ميكردم .
- آقاي كيا ؛ خب ديگه ، من بايد برم خوابگاه ، مي بخشين كه مزاحم وقتتون شدم؛
- خواهش ميكنم ؛ اگه اشكال نداره تا خوابگاه همراهيتون كنم ؛
- خوشحال ميشم ؛ البته اگه كاري نداشته باشين .
- نه ...، خواهش ميكنم .
بعدشم راه افتاديم سمت خوابگاه ؛ به خوابگاه كه رسيديم ، خداحافظي كرديم و ... .
اون شب رو با هر مكافاتي بود سر كردم ؛ بالاخره صبح شد . از اضطراب داشتم ميمردم .
ساعتاي 10 بود كه شادي اومد توي خوابگاه پيش من ؛ آخه با چن تا از بچه ها يه خونه تو شهر گرفته بودن . كم كم داشت ظهر ميشد . يه 20 دقيقه اي رو زودتر راه افتاديم سمت رستوران . به رستوران كه رسيديم هر چي اينور و اون ور رو نگاه كرديم آرمين رو نديديم . رفتيم ته سالن سر يه ميز نشستيم ؛ واسه سه نفر سفارش غذا داديم . من رو به در سالن نشسته بودم تا آرمين كه اومد اونو ببينم .
گارسون غذاها رو آورد ولي از آرمين خبري نبود ، يكي دو دقيقه صبر كرديم . ديدم آرمين از در اومد تو ؛ براش دست تكون دادم تا ما رو پيدا كنه ؛ كم كم نزديك شد ،
- سلام
- سلام آقاي كيا ، بفرمايين ، راحت باشين .
يكي دو دقيقه اي همينجوري مشغول احوالپرسي و گپ زدن گذشت ، بعدش من بلند شدم و ...
- بچه ها من ميرم سر اون يكي ميز .
يه ميز خالي وسطاي سالن پيدا كردم اونجا نشستم ؛ هر از چندي يه دستي واسه شادي تكون ميدادم ببينم اوضاع خوبه يا نه ؛ اونم با يه لبخند جوابمو ميداد .
حرفاي آرمين و شادي يه نيم ساعتي طول كشيد . ديدم آرمين صندلي رو عقب كشيد و به آرامي بلند شد ، شادي هم به احترام اون بلند شد ؛ بعدشم خداحافظي كردن و ... .
آرمين كم كم داشت مي اومد طرف در سالن ، به من كه رسيد وايساد :
- خانم طلوع با من كاري ندارين ؟
از سر ميز بلند شدم و گفتم : نه ، ممنون مرسي .
- خب ، پس با اجازه
- به اميد ديدار.
بعدشم حركت كردم سمت شادي ؛
- خب شادي جون ، شيري يا روباه ؟؟؟
- مگه شادي چشه ...؟؟؟
حسابي كبكش داشت خروس ميخوند ؛ خلاصه از اونروز به بعد بود كه شادي شد دوباره شادي قبلي ؛ شاد و شنگول .
مدتي به همين منوال سپري شد تا اينكه ترم بعد ، وسطاي ترم بود كه ديدم دوباره شادي بد جور قاطي كرده ؛ گفتم : شادي جون ، ديگه چه مرگته ؟ هيچي نمي گفت ، فقط مثل ديوونه ها هي ميخنديد . خيلي از خنده هاش مي ترسيدم ، آخه خنده هاش مثل هميشه نبود ؛ مثل اين بود كه پشت خنده هاش داره زار زار گريه ميكنه ؛ شده بود عينهو ديوونه ها ؛ ديگه نه آرايش ميكرد ، نه تيپ ميزد ، نه هم اينكه ديگه با پسرا ميگشت ؛ رابطش با آرمين هم بالكل قطع شده بود ؛ هر چي هم ازش ميپرسيدي كه : ديوونه بگو چي شده ؟ هيچي نمي گفت ، فقط ميخنديد .
امتحاناي فاينال ترم دوم كم كم داشت تموم ميشد ولي اون حتي سر يه امتحان هم حاضر نشد ، هر چي هم زنگ ميزدم و پيغوم ميفرستادم فايده اي نداشت ، يكي دو بار رفتم خونشون توي شهر ولي خودشو زده بود به مريضي و هيچي نمي گفت ؛ ما هم هر چي اصرار ميكرديم تا ببريمش بيمارستان هيچ فايدهاي نداشت ؛ ميدونستم مريض نبود ولي لااقل حرفي نمي زد تا بفهميم چه دردشه ؛ خلاصه امتحانا تموم شد و شادي سر يه امتحان هم حاضر نشد؛ بعد آخرين امتحان يه سر رفتم تو شهر خونشون ، ولي بچه ها گفتن رفته روستا شون . خلاصه ما هم نا اميد راه افتاديم سمت شهرمون . اونسال اولين تابستوني بود كه آرزو ميكردم هر چي زودتر تموم بشه . خلاصه تابستون با هر بدبختي اي كه بود تموم شد . اوايل مهر بود كلاسا داشت كم كم شروع مي شد ولي از اين شادي خانم خبري نبود ، ما هم گفتيم يكي دو هفته اي كه بگذره خودش مياد ، اواخر هفته ي دوم ديدم ازش خبري نشد كه نشد ؛ يه سر رفتم پيش كارشناس رشتمون ، از شادي ازش پرسيدم ، گفت كه اصلاً اون اين ترمو انتخاب واحد نكرده ؛ انگار يه ظرف آب يخ روم ريخته باشن ، همين جور خشكم زده بود ؛ بعد يكي دو دقيقه كه حالم اومد سر جاش ، آدرس خونشونو از كارشناسمون گرفتم ، از تعطيلي آخر هفته استفاده كردم و رفتم به همون آدرس؛
پرسون پرسون تو روستا رفتم تا رسيدم به خونشون ؛ يه در چوبي قديمي با شكاف هايي بزرگ كه از فاصله ي شكافا قشنگ حياط خونشونو ميشد ديد ؛ يه حياط بزرگ كه هر چي نگاه ميكردي آخرش پيدا نبود.
خلاصه در زدم ؛
- تق، تق ، تق ...
يه دفه ديدم يكي به سرعت دويد سمت در ، مثل اينكه منتظر كسي بود .
در به سرعت باز شد ؛ فكر كنم مادر شادي بود ، زني كهن سال با لباسي تيره و موهايي سفيد كه از زير چارقدش زده بود بيرون و چهره اي شكسته و درهم كه چند سالي بيشتر از سنش نشون ميداد ، تا منو ديد اون نيم لبخندي كه روي لبش داشت هم هرّي ريخت پايين ؛ انگار از ديدن من زياد خوشحال نشد ، مثل اينكه منتظر كس ديگه اي بود ؛ با صدايي لرزون و شكسته پرسيد : دخترم تو كي هستي ؟؟؟
- مادر من دوست شادي ام ،
- تو مرجاني ؟؟؟
- آره مادر ، منو از كجا ميشناسي .
- آخه شادي خيلي از تو برام ميگفت ،
- مادر پس شادي خودش كجاست ؟؟؟
اشك تو چشـاش جمع شد ؛ انگاري كه يه غمي رو براش تازه كرده باشن اونجوري يهو چهره ي شكستش، شكسته تر شد انگاري يهو 10 سالي پير شد؛ هر جوري شد خودشو كنترل كرد كم كم داشتم نگران ميشدم ؛ اون لباس تيره ؛ اون قيافه ي درهم و حالا هم كه ...
كم كم ديدم مادر شادي شروع كرد به گفتن : سه ماه پيش بود كه كوله پشتيش دستش بود و گفت : مادر يه هفته اي ميريم با بچه ها شمال .
منم بهش گفتم : برو عزيزم به اميد خدا ، ولي آخه ...
- آخه كه چي مادر
- هيچي عزيزم ؛ برو به سلامت
اونم منو بغل كرد وهي مي بوسيد ، بعدشم گفت : مامان جون خيلي دلم واست تنگ ميشه
گفتم : خودتو بيخود لوس نكن ؛ همش يه هفته ست...
گفت : قربون مامان گلم برم كه اينقدر دلش بزرگه ؛ واسه تو يه هفته ست مامان ، واسه من كه يه عمره
شادي اونروز خيلي مشكوك ميزد؛ آخه هيچي با خودش نبرد جز يه كوله پشتي كه غير يه مشت لوازم آرايشي هيچي توش نبود، از يه طرف ديگه ، بوسه هاش و نوع بغل كردناش يه جوري بود نميدونستم چه جوري ، فقط ميدونستم مثل اون موقعي بود كه واسه دو ماه قرار بود بره طهران ؛
آره مرجان جون ؛ شادي رفت و اونروز آخرين باري بود كه اونو ديدم ؛ هر چي هم از دوستاش پرس و جو كردم گفتن اصلاً شمالي در كار نبوده ؛
آره مرجان ؛ دو ماه تمام ، تمام ايرانو زير و رو كردم ولي خبري نبود كه نبود ؛
الانم كه همش چشمم به دره كه كي مياد ؛
نميدونستم بايد چيكار ميكردم كاملاً هنگ كرده بودم به مادر شادي قول دادم كه هر جور شده شادي رو پيدا كنم ؛ خداحافظي كردم و راه افتادم سمت شهر ؛ اولين كاري كه كردم رفتم دانشكده پيش آرمين ؛ ولي اون مي گفت كه خيلي وقته كه رابطشون به هم خرده و ازش خبري نداره ، وقتي دليلشو پرسيدم گفت كه با هم تفاهم نداشتن ؛ از هر كي هم سوال ميگرفتم هيچ خبري نداشتن ، مثل اينكه آب شده باشه رفته باشه توي زمين .
تا اينكه يه روز سرپرست خوابگاه يه نامه اي آورد و گفت مال تو اِ ...؛ روش نگاه كردم ديدم گيرندش درسته ولي جاي آدرس فرستنده خاليه ، خيلي تعجب كردم ، رفتم يه گوشه اي نشستم و سريع سرشو باز كردم ؛ يه كاغذ بزرگ ، كه فقط يه طرف اون يه چيزايي نوشته بود ، نميدونين چقدر خوشحال شدم تا چشمم افتاد به خط شادي ؛ انگاري كل دنيا رو يه جا بهم داده باشن ؛ با شوق شروع كردم به خوندن ؛ با يه شعر شروع شده بود مثل همه ي نوشته هاش :
" يادمان باشد از امروز خطايي نكنيم / گر كه در خود شكستيم صدايي نكنيم
يادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند / طلب عشق ز هر بي سر و پايي نكنيم
مرجان عزيز سلام
ميدونم وقتي اين نامه رو ميخوني من پيشت نيستم، شايد رو آبي دريا باشم ، شايدم رو ساحل پاك جنوب ؛
مهم نيست ، مهم اينه كه الان اين نامه دستته و منم جام خوبه ؛ مي بخشي كه بدون خداحافظي رفتم خيلي برام سخت بود ؛ آخه ترسيدم ببينمت و اونوقت نتونم برم ، ديگه اينجا جاي من نبود مثل اينكه ما براي اينجا ساخته نشديم پس هر چي زودتر برم بهتره ، شايد اونجا آدماي واقعي تري باشن با عشقاي واقعي ؛ شايد اونجا بشه به آدما اعتماد كرد وشايد و هزاران شايد ديگه ...
قول ميدم از اونجا برات نامه بدم ؛ راستي مادرمو هم ديدي ؟ خيلي مهربونه، نه ؟؟؟ بهش بگو شادي داره ميره پيش بابا ، نزار يه موقع غصه بخوره ، هر از گاهي يه سري بهش بزن آخه اون غير من كسي رو نداره ،
مرجان جون يادته يه روز بهت گفتم : نترس شنا بلدم ؟ حالا ميفهمم كه اشتباه ميكردم ، آدم هرچي شناگر ماهري باشه نمي تونه از دست سرنوشت و آدماش فرار كنه .
عزيزم ، ما كه رفتيم شما موندين و دنياتون ، اين دنيا به ما كه وفايي نكرد شايد با شما مهربون تر باشه .
مرجان جون ؛ شايد جرم من اين بود كه دلم مثل آينه بود و شايدم تنها گناه من اين بود كه نخواستم اين آينه رو خاكيش كنم تا بعضي چيزا رو نبينم ؛ شايدم جرم من و تو و امثال ما ، زن بودنمونه ، اونم تو دنيايي كه همه زن رو واسه يه چيز ميخوان ؛
عزيزم من رفتم ولي حواست به همه ي آينه دلا باشه، نكنه يه وقت خاكي بشن ؛
مواظب خودتم باش ، نكنه يه وقت گريه كنيا كه خيلي ازت دلگير ميشم ، فكر نكني كه نمي بينما ، از اونجا حواسم به همتون هست .
مواظب مامان باش
قربانت
شادي " .
.
.
.
نمي تونستم باور كنم كه ديگه شادي در بين ما نباشه ، خيلي سخت بود ولي به هر حال بايد باور ميكرديم ؛ چند روز بعد بود كه پيكر پاك و معصومش رو كنار درياي جنوب پيدا كرديم ؛
پيكر دختر معصومي كه هيچ وقت از دنيا چيزي نخواست جز يه قلب پاك مثل قلب خودش ؛ صاف صاف صاف ؛ شايد چون نتونست پيداش كنه رفت ، رفت شايد اونجا بتونه پيداش كنه ، يه آرمين ديگه با يه قلب ديگه ، قلبي كه خاكي نشده باشه ؛ آره شادي رفت و ما رو تو اين دنياي پر از گرگ رها كرد ؛
يكي دو هفته بعد خبر مرگ شادي بود كه مادرش نتونست غم دوريش رو تحمل كنه و اونم رفت پيش شادي و باباش ، تا بازم ما تنها باشيم ؛ تنها باشيم با آرمين ها و يه دنيا خاطره از شادي ...

اين داستان رو نوشتم تا بگم ميشد شادي بمونه ؛ بمونه و مبارزه كنه با تموم آرمين ها و هوساي پستشون ؛
مبارزه كنه و كم نياره و زود جا نزنه ؛ موندن و جا نزدن و ميدون رو به دشمن ندادن كار آدماي بزرگه ؛
شايد شادي مي تونست بمونه ولي نخواست ؛ شايدم فكر ميكرد اونقدر بزرگ نيست تا بمونه و از پس آرمين ها بر بياد ؛ به هر حال اون رفت و ميدون رو داد دست آرمين ها ، تا يه روز ديگه شايدم يه جاي ديگه ... و قصه ي تلخ مرگ شادي هاي ديگه ...


منبع : http://www.gtalk.ir





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 361]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن