واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: بیست حج برای دیدار
علی بن مهزیار- که قبرش در اهواز و زیارتگاه عموم است و بقعه و بارگاهی دارد، می گوید: نوزده سفر هر سال به مکه مشرف می شدم تا شاید خدمت حضرت ولی عصرعلیه السلام برسم؛ ولی در این سفرها هرچه بیشتر تفحص می کردم کمتر موفق به اثریابی از آن حضرت می گردیدم، بالاخره مأیوس شدم و تصمیم گرفتم که دیگر به مکه نروم.وقتی که دوستان عازم مکه بودند به من گفتند: مگر امسال به مکه مشرف نمی شوی؟ گفتم: نه امسال گرفتاری هایی دارم و قصد رفتن به مکه را ندارم.شب در عالم خواب دیدم که به من گفته شد امسال، سفرت را تعطیل نکن که ان شاءالله به مقصود خواهی رسید.من با امیدی مهیای سفر شدم. وقتی رفقا مرا دیدند تعجب کردند؛ ولی به آنان از علت تغییر عقیده ام چیزی نگفتم.تا آن که به مکه مشرف شده و اعمال حج را انجام دادم. در این مدت دائماً در گوشه مسجدالحرام تنها می نشستم و فکر می کردم. گاهی با خودم می گفتم: آیا خوابم راست بوده یا خیالاتی بوده است که در خواب دیده ام.یک روز که سر در گریبان خود برده و در گوشه ای نشسته بودم، دیدم دستی بر شانه ام خورد. شخصی که گندم گون بود به من سلام کرد و گفت اهل کجائی؟گفتم: اهل اهواز.گفت: ابن خطیب را می شناسی؟گفتم: خدا رحمتش کند از دنیا رفت.گفت:" انا لله و انا الیه راجعون" مرد خوبی بود به مردم احسان زیادی می کرد، خدا او را بیامرزد.سپس گفت: علی بن مهزیار را می شناسی؟گفتم: بله خودم هستم.گفت: اهلاً و مرحباً ای پسر مهزیار! تو خیلی زحمت کشیدی برای زیارت مولایت حضرت بقیه الله (ع). به تو بشارت می دهم که دراین سفر به زیارت آن حضرت موفق خواهی شد. برو با رفقایت خداحافظی کن و فردا شب در شعب ابی طالب بیا که من منتظر تو هستم تا تو را خدمت آقا ببرم.من با خوشحالی فوق العاده به منزل رفتم و وسایل سفرم را جمع کردم و با رفقا خداحافظی نموده و گفتم: باید چند روزی به جایی بروم. آن شب به شعب ابی طالب رفتم و دیدم او در انتظار من است.هر دو سوار شتر شدیم و از کوه های عرفات و منا گذشتیم و به کوه های طائف رسیدیم. او به من گفت: پیاده شو تا نماز شب بخوانیم. من پیاده شدم و با او نماز شب خواندم و باز سوار شدیم و به راه خود ادامه دادیم تا طلوع فجر دمید. پیاده شدیم و نماز صبح را خواندیم. من از جا حرکت کردم و ایستادم هوا قدری روشن شده بود. به من گفت: بالای آن تپه چه می بینی؟گفتم: خیمه ای می بینم که تمام این صحرا را روشن کرده است.گفت: بله درست است، منزل مقصود همان جاست. جایگاه مولا و محبوبمان همانجاست.آن وقت گفت: برویم.گفتم: شترها را چه بکنیم؟گفت: آنها را آزاد بگذار. این جا محل امن و امان است. با او تا نزدیک خیمه رفتم، به من گفت: تو صبر کن . خودش قبل از من وارد خیمه شد و چند لحظه بیشتر طول نکشید که بیرون آمد و گفت: خوش به حالت، به تو اجازه ملاقات دادند، وارد شو.من وارد خیمه شدم، دیدم آقایی بسیار زیبا، با بینی کشیده و ابروهایی پیوسته وبرگونه راستش خالی بود که دل ها را می برد با کمال ملاطفت و محبت احوال مرا پرسید و فرمود: پدرم با من عهد کرده که در شهرها منزل نکنم؛ بلکه تا موقعی که خدا بخواهد در کوه ها و صحراها بسر ببرم تا از شر جباران و طاغوت ها محفوظ باشم و زیربار فرمان آنها نروم تا وقتی که خدا اجازه فرجم را بدهد.من چند روز میهمان آن حضرت در آن خیمه بودم و از انوار و علومش استفاده می کردم تا آن که خواستم به وطن برگردم، مبلغ پنجاه هزار درهم داشتم، خواستم به عنوان سهم امام تقدیم حضورش کنم. قبول نکرد و فرمود: از قبول نکردنش ناراحت نشو؛ این به علت آن است که تو راه دوری در پیش داری و این پول مورد احتیاج تو خواهد بود.پس خداحافظی کردم و به طرف اهواز حرکت نمودم و همیشه به یاد آن حضرت و محبت های او هستم و آرزو دارم باز هم آن حضرت را ببینم.منبع:مهدی موعود، ترجمه جلد سیزدهم بحارالانوار، صص 358-361( نقل از کمال الدین) .
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 423]