تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1836418049
تكرار مباهله
واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: آفتاب سوزان، با سنگدلى تمام بر چهره رنجور شهر مىتابد. هواى دلگير و غيرقابل تحمّلى، فضاى دم كرده شهر را پر كرده است. مردم، مدّتهاست صداى چك چك باران را نشنيدهاند. همه جا خشك و آفتاب خورده است. رودخانه خشك شهر با، سينه عريانش را در امتداد شهر گسترانيده است. انبوه درختچهها، علفزارها و نيزارهاى اطرافش، پژمرده و بىطراوت و از نفس افتاده به نظر مىرسند.
از گاو و گوسفندان مردم كه نپرس، لاغر و رنجور؛ در اسارت لشكر عطشند. همين طور حيوانات صحرا و مرغان هوا كه همه تشنه و افسردهاند. زمين و زمان در چنگ آفتاب است. هيولاى مرگ، در آسمان شهر به پرواز آمده است.
انسانها نيز در وضعيت بدترى به سر مىبرند. آنها براى رهايى از عفريت مرگ و نجات از كابوس خشكسالى، دست به هر كارى زدهاند؛ در فرجام تكاپوهاى بىحاصل، ناگزير، روانه دربار مىشوند و مشكل خود را با خليفه در ميان مىگذارند. خليفه، بزرگان شهر را فرا مىخواند و با آنها به مشورت مىپردازد. بعد از ساعتها شور و مشورت، بهترين راه نجات را، «خواندن نماز باران» مىيابند...
زن و مرد، پير و جوان، كوچك و بزرگ، در حالى كه روزهدار هستند، به سوى خارج شهر رهسپار مىشوند. عشق و اميد، در چهرههاى رنجور و آفتابزدهشان نهفته است. ورد زبانشان ذكر و دعا است. جز نزول باران، خواسته ديگرى ندارند. خيلى زود، صفها بسته مىشود. از صفهاى طولانى و پشت سرهم نمازگزاران، صحنههاى جالب و به يادماندنى به وجود مىآيد. همهمه التماسآميز، فضاى بيابان را پركرده است. طولى نمىكشد كه نماز به پايان مىرسد. چشمهاى اميدوار به آسمان دوخته مىشوند. آفتاب همچنان مىتابد و گرماى نفسگيرش زمين و زمان را آتشگون ساخته است. كمكم يأس و نااميدى بر دلها سايه مىافكند. بر اضطراب و افسردگىنمازگزاران افزوده مىشود؛ هريك بىصبرانه، بيابان را ترك مىكنند. روز دوم و سوم نيز مراسم نماز، با همان كيفيت و شكوه بيشتر ادامه مىيابد؛ ولى ابرهاى بارانزا، همچنان ناياب و رؤيايى، و تنها در عالم ذهن آنان باقى مىماند و حسرت چند قطره اشكِ آسمان، دلهايشان را به درد مىآورد!
«جاثليق»، بزرگ اسقفان مسيحى، رو به راهبان مسيحى مىكند و با لحن غرورآميزى مىگويد:
ـ سه روز است كه مسلمانان به صحرا رفتهاند و با اداى نماز، از خدا خواستهاند تا باران رحمتش را نازل سازد؛ اما هنوز باران نيامده است. اگر آنان بر حق بودند، حتماً تا حالا باران آمده بود؛ امروز نوبت ماست تا حقّانيت خود را به آنان نشان دهيم.
سخنانش كه تمام مىشود، راه مىافتد. راهبان و ساير مسيحيان نيز از دنبالش گام بر مىدارند و لحظاتى بعد، ناقوس عبادت به طنين در مىآيد و آنان طبق شيوه خويش به نماز و عبادت مىپردازند و از خداوند، طلب باران مىكنند. طولى نمىكشد كه ابرهاى تيره و بارانآور، كران تا كران آسمان را فرامىگيرند و قطرههاى بارانِ درشت و پُرآب، از دل آسمان گرم و دم كرده « سامرّا» فرو مىريزند.
صحنه عجيبى است! مثل اينكه معجزه بزرگى رخ داده است. به همين جهت، مسيحيان را شادى و شادابى فرامىگيرد. و به پاس اين موفّقيت بزرگ، به يكديگر دست مىدهند و حقّانيت خويش را به رخ مسلمانان مىكشند. مسلمانان نيز با ديدن آن همه باران، به تحسين آنان مىپردازند و به دين و آيين آنها متمايل مىشوند. راهبان مسيحى براى جلب توجّه بيشتر مسلمانان و تسخير قلبهاى آنان، روز بعد نيز مراسم ويژه عبادى خود را در دامن صحرا انجام مىدهند. اينبار نيز از دل آسمان، شكافى گشوده مىشود و سرانجام جويبارهاى سرمستى از دامن دشتها و كوهساران جارى شده و از بههم پيوستن آنها، سيلابهاى خشمگين و موّاج ايجاد مىشود و رودخانه تفتيده شهر را پرآب مىسازند.
مسيحيان با آب و تاب، از ايجاد يك معجزه بزرگ سخن مىگويند. كرامت آنان، زبان به زبان به گوش خليفه مىرسد. لحظه به لحظه بر عزّت و آبرومندى آنان افزوده مىشود. تمايل مسلمانان به مسيحيت، خليفه را به وحشت مىاندازد. احساس شرم، از قيافه پريشانش به خوبى قابل تشخيص است. به فكر فرو مىرود. طولى نمىكشد كه در ذهنش جرقّهاى جان مىگيرد. او بعد از چند لحظه تفكّر، «صالح بن وصيف» را فرامىخواند و خطاب به او مىگويد:
ـ كليد اين معمّا در دست «ابنالرّضا»1 است؛ هرچه زودتر او را حاضر كن.
ابنالرّضا را از زندان مىآورند. خليفه با ديدن چهره مصمّم و با صفاى او، به سخن مىآيد:
ـ ابامحمّد!2 امّت جدّت را درياب كه گمراه شدند!
امام عليهالسلام آرام و خونسرد، خطاب به وى مىفرمايد:
ـ از جاثليق و ديگر راهبان مسيحى بخواهيد تا فردا نيز به صحرا بروند!
ـ به صحرا بروند؟! براى چه؟
ـ براى اداى نماز باران.
ـ در اين چند روز به اندازه لازم باران آمده است؛ مردم ديگر احتياجى به باران ندارند!
ـ مىخواهم به كمك خداى متعال، شكّ و شبههها را برطرف سازم.
ـ در اين صورت، مردم را نيز بايد فرابخوانيم.
آنگاه به صالح بن وصيف، كه در كنارش ايستاده است، چشم مىدوزد و با لحن آمرانهاى مىگويد:
ـ به بزرگ اسقفان و راهبان مسيحى اطلاع بده تا فردا به صحرا بيايند؛ به جارچيان هم بگو مردم را خبر كنند تا شاهد كشف «حقيقت» باشند.
ساعتى نمىگذرد كه جمعيّت زيادى در صحرا جمع مىشوند. گويا محشرى برپا شده است. در يك سو، جاثليق و راهبان مسيحى ايستادهاند؛ لباسهاى بلند و مخصوصى به تن دارند. گردنبندهاى صليبى كه روى سينههايشان آويخته شده است، در مقابل نور خورشيد مىدرخشند. جاثليق مغرور و گردن برافراشته، قدم مىزند. گاهى بعضى از راهبان با خنده و شادمانى، خودشان را به او نزديك مىكنند و درگوشى با او سخن مىگويند. جاثليق نيز با لبخندهاى پى درپى و جنباندن سر، سخنان آنان را تأييد مىكند.
طرف ديگر بيابان، محلّ استقرار مسلمانان است. آنان نيز دسته دسته دورهم حلقه زدهاند و در انتظار آمدن خليفه و درباريان، لحظه شمارى مىكنند. برخى از آنان كه شيفته جاه و جلال مسيحيان شدهاند، سخنان مأيوس كنندهاى بر زبان مىآورند. يكى مىپرسد:
ـ چرا اينجا جمع شدهايم؛ مگر روزهاى قبل، آنها را نيازموديم؟
ديگرى پاسخ مىدهد:
ـ چرا، آزمودهايم؛ اينبار مىخواهيم رسماً مسيحى شويم.
صداى خنده در فضاى گسترده صحرا مىپيچد. مرد مؤمنى كه تاب شنيدن چنين حرفهايى را ندارد؛ بىصبرانه رو به جمعيّت كرده، مىگويد:
ـ اگر صبر كنيد، همه چيز روشن مىشود؛ اين بار «ابنالرّضا» در بين ماست. او از بهترين بازماندگان خاندان رسول خداست. مگر اجداد او در جريان «مباهله»،3 باعث سر افكندگى مسيحيان نجران نشدند؟!
يكى ديگر از مسلمانان كه تا حال سكوت اختيار كرده است، با بىحوصلگى مىگويد:
ـ چرا، اين را شنيدهايم؛ ولى رسول خدا، كجا و ابن الرّضا كجا؟ از دست يك فرد زندانى چه كارى ساخته است؟
صداى خشمگينانهاى در فضاى بىحدّ و حصر صحرا به طنين مىآيد. چشمها به وى دوخته مىشود. او پيرمردى است با محاسن سفيد، قامت كشيده و چهره جذّاب و دوستداشتنى. با اينكه لحنش دلسوزانه است؛ اما در صدايش نوعى غضب نهفته است. او كه از شنيدن سخنان همكيشانش دلتنگ شده است، مىگويد:
ـ اى مردم! رسول خدا، پيامبر ما و ابنالرّضا، جانشين اوست. تمام فضل و كمال پيامبر، در او تجلّى يافته است. براى اينكه سخنانم را باور كنيد، ناگزيرم كرامتى عجيب از آن حضرت برايتان تعريف كنم؛ به خدا سوگند! از «ابوهاشمجعفرى»4 شنيدم كه مىگفت:
ـ «روزى خدمت ابنالرّضا بودم، حضرت سوار بر اسب، به جانب صحرا مىرفت. من نيز او را همراهى مىكردم. در مسير راه به فكر فرو رفتم. در عالم ذهن، به يادم آمد كه:
ـ زمان اداى بدهىام فرا رسيده است و اكنون براى پرداخت آن چيزى در بساط ندارم!
هنوز در عالم ذهن سير مىكردم كه حضرت رو به من كرد و فرمود:
ـ غصّه نخور! خداوند آن را ادا مىكند.
آنگاه از فراز اسبش به سوى زمين خم شد و با تازيانهاى كه در دست داشت، خطّى كوچك بر زمين كشيد و فرمود:
ـ اى ابوهاشم! پياده شو و آن را بردار و مخفى كن.
پياده شدم و ديدم قطعه طلايى است كه بر زمين افتاده است. آن را برداشتم و مخفى كردم.
همچنان به مسير ادامه داديم. در حال پيمودن راه بوديم كه بار ديگر در ذهنم خطور كرد:
ـ اميدوارم به اندازه طلبم باشد؛ به هر صورت، طلبكارم را با اين مقدار راضى مىكنم و بعد از آن، براى رفع نيازهاى زمستان خانوادهام...
صداى دلرباى ابنالرّضا، رشته افكارم را پاره كرد. نگاه كردم؛ در حالى كه به طرف زمين مايل شده بود، با تازيانهاش خطّى ديگر كشيد و فرمود:
ـ پياده شو و آن را نيز بردار و مخفى كن.
پياده شدم. چشمم به قطعه نقرهاى افتاد، آن را نيز برداشتم و مخفى كردم.
طولى نكشيد كه از آن حضرت جدا شدم، قطعه طلا را فروختم. پول آن، درست معادل قرضى بود كه به عهده داشتم. آن را به مرد طلبكار دادم. سپس قطعه نقره را فروختم و با قيمت آن، مخارج زمستان خانوادهام را بدون كم و كاست، تهيّه كردم.»5
پيرمرد بعد از نقل اين كرامت، به سخنش چنين ادامه داد:
حال، از آنهايى كه نسبت به فضايل خاندان رسول خدا شكّ و شبهه دارند، مىپرسم:
ـ چه كسى چنين قدرتى دارد؟
صدايى از آن سوى جمعيّت بلند مىشود:
ـ هرچه در فضائل و كمالات خاندان پيغمبر بگويى، كم گفتهاى؛ من هم خاطرهاى شنيدنى از ابنالرّضا دارم كه....
ـ چه خاطرهاى؟ اسماعيل بن محمد6! پس چرا آن را تعريف نمىكنى؟
ـ «يك روز در مسير حركت ابنالرّضا به انتظار نشستم. هنگامى كه از مقابلم عبور مىكرد، از فقر و بدبختىام شكايت كردم و گفتم:
ـ به خدا سوگند! بيش از يك درهم ندارم...
حضرت رو به من نمود و فرمود:
ـ چرا سوگند دروغ مىخورى؛ در حالى كه دويست دينار زير خاك دفن كردهاى؟...
آنگاه رو به غلامش كرد و فرمود:
ـ هرچه پول به همراه دارى، به او بده.
بعد از آنكه غلام «صد دينار» به من داد، حضرت فرمود:
ـ هنگام نياز، از دينارهايى كه مخفى كردهاى، محروم خواهى شد.
كلامش كه تمام شد، به مسيرش ادامه داد و رفت. طولى نكشيد كه آن صد دينارى كه از حضرت گرفته بودم، مصرف شد. چند روز بعد، نياز شديدى پيدا كردم. به ناچار دنبال دينارهايى كه مخفى كرده بودم، رفتم.
هرچه آن محل را گشتم، آنها را نيافتم. بعدها فهميدم كه پسر عمويم (پسرم) آنها را برداشته و گريخته است.»7
سخن از كرامات ابنالرّضا و فضل و كمالات خاندان رسول خدا صلىاللهعليهوآلهوسلم همچنان ادامه دارد كه خبر ورود خليفه و اطرافيانش در بين جمعيت مىپيچد.
خليفه و درباريانش قدم به صحرا مىنهند. ابنالرّضا نيز در بين آنها جلوه مىنمايد. فروغ نگاههاى مردم به جمال زيبا و سيماى نورانى امام مىافتد. خليفه، فرمان مىدهد تا جاثليق و راهبان مسيحى براى طلب باران دست به آسمان بلند كنند و از خداوند بخواهند تا بار ديگر، باران رحمتش را بر آنان نازل كند. طولى نمىكشد كه دستهاى آنان رو به آسمان برافراشته مىشوند. هماندم در آسمان پُر حرارت و آفتابى، انبوه ابرهاى بارانزا ظاهر شده و قطرههاى درشت باران، مرواريدگونه فرومىريزند. همه نگاهها به ابنالرّضا دوخته شده است. او راهبى را نشان داده، فرمان جست و جوى لابه لاى انگشتان او را صادر مىكند. خليفه بيش از ديگران شگفتزده به نظر مىرسد. او از خودش مىپرسد:
ـ آيا ممكن است چيزى در ميان انگشتان آن راهب وجود داشته باشد كه به وسيله آن باران ببارد؟!
غلام حضرت به تندى دور آن راهب را مىگيرد و در مقابل چشمان مردم، به جست و جوى دستش مىپردازد. شىء كوچك و سياه فامى را از ميان انگشتانش بيرون مىآورد و به ابنالرّضا تحويل مىدهد. گويا آن حضرت، شىء مورد نظر را به خوبى مىشناسد. به همين جهت، آن را با احترام خاص در پارچهاى مىپيچد و سپس خطاب به آن راهب مسيحى مىفرمايد:
ـ اينك، طلب باران كن.
راهب بارديگر دستهايش را به سوى آسمان بلند مىكند. اين بار نيز چشمها به آسمان دوخته مىشوند. ابرها در حال جا به جايى است و خورشيد از پشت تراكم ابرهاى سرگردان، نمايان مىشود.
رنگ از صورت جاثليق و راهبان مسيحى پريده است. آنها بيش از اين، تحمّل نگاههاى ملامتگر و نيشخندهاى مردم را ندارند؛ باسرافكندگى به سوى خانههاى خود باز مىگردند. مردم كه حسابى شگفتزده شدهاند، به ابنالرّضا چشم مىدوزند. خليفه در حالى كه به آن شىء خيره شده است، مىپرسد:
ـ اى پسر رسول خدا! آن چيست؟
ـ اين، استخوان پيامبرى از رسولان الهى است كه راهبان مسيحى از قبور آنان برداشتهاند؛ استخوان هيچ پيامبرى ظاهر نمىگردد، مگر آنكه «باران» نازل شود.
خليفه در حالى كه هنوز نگاهش را از آن استخوان برنداشته است، به تحسين او مىپردازد و همان لحظه، دستور آزادى آن حضرت را صادر مىكند. امام حسن عسكرى عليهالسلام كه فرصت را مناسب مىيابد، تقاضا مىكند تا ياران زندانىاش را نيز آزاد كنند. خليفه، لحظهاى به فكر فرو مىرود؛ مثل اينكه چارهاى جز پذيرش سخن آن حضرت را ندارد.8
[B]پىنوشتها: 1. امام جواد، هادى و عسكرى(ع) را به احترام انتسابشان به امام رضا(ع)، «ابنالرّضا» مىگويند.
2. كنيه امام حسن عسكرى(ع).
3. ر.ك: آل عمران / 61.
4. يكى از ياران امام عسكرى(ع) وراوىكرامت.
5. مناقب آل ابيطالب، ابن شهرآشوب، ج 4، ص431.
6. از همعصران امام حسن عسكرى(ع) و راوى كرامت.
7. بحارالانوار، ج 50، ص 280، ح 56؛ مناقب آل ابيطالب، ج 4، ص 432.
8. مناقب آلابيطالب، ج 4، ص 425؛ اثبات الهداة، شيخ حرّ عاملى، شرح و ترجمه احمد جنّتى، ج 6، ص 319 و 320.
[/B]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 140]
-
گوناگون
پربازدیدترینها