واضح آرشیو وب فارسی:کيهان: كتاب انديشه - چه كسي ماركس را دفنكرد؟
كتاب انديشه - چه كسي ماركس را دفنكرد؟
روزبه كريمي:آيا ماركس؛ همان ماركس كه مينوشت، فكر ميكرد، سازمان ميداد و... خلاصه: همان «ماركس اصلي» از «ماركسبودن»پشيمان گشته است؟ آيا آن تصوري كه ما از او داريم، ماركسيستها برايمان تدارك ديدهاند؟ گويي روايت ماركس، فقط به واسطه ماركسيستها امكان داشته است، چندان كه روايت هگل به واسطه ماركس؛ البته به قول «پوپر».
سيريل اسميت، در كتاب «ماركس و هزاره نوين» به سختي در تلاش است تا ماركس را از دست «ماركسيستها»نجات دهد: از دست انگلس، لمين، پلخانف، كائوتسكي، تروتسكي يا استالين: «آناني كه ماركس را دفن كردند». او در سه فصل پاياني كتاب كوشيده تا نشان دهد، مساله انسانيت، كه از جواني تا پيري، مولفه راهبردي ذهن ماركس بوده است، چه ابعاد و مشخصاتي در دستگاه ماركس يافته است: آنچه به كوتاهي ميتوان انسانيت همبسته يا اجتماعي خواند. اين مساله گنجي بوده كه مارهاي فراوان بر آن خوابيدهاند. «... [ماركس] در تمام عمر خود كوشيد كشف كند كه چگونه انسانها ميتوانند به طريقي كه در خور طبيعت آنها باشد، زندگي كنند، اما هيچكس به اين نكته توجهي نكرد، نام او كارل ماركس بود» (ص 52). اصلا دقت كردهايد، ماد و ماركسيست چه قرابتي با هم دارند؟ اگر سيريل اسميت، فصل دوم كتاب «ماركس و هزاره نوين» را ادامه ميداد، دقيقا به چنين امارهها و قرابتي نيز دست مييازيد، فصل دوم به پايان ميرسد و او ناچار عنان قلم را در (زم ماركسيستها) نگه ميدارد. از اسميت و با ترجمه فاتح رضايي، كتاب ديگري (كارل ماركس و خودآفريني انسان) را هم پيشتر خوانده بوديم. آنجا نيز مترجم متذكر شده بود: «فروپاشي شوروي»، بازخواني ماركسيسم را لازم آورده است. «اسميت، فيلسوف تروتسكيست اسبق هم پس از فروپاشي سر از لاك بيرون آورده و ميخواهد افكار فلسفي ماركس را كه از نظر او جوهره انديشههاي سوسياليستي او [است]، بازخواني كند و انبوهي از خزعبلات را كه امروزه تحت نام انواع ماركسيسم رايج است، بپالايد» (اسميت، 1385).
1- فروپاشي در «ترمينولوژي بازخواني ماركسيسم»، شاه لغت است. فروپاشي در تقويم بازخواني، سرآغاز است. دقيقتر: در ايدئولوژي بازخواني و در سخن چيره بر نقد چپگرايانه ماركسيسم دهه 90 قرن بيستم و آغاز قرن بيستويكم، دالي اعظم است. پيشفرضي است كه بازخواني بر آن بنا ميشود. چنين مرجعي در گفتار بازخواني، مقدس است. حتي اگر وقتي حرف از فروپاشي ميشود، لبها گزيده شود يا سرها افكنده، اما براي انسجام هويتي «بازخواني» لازم است كه فروپاشي همواره همچون استارت بازخواني به رسميت شناخته شود. فروپاشي، لاكهاي بسياري را شكست، سرهاي فراواني را به سنگ كوبيد و حجم قابل توجهي فولاد را ذوب كرد. در گام اول اما بايد روياروي اين خوش باشي پيچيده در تظاهر به «شكفتن استعدادهاي فروخفته» پس از فروپاشي بلوك شرق ايستاد. فروپاشي البته سبب نشد بسياري به اين فكر افتند كه يا: سوسياليسم قرن 20، از اساس ايراد داشته است؛ يا: فلسفه برابريطلبي، ذاتا معيوب است؛ يا: حداقل اين استالينيسم بوده كه سوسياليسم را منحرف ساخته است.
از سوي ديگر، فروپاشي البته هنوز براي بسياري چپهاي سنتي، حكم ترومايي دارد كه هنوز رمزگشايي نشده است و آنها هم باور ندارند كه روزي بايد به اين رمزگشايي تن در دهند: آنها هنوز اصرار دارند كه بازخواني ماركسيسم كار «هرخري» نيست و تا روزي نيايد كه همه آگاهيها، همه تواناييها و امكانات براي اينكار حاضر نباشد، بازخواني، كاري است سبكسرانه و خامدستانه «مگر كشك است كه 70 سال انديشه و عمل انقلابي- سوسياليستي را يك نفر و يكجا بنشيند و نقد كند؟!»
در اين منظومه نقد يك تجربه جمعي انساني، به شناسايي شيء آزمايشگاهي فروكاسته ميشود كه نياز دارد دانشمندان و ابزارهاي دقيق روز مهيا باشند تا آن را واكاوند، غافل از اينكه نهتنها هر مطالعه انساني، لاجرم آميخته است به پيشداوريها و احساسات نادقيق، بلكه نقد تجربهاي چون ماركسيسم، الزاما از مسيري جز درآميختگي حس و دقت، شك و يقين نخواهد گذشت. تجربهاي كه خودش از دل اين درهمآميختگي سر برآورده است.
گذشته از اين گفتار ملالآور چپ سنتي، مرزبندي با سرخوشي پيچيده در انواع «گفتارهاي بازخواني» ضروري است. هر چپي از پي فروپاشي، از خواب پريدهاي است بداخلاق كه دستاش دنبال سيگار ميگردد و ناخودآگاه تهمانده سرد و تلخ چاي شب مانده را سر ميكشد. او خواب نمايي است كه از ترس روياياش به گند واقعيت برميگردد يا به تعبيري «پناه ميآورد». اگر گفتار سنتي چپ، همه را ميخواند تا ظهور علم و ابزار دقيق براي بازخواني فروپاشي منتظر بمانند، سرخوشي گفتار بازخواني نيز از جمله در همين علمگرايي بروز مييابد: حالا كه آن شور بچهگانه فرونشسته است، بياييم بنشينيم، خيلي مودب، علمي و بيدغدغه، حرف اصلي ماركس را بيرون بكشيم، دلايل انحراف افراد را بازشناسيم و بگوييم چرا سوسياليسم شكست خورد .... ازقضا اندك صداقتي هم اگر در ژست پسافروپاشي چپ باشد، همراه است با عنقبودن و عصبيت. فروپاشي اگرچه گشودن عرصهاي بود، اما ضمنا به ته رسيدن نسلي بود كه با آرمان زاده شد، به آرمان زنده بود و پيكار ميكرد و ناگهان بيآرمان گشت، برجساز شد يا تاجر فرش و كاغذ، چاق شد و اهل عياشي.
جانشيني اين دو چهره، خوشايند نيست چه كه فراتر: خبر از پايان عصري و شروع زمانهاي دارد كه در آن سياست حقيقت به سياستمداري نقل مكان كرده است. خصوصا بايد با سرخوشي بازخواني، از سوي چپهايي مرز كشيد كه پس از فروپاشي «سراز لاك» درآوردند.
2- يك پاي ديگر گفتار بازخواني اسميت، همان كليشه «بازگشت به ماركس ناب»است كه ازقضا سخت بيتمكين است. با اين تذكر نخنما كه: ماركس، طي دههها و هر بار از سوي چهرهاي يا جرياني، به انحراف رفته است و دستاويز منافع گروهي و زودگذر شده است: لنين، مائو، كاسترو، چه و... آموزه ماركس را از هسته اصلياش به در بردهاند. يكبار براي هميشه اما موبهمو بايد با اين كليشه دهه 80 و 90 تسويهحساب كرد. فاتح رضايي، دير به فكر افتاده تا سيريل اسميت را با چنين رويكردي به ايران معرفي كند. پيشتر مصطفي رحيمي و اين سالها، هوشنگ ماهرويان، نسخه ايراني (اما انصافا، سراپا مبتذلتر) اين گفتار را برايمان پيچيدهاند.
بازگشت به خويشتن ماركس، اولا اين نكته را متذكر ميشود كه كساني (از انگلس تا «انواع ماركسيسم رايج امروز») ماركسيسم را جعل كردهاند وگرنه ماركس، خودش تاكيد كرده است كه «ماركسيست نيست»!
مسلما اگر ماركسيسم را انديشمندان پس از او ابداع كردهاند، ماركس نميتوانسته ماركسيست باشد. اما گره اصلي اين استدلال، اين است كه «مگر بازخواني ماركس، ملك انحصاري و ابزار اختصاصي عدهاي خاص (مثلا، سيريل اسميت) است كه مثلا لنين يا انگلس نبايد به آن دست مييازيدهاند. سادهتر: گيريم كه لنين يا انگلس، ماركس را طور ديگري تفسير كردهاند و خواندهاند، مگر آقاي اسميت به خودش حق نميدهد ماركس را طوري بخواند كه (به ادعاي خودش) تاكنون سابقه نداشته، حال آيا لنين، پلخاتف يا انگلس حق چنين كاري نداشتهاند؟» اين گرايش در گفتار بازخواني را البته بهتر فهميد وقتي متوجه بود كه گفتاري، تا نو و بديع جلوه كند، چارهاي ندارد جز آنكه تاريخ را طوري بخواند كه گويا تاكنون «بازخواني» در سنت ماركسي سابقه. نداشته و اين نخستينبار است كه كسي نشسته تا پيام ناب ماركس را استنباط كند و عفاف را از چهرهاش كنار زند وگرنه به استناد برهان اقامه شده خود اين گفتارها، بازخواني در سنت ماركسي شايد با خود ماركس آغاز شده، اصلا با انگلس، لنين، مائو و... مسبوق سابقه بوده است. گيريم برخي از اين بازخوانيها رو به ارتجاع داشته است.
تاكيد اسميت (ماهرويان يا رحيمي) اين است كه لنين و ديگران بنا بر اقتضاي زمانهشان ماركس را تفسير ميكردهاند، اما اين دوستان، فارغ از زمانه و اقتضائاتش، بيطرفانه و علمي نشستهاند تا ماركس را از «سايههاياش»نجات دهند اما از قضا روي جلد كتاب اسميت، او را لو ميدهد: ماركس در «هزاره نوين»: دوستان بازخوان ميكوشند ماركس را براي عصري باز سازند كه در آن هر متفكري ميبايد حرمت بوروكراسي بازار و دولت را پاس دارد. در هزارهاي كه سياست همچون پيكار رهاييبخش فيالفور بايد از بساط متفكري برچيده شود. هر يك از اين بازخوانيها نيز سوگند ميخورند كه هستهاي اصلي، آموزه ناب و پيام واقعي ماركس را ارائه ميدهند. گريبان آنها را بايد درست در اينجا چسبيد (همانجا كه ظاهرا نقطه قوتشان است)، بايد پرسيد: پس چگونه در هر نسخهاي، پيام اصلي ماركس يك مفهوم خاص است: يكبار «مدرنشدن»، يكبار «دموكرات بودن» و مثلا نزد اسميت «انسانيت همبسته و اجتماعي».
اما اين بت ساختن از ماركس، پيوند تنگاتنگي دارد كه با كمرنگ ساختن يا حمله به لنين؛ همچون چهرهاي مركزي در به كار بستن آموزه ماركسي دولت. يعني همان كسي كه خطر كرده و ماركس را به اقتضائات عمل آلوده ساخته است. اسميت در بخش «دفنكنندگان» ماركس، فصلي را هم در نقش لنين در اين ميان ميپردازد. او خطاهاي لنين را در دنبالهرويهاياش از پلخانف يا كائوتسكي و نيز تشكيل دولت كارگري كه هرگز در مرام ماركس نبوده است، برميشمارد. او ميكوشد ثابت كند لنين هم در درك جبرگرايانه از ماركس سهم داشته است. اين موضع درباره لنين محتاج است به اينكه «دفترهاي فلسفي»ماركس، ماحصل بازخواني لنين از منطق هگل «از اول تا آخر»است. سيريل اسميت در صفحه 99، خيلي بياهميت از كنار اين متن از قضا اثرگذار و عميق لنين در ميگذرد. هوشنگ ماهرويان البته در نسخهاي مبتذلتر همين رويكرد را پيش ميگيرد. او «در آيا ماركس فيلسوف بود؟» در فصلي كه از تفسير ديالكتيك نزد ماركسيستها سخن ميگويد، جايگاه فهم درخشان لنين از هگل را «در دفترهاي فلسفي» ميستايد و آن را يگانه ميداند. اما اين روزها (و مثلا در يادداشتي درباره لنين در صفحه 10 روزنامه كارگزاران به تاريخ 22/10/86) او به كل اين اثر فلسفي لنين را فراموش ميكند و لنين را به واسطه «ماترياليسم و امپريوكرتيكيسم» ماترياليستي جبر باور و مكانيكي ميداند كه ديالكتيك را با فهم ناقص شرقياش درك ميكرده است.
اسميت لااقل در اين كتاب، اذعان ميكند كه آخرين اثر لنين بر باروي سنگين استاليني تاثيري نداشته است، اما «نسخه ايراني بازخواني»، حاضر است دروغ بگويد.
منظومه و تجديد نظرخواهانه اسميت، درست زماني در حال چيده شدن است كه همه ابرها كنار رفته و شكست تاريخي سوسياليسم قربانيانش را گرفته است و غبارها فرو نشسته، اما لنين درست زماني در درك خويش از ماركسيسم و ماترياليسم شك كرد و سر صبر به تفكر و نظر رو آورد كه يك لحظه بياحتياطي، قربانيها و حسرتهاي بسياري روي دست ميگذارد: (به تعبير خود اسميت) در هنگامه آغاز جنگ، سر در لاك برد و فكر كرد. از قياس همين دو لحظهاي كه اسميت و لنين به بازخواني سنت ماركسي و ماترياليستي رو ميآورند، ميتوان عيار تفكر نزد لنين و اصالت بازخواني او را تصديق كرد. درست اينجاست كه ميتوان درك كرد: لنين با تقديس عمل ماركس را دفن كرده است يا اسميت.
ماركس و هزاره نوين
نويسنده: سيريل اسميت
ترجمه: فاتح رضايي
نشر: نيكا
شمارگان: 1000 نسخه
قيمت: 4800تومان
شنبه 19 مرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: کيهان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 286]