واضح آرشیو وب فارسی:حيات: حقيقتي محض با قلم يك جانباز ؛ گاهي وقت ها براي بودن بايد رفت
تهران - حيات
نفس هايش به شمارش مي افتاد تا كمي قدم مي زد. خسته و ملول خزيد ميان تنها قهوه خانه اي كه چراغ كم سويش عابران پياده را براي خوردن چاي هل مي داد درونش. نشست كنار سكوي چوبي كه دود قليان قهوه خانه چي فضا را پر كرده بود. خيال داشت لختي استراحت كند. چاي گرمي بنوشد و دوباره راه نرفته را بپيمايد. قهوه خانه پر بود از حيوانات تاكسيدرمي شده!. سر بر مي گرداند ، كله گوزن مقابلش، رويش را مي سراند يك طرف، تنه قطور كوسه مي نشست مقابلش ...خودش مي دانست غريبه است ميان همه موجوداتي كه نگاهش مي كنند.
قهوه چي استكان چاي كمر باريك منقش به ناصرالدين شاه با سبيل هاي بلندش را گذاشت مقابلش. جوان پياله كوچك برنجي كه چند دانه قند كله فريمان ميانش بود را كشيد جلو. قند را سائيد با دندانش و يك جرعه همه چاي را حوالي ريه اش كرد. سيگار نخ نمايي گيراند ميان لبهاي ترك خورده و دود آبي اش را حواله فضاي نمور قهوه خانه كرد.
خيلي حوصله نداشت. گرچه مي دانست اينجا هم مكاني موقتي است، اما دلش به اين خوش بود با ديدن موجودات مسخ شده آويزان در قهوه خانه براي لحظه اي كه شده از ميان حجم انبوه مصائب دور شود.
مقابلش تابلويي رنگ و رو رفته بود . در خيالش ميان تابلو، جواني را مي ديد روي تخت بيمارستان و زير چادر اكسيژن. انواع لوله ها به صورتش آويزان است. به سختي نفس مي كشد. چهره نگران پيرزني در كنار تخت ، سر به ديوار تكيه داده و قطره اشكي آويزان روي صورتش.
خودش مي شناخت آن جوان را. او خودش بود. خود خودش كه سالهاست جز تاول هاي ريه اش مونس ديگري ندارد. خودش بود در ميان سياه بازار عشق هاي نافرجام.
قهوه چي يك استكان ديگر چاي را گذاشت مقابلش. دستي روي گرده اش زد
- هر روز مياي و به اين تابلو خيره ميشي...يه كم حرف بزن مي ترسم دق كنم و بميرم نفهمم چي به روزت اومده
و بعد خنده نمكيني چاشني حرفش كرده از درون جيبش يه جعبه آلومينيومي رنگ و رو رفته را درآورده از ميانش سيگاري كشاند بيرون. جعبه فلزي را دوباره گذاشت داخل جيب كت رنگ و رو رفته اش.
- چي مي خواي بدوني ؟
- همه اتفاقاتي كه سرت اومده
- همه رو؟
- آره...حداقل بخشي از اونارو ميتوني بگي كه !
نگاهش برگشت سمت تابلو. روزي را يادش آمد كه همه زندگي اش شده بود كار... حتي آن هنگام كه قوتي در بساطش نداشت. مي دانست رفتن به سرداب زندگي ، يعني كالبد شكافي زمانه! چاره اي نداشت، خودش را ميان آنچه بود و آنچه كه مي توانست باشد، معلق ببيند. گذشتن از خاطرات يعني وارد شدن به ناكجاآباد. دلش پر ميزد دوباره برگردد به همان سالها ...
پنج شنبه 12/4/65 - تهران – جام جم
مشغول نوشتن طرحي مستند بود، براي لحظه اي خواب چشمانش را ربود. با صداي زنگ تلفن چرتش پاره شد. مدير گروه پشت خط بود.
- فردا صبح اول وقت بيا دفتر توليد باهات كار دارم
- نمي تونم... كار دارم
- حتماً يه چيزي هست كه بهت ميگم بايستي بياي ...
گوشيرو گذاشت. افكارش ريخت به هم .دوباره تلفن زنگ زد، برادرش بود .
- با بچهها صحبت كردم كه صبح زود بريم لواسون فقط سر راه كه داري ميري خونه يه حلقه فيلم عكاسي بگير !
زير لب گفت :
- نمي توانم
- براي يه بار هم كه شده به فكر خونوادت باش. همه فكر و ذكرت شده فيلم. حالاهم كه بعد از مدتها از جنابعالي وقت گرفتيم، ميخواي نياي!
- مگه دست منه كه هر وقت دلم خواست بيام و هرقت دلم خواست نيام
- تو هميشه همين رو ميگي، چرا يكي ديگه از همكارات رو نميفرستي جاي خودت؟
- نميشه،
- من كه از دست تو و اين ديوونه بازيهات خسته شدم، هركاري دلت خواست بكن،
با ناراحتي گوشي رو گذاشت.
از دفتر زد بيرون.
كمي ميوه و شيريني خريد. حوالي هشت شب رسيد منزل.
صداي همسرش او را وارد دنياي واقعي كرد
- رضا حالت خوبه؟
- آره، چطور مگه؟
- هميشه نيم ساعت بعد از اومدنت به خونه ميرفتي تو فكر، امشب نيومده رفتي تو فكر!
- نه بابا خيالاتي شدي.
ولي راست ميگفت، در حال و هواي ديگري بود.
- راسته كه تو فردا نميخواي بياي؟
- از كجا فهميدي؟
- يعني نميدوني؟
- من كه خودم نخواستم نيام، كاري پيش اومده فردا صبح زود بايستي برم دفتر
- كسي غير از تو نبود جات بره؟ چرا بايستي همه كارها رو تو انجام بدي؟ حداقل يه بار هم كه شده به فكر و من و بچهها باش. تو اين مدت اينقدر عوض شدي كه آدم فكر ميكنه تو زندگي تو ديگه وجود نداره
- اشتباه ميكني. كار من طوريه كه اختيارش دست خودم نيست...
فرداي همان روز عازم دزفول شد.
جمعه 13/4/65 – دزفول
ساعت 5 بعدازظهر رسيد دزفول. از همان پايگاه هوايي همراه دو نفر ديگر آمدند اهواز.
بعد از گرفتن برگ ماموريت از قرارگاه كربلا بي آنكه معطل شوند شبانه حركت كردند. در ميان راه از شفيعي ، نظامي نيروي دريايي مدام سئوال مي كرد، اما سكوت جواب همه سئوالاتش بود.
اروند رود را شناخت. زمستان سال قبل همانجا بود. فهميد هر چه هست مربوط به شهر فاو است.
وارد قرارگاه نوح شدند و از آنجا مستقيم به قرارگاه فرماندهي رفتند. مسئول قرارگاه آقاي سبزه رويي بود به نام هاشمي. نشست كنارشان. كالك منطقه باز بود و متوجه شد بحث حضورش چقدر جدي است.
نيم ساعتي از بحثشان نگذشته همراه هاشمي به سمت شط حركت كردند. فهميد قصد هاشمي زدن يك پل شناور بر روي اروند رود است و او مي بايست روند اين ساخت را مستند كند. هاشمي نگراني اش را فهميد قول داد دو نفر همراهش كند.
شنبه 14/4/65 – قرارگاه نوح – اروند رود
بعد از خواندن نماز صبح ،كار لب شط آغاز شد. صداي يك قايق كه ازميان يك نهر انحرافي وارد شط شد توجهش را جلب كرد. قايق با دو لوله هركدام دوازده متر طول و نزديك به يك متر قطر كه دوطرفش با برزنت بست بودند وارد شط شد . محو تماشايش بود. هاشمي حالي اش كرد كه همه آن مخفي بازي ها براي همين ساخت پل شناور است.
دست به كار شدند. كاست پشت كاست تصوير مي گرفت.
ساعتي نگذشته گلوله هاي توپ فرانسوي منطقه را تبديل به جهنمي از آتش كرد.
پرسيد:
- قضيه اين لوله ها چيه؟
- اينجا عريض ترين نقطه ارونده كه با اونوَر آب درست يك كيلومتر فاصله داره. دو طرف لوله ها رو با برزنت و چوب مي بنديم تا بتونن به صورت شناور ببرنشون وسط آب بعد هم اونجا وقتي گوشواره هاشون به هم وصل شد غرقشون مي كنيم تا برن كف آب بشينن. فقط چند تا از اون لوله ها رو به عنوان سرنخ نگه ميداريم تا بدونيم ادامه وصل كردن لوله ها كجاست
افكارش به هم ريخت. نمي دانست چه بگويد. حماسه هاي گمنامي كه شكل مي گرفت و هيچكس از آن خبر نداشت. هاشمي متوجه به هم ريختگي اش شد. دستي روي شانه اش زد.
- آقا رضا روزي مياد واسه اونايي كه اينجا رو ديدن همه چيز فقط يه خاطره ميشه
بعد با ناراحتي ادامه داد:
- زماني ميرسه اين بچه ها رو همه فراموش ميكنن... اون روز فقط امثال تو ميتونن يادشون رو زنده نگه دارن.... اينها هركدوم براي خودشون كسي هستن.... ولي حيف كه خيلي زود تو پيچ و خم زندگي فراموش ميشن...!
رضا گريست.
يكشنبه 15/4/65 – اروند رود - نهرابطر
گرما و شرجي هوا از يك طرف، پشه و زوزه گلوله هاي توپ فرانسوي از طرف ديگه خواب را از چشمانش ربود.
آفتاب طلوع نكرده، زمين و زمان به لرزه در آمد. هواپيماهاي عراقي شروع به بمباران منطقه كردند. هر كسي دنبال جان پناهي مي گشت. كسي ميان آن جمع فرياد زد
- شيميايي زدن
دوربين را برداشته از سنگر دويد بيرون. شفيعي فريادش درآمد. محسن و غلامرضا كه همراهش بودند سرش داد زدند
- ديوونه چيكار ميكني؟
دود سفيد رنگي از فاصله نه چندان دور پخش شد. هر كسي ماسك داشت استفاده كرد. رضا چفيه اش را پيچيد دور صورتش و شروع كرد به تصوير گرفتن.
چشمانش تار شد. بوي تند سير تا انتهاي گلويش فرو رفت. فقط صداي شفيعي را شنيد...
انتقالش دادند بيمارستان پشت خط.
دوشنبه 16/4/65- اروند رود – بيمارستان صحرايي فاطمه زهرا (س)
چشم هايش را كه گشود ، خودش را زير چادر اكسيژن ديد. پزشكي حدوداً سي ساله آمد بالاي سرش.
- اعزامت مي كنيم اهواز
پنج شنبه 19/4/65 – اهواز – بيمارستان شهيد بقايي
صبح روز پنج شنبه هاشمي را بالاي سرش ديد.
- آقا رضا هيچ ميدوني خيلي بي عقلي!
- خيلي ها اينو بهم گفتن!
- چرا بدون ماسك و تجهيزات رفتي فيلم بگيري؟
پاسخي نداد و فقط از حال و روز بچه هاي گروه پرسيد.
هاشمي سكوت كرد.
دوباره پرسيد.
- شفيعي زخمي شده!
- نكنه شهيد شده؟
- نه. خيالت راحت باشه!
( ولي ميدانست راست نمي گويد. شفيعي همان روز شهيد شد. وقتي رضا روي زمين افتاد، او سمتش دويد، ماسكش را روي صورت او گذاشت و خودش بر اثر اصابت تركش به پهلويش به شهادت رسيد)
شنبه 28/4/65 – اهواز
شنبه صبح از بيمارستان مرخص شد. همان روز برگشت قرارگاه. مستقيم رفت لب شط. وارد سنگر فرماندهي شد.گوشهاي از سنگر عكسي بود از شهيد شفيعي با لباس نيروي دريايي كنار يك هاوركرافت .
تا غروب باز هم از روند ساخت پل تصوير گرفت.
قرار گذاشتند فرداي آن روز براي تصوير برداري از دپوي لوله ها ، به نهرابطر بروند.
يكشنبه 29/4/65 – نهر ابطر
صبح اول وقت با محسن و غلامرضا و هاشمي رفتند سمت نهرابطر. مسئول محور كسي بود به نام حميد نصراللهي .روح لطيفي داشت و دست به قلمي عالي ... بعدها شدند دو يار غار. يك هفته ماند پيش او. تا آخر هاشمي صدايش درآمد.
شنبه 4/5/65 – نهرابطر
صبح زود آماده برگشت به قرارگاه شد. چهار ميراژ به آن منطقه حمله كردند. همراه محسن و غلامرضا به سنگري ميان نخلستان ها پناه برد. بمبي در صد متري شان منفجر شد. موج انفجار پرتش كرد ته سنگر. بيهوش شد.
مجددا" اعزامش كردند بيمارستان صحرايي.
اوضاعش وخيم شد. مدام خون بالا مي آورد. اعزامش كردند اهواز و بلافاصله با يك پرواز 330 به بيمارستان بقيه الله تهران. دو روز بعد از آن هم بچه هاي تعاون به خانواده اش خبر دادند .
...
جوان به آرامي برگشت سمت قهوه چي.
- اين همه ماجرايي بود كه ميخواستي بدوني!
قهوه چي كه خاكستر سيگارش به انتها رسيده بود با چشمان قرمز شده اش پرسيد
- دوباره اونجا رفتي؟
جوان كمي تامل كرده و خيره در چشمان قهوه چي گفت:
- تمام خطوط مرزي رو بعد از قطعنامه با تعدادي از بچه ها ديديم ... يك خداحافظي براي بچه هايي كه بهترين دوران زندگيشون رو در اونجاها گذروندن
- فيلم هم گرفتي؟
- نه...
- از اون سفر شاعرانه ت چرا چيزي نمي گي؟
- بگذار براي يه فرصت ديگه!
قهوه چي همانطور كه نگاهش مي كرد استكان چاي را برايش پر كرد.
- تو بايد به چيزاي قشنگتري فكر كني
جوان سكوت كرده بود.
قهوه چي مانده بود چه بگويد. كمي دقت كرد. ديد جوان زير لب چيزي مي گويد و يا شايد نجوا مي كند.
- رويش نسل ما را هيچكس نديد...بايد اين كار تمام شود
بي آنكه چيزي بگويد از قهوه خانه زد بيرون.
ديگر از جوان خبري نشد. روزها قهوه چي براي ديدنش در انتظار كشنده اي مي ماند. مقابل قهوه خانه را آب و جارو مي كرد. بساط چاي و قليان فراهم مي ساخت، اما از جوان خبري نشد.
يك ماه بعد ، درست در روز يكشنبه اطلاعيه اي كه بر روي يك تير سيماني چسبانده بودند توجهش را جلب كرد. عكس همان جوان بود. با همان صورت و چهره نگرانش. زير اطلاعيه چنين نوشته شده بود:
آنچنان مشتاق رفتن بود كه پاي ماندن نداشت... به ياد داشته باشيم ، گاهي وقت ها براي بودن بايد رفت...
پايان پيام
شنبه 19 مرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: حيات]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 289]