واضح آرشیو وب فارسی:پرشین وی: آفتاب _پیکنیک در میدان جنگ" گذر یک چوپان سادهدل از عشقی مادی به مفهومی فراتر و تغییر نوع نگاه او به جنگ در قالبی طنز است. ولی از آنجا که طنز به مفهوم نگاهی سهلالوصول در فیلم معنی پیدا کرده، مخاطب مرتب از خود میپرسد چرا این آدمها اینجوریاند. "پیکنیک در میدان جنگ" گذر یک چوپان سادهدل از عشقی مادی به مفهومی فراتر و تغییر نوع نگاه او به جنگ در قالبی طنز است. ولی از آنجا که طنز به مفهوم نگاهی سهلالوصول در فیلم معنی پیدا کرده، مخاطب مرتب از خود میپرسد چرا این آدمها اینجوریاند. سیدرحیم حسینی با فیلم "نوروز" که فیلمی در ژانر دفاع مقدس بود دیده شد و پس از آن طبق علاقه و دغدغه های خود در "پیک نیک در میدان جنگ" رویکردی دوباره به دفاع مقدس دارد، اما این بار در قالب طنز که جنس و نوع شوخی و طنز آن جای بحث و تحلیل دارد. "پیک نیک در میدان جنگ" می خواهد نگاه طنز خود را به عمق جنگ، خط مقدم و روابط به هم پیچیده این موقعیت بحرانی ببرد و با نوع طراحی موقعیت و ... فضا را تلطیف کرده و تعاریف جدیدتری از آدم های جنگ ارائه دهد. اما مسئله این است که طنز، مفهوم نگاهی سهل الوصول به موقعیت و آدم ها را پیدا کرده و این نگاه پتانسیل کلیت فیلم را تحت الشعاع قرار می دهد. "پیک نیک در میدان جنگ" فیلمی است پر از انفجار و به قولی توپ و تفنگ که فریادهای گوشخراش همه شخصیت های اصلی و فرعی آن بی اختیار این پرسش را به ذهن مخاطب می آورد که چرا باید شنونده این همه حرف و فریاد و داد و انفجار و ... باشد و اصلاً چرا در این فیلم همه آدم ها یکجور عصبانی می شوند، حرف می زنند، اعتراض می کنند، جنگ می کنند و احتمالاً عاشق می شوند؟ اصلاً چرا در فیلم همه آدم ها اینجوری اند؟ فیلم از روی تیتراژ آغاز می شود با این تمهید که تعریف اولیه قصه در زمان مرده تیتراژ شکل بگیرد و با شروع فیلم انگیزه و نیاز دراماتیک قهرمان برای کنش و واکنش مشخص و معلوم باشد. سهراب چوپانی است که برای ازدواج با دختری که عاشقش شده باید ۲۵ عراقی را اسیر بگیرد. از همینجا اولین تعریف جدید وارد قصه می شود. چه تعریقی برای پدری وجود دارد که شرط ازدواج با دخترش را اسیر گرفتن ۲۵ سرباز عراقی قرار می دهد؟ این تفکر چه جایگاهی در ذهن او دارد که به عنوان مانعی برای ازدواج دخترش که به آن رضا ندارد، چنین شرط خاصی می گذارد که از هر کسی برنمی آید؟ از همین پرسش های ایجادشده به این نتیجه می رسیم که تعریف اولیه این کاراکتر و اصلاً وارد کردن این تفکر به قصه و دنیای فیلم خودش مقدماتی لازم دارد که فیلمنامه باید به آن بپردازد. اتفاق جالب وقتی است که می بینیم همه این اتفاقات روی تیتراژ و در دیالوگ بین دختر و پدرش اتفاق می افتد. در حالی که دختر می گوید عاشق سهراب (علی صادقی) شده و پدر که راضی به این کار نیست، شرط خود را بدون پیشزمینه و حتی اشاره به دغدغه خاص یا تعریف جایگاه این شرط حتی در دنیای قصه مطرح می کند. از اینجاست که تازه یادمان می افتد سینما زبان خاص خود را دارد که آن هم تصویر است! از آنجا که روند خطی اسیر گرفتن سهراب چندان جذابیتی برای یک روایت سینمایی ندارد، ماجرا از جایی آغاز می شود که تنها دو اسیر باقیمانده تا آمار سهراب به ازدواج با همدم برسد. تازه به اسارت درآوردن همین دو نفر هم وجه سینمایی ندارد و به گونه ای تخت و بدون کنش پیش می رود که جوابگوی همان چند دقیقه ابتدایی هم نیست. با تکیه بر همین موقعیت های عاری از جذابیت و کنش است که شکل گیری داستان و پیشرفت ماجرا در آن به شدت متکی بر دیالوگ است و مهمترین تصمیم گیری و اتفاقات در گفتگوی بین کاراکترها مطرح می شود در روندی تخت. از نگرانی کاراکترها برای هم که در جمله (من نگرانشم) حل و فصل می شود تا همان عاشق شدن که دختر در نمایی بدون تصویر مرتب تکرار می کند و حس های تصویری تری چون عصبانیت که بازیگران را وامی دارد بیش از پیش از حنجره خود کار بکشند. گفتگوهایی که در واقع فریادهای تکراری بر سر روابطی است که پرداختن به آنها نه قصه را پیش می برد نه در نزدیک شدن به شخصیت ها کمک می کند. به عنوان مثال در کنار سهراب که چوپانی عاشق است که برای رسیدن به همدم دست به هر دیوانگی می زند، دو کاراکتر مکمل تعریف شده که با وجود حضور کمی، از نظر نمود شخصیتی بسیار الکن هستند. جعفر رقیب عشقی سهراب که او هم عاشق همدم است و دیگری برادر همدم که معلوم نیست بالاخره از سهراب حساب می برد، او را به عنوان داماد قبول دارد یا اینکه جعفر را ترجیح می دهد و ...؟ هر گاه که این سه کاراکتر دور هم جمع هستند و در واقع در حال داد زدن بر سر هم هستند به جر حرف های ناکارآمد و نامفهوم، چیزی فراتر از همین تعریف نیم خطی از آنها ارائه نمی شود. نه به هیچکدام نزدیک می شویم و نه از دغدغه و دلمشغولی آنها را مطلع می شویم. در واقع در پایان فیلم چیزی بیش از ابتدای کار نمی دانیم و این ترکیب کاراکترها اصلاً کارکردی پیدا نمی کند. فیلم می خواهد از فضای جبهه و جنگ هم به نوعی کلیشه زدایی کند و از همین روست که مثلاً ترکیب کلاه نمدی، بالاپوش چوپانی، عینک موتورسواری و ... را با لباس سربازی و تلفیق عاشقی کردن، حرکات موزون، چوپانی، کباب درست کردن و ... را با جنگ می بینیم. لابد به همین دلیل است که این بار چوپانی را می بینیم که به جبهه آمده تا برای رسیدن به یک تحول معنوی از عشقی مادی گذر کند و در نهایت با مرگ به نوعی تطهیر شود. با توجه به گاردبازی که این روزها نسبت به آدم های حاضر در جبهه و جنگ ایجاد شده و "اخراجی ها" هم نمونه دیگری از آن بود به نظر می آید به زوی باید شاهد حضور همه طیف آدمی در جبهه و جنگ و البته شیوه خاص متحول شدن آنها و سیری از عشق مادی به معنویت و ... باشیم. فیلم نقاط مبهم بیشماری دارد که دنبال هم شکل می گیرند، به گونه ای که ابهام قبلی پاسخ نیافته، نکته نامعلوم دیگری به آن اضافه می شود. به عنوان مثال نامه های همدم به سهراب مبنی بر اینکه ازدواج کرده شکل دهنده کنش بخش اعظم فیلم است و اصلاً به صحت و چگونگی آن پرداخته نمی شود. گره گشایی در مورد آن از سوی جعفر در موقعیتی صورت می گیرد که اصلاً اهمیتی پیدا نکرده و از دست می رود. در واقع ارائه آن بخش از اطلاعات در آن موقعیت دیگر ارزشی ندارد. یا این نکته که پس از آمدن نامه دوم همدم، سهراب شروع می کند به اثر انگشت گرفتن از همه رزمنده ها که اصلاً به چرایی آن پرداخته نمی شود. ماجرای فرمانده و اشتباه گرفتن او به عنوان یک جاسوس هم کلاً از همان ابتدا لو رفته و سوخته است و کلیه اتفاقات برآمده و متأثر از آن نوعی حرکت بر مسیری زائد و ناکارآمد محسوب می شود. حضور برادر سهراب در جبهه، رابطه خاص میرزا با سهراب، رزمنده های حاضر در جبهه و ... همه به نوعی کاراکترهای تیپیک و گاه زائدی هستند که فیلم نمی تواند حضور آنها را قوام ببخشد و اینگونه است که باید در یک سکانس ترکیبی شاهد قصابی، کباب درست کردن، سیخ کشیدن، باد زدن و ... سهراب و تقسیم کردن کباب گوسفندانش بین رزمندگانی باشیم که چند روز است بدون غذا مانده اند. این یعنی رسیدن از عشق مادی به عشق معنوی یا تغییر تعریف جنگ در ذهن یک چوپان روستایی یا احتمالاً چیزی فراتر از اینها که ما درنیافته ایم؟
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: پرشین وی]
[مشاهده در: www.persianv.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 319]