محبوبترینها
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1840184431
از زندگي تا عرفان
واضح آرشیو وب فارسی:اطلاعات: از زندگي تا عرفان
اشاره: گفتگو با استاد كريم زماني مثنوي پژوه و مترجم قرآن كريم را با شروع كردم و او با استقبال كرد و بدون مقدمه گفت: كريم! ميخواهي با كريم چه كار بكني؟ گفتم: فقط چند تا سؤال است. گفت: فقط زياد سؤال پيچم نكن! چند تا هست؟ گفتم: پانزده سؤال. گفت: زياد است. گفتم: سؤالهايم در اصل سي تا است ولي چون شما از رهروان طريق حضرت مولاناييد، از خير نصفش گذشتهام. تا اسم مولانا را شنيد، جدي شد و گفت: دوست داريم از رهروان باشيم، دوست داريم باشيم. و اين گونه بود كه گفتگو آغاز شد و آنگاه كه پايان يافت، غذاي استاد ته گرفته بود و بوي سوختگي فضا را مملو نموده بود. راست است كه سوختن به از خامي است! آنچه در اين مجال و مقال ميآيد، مشروح گفتگوي صميمانهاي است با استاد كريم زماني با حفظ اصالت كلام و لحن گفتار. اميد كه جويندگان را به كار آيد و مشتاقان را سر مستي بخشد.
*استاد زماني، نخست مقداري از شرح حال خودتان را بيان بفرماييد! تا بعد وارد اصل بحث و سؤالات مربوط به معناي زندگي شويم.
من در بيستم ارديبهشت سال 1330 در تهران متولد شدم. خُب سؤال بعدي!
بسيار خوب كرديد كه متولد شديد! پس بعد از تولد چه ميشود؟
مقداري دروس عربي و ادبي خوانديم. دانشگاه رفتيم و نيمهكاره رهايش كرديم (در حد ليسانس) چون چيزي دستگيرمان نميشد! عشق مدرك ولوا حق و بركات مدرك را هم نداشتيم. در نتيجه عطايش را به لقايش بخشيديم و دست به كار مطالعات شخصي شديم. بعد از يك سلسله اين در و آندر زدنها و از اين شاخ به آن شاخ پريدنها و مطالعات متفرقه بالاخره گم شده خودمان را در عرفانيات پيدا كرديم و بحمدالله تا حالا در همين خط ادامه مسير دادهايم. از نوجواني به كتاب و اين جور چيزها علاقمند بوديم و معمولاً براي بچههاي همسن و سال جلسات سخنراني داشتيم و براي همين منظور مجبور بوديم زياد مطالعه كنيم. توقيق اجباري!
چطور شد كه به مثنوي روي آورديد و به شرح آن پرداختيد؟
از نوجواني هيجده بيت مثنوي را نميدانم در كجا خوانده بودم كه سخت شيفته شده بودم و چند بيتي از آن را حفظ كرده بودم و همين منشأيي شد براي حركتهاي بعدي. و خلاصه آينده ما با همين چند بيت رقم خورد! كنجكاو شده بودم كه مولانا چه ميخواهد بگويد. اما شرح و تفسيري هم كه در حدّ بيسوادي بنده باشد در دسترس نبود. تا آنكه شرح مرحوم فروزانفر در آمد و خيلي كمك كرد. به هرحال در باب مثنوي مطالعاتم را توسعه دادم تا آنكه شرح انقروي را مرحوم خانم عصمت ستارزاده به فارسي ترجمه كرد و خيلي قابل استفاده بود. هدفمان از اين مطالعات پاسخ دادن به كنجكاويهاي خودمان بود. اصلاً خيال نميكرديم يك روزي ما هم اهل بخيه بشويم!
مطالعات جانبي را نيز شروع كرديم و در متون عرفاني به فارسي و عربي در حد ناچيز خودمان سير و سياحتي كرديم، تا اينكه در آستانه 40 سالگي بر آن شديم كه شرحي به نگارش درآوريم كه بدون اتلاف وقت و ايجاد خستگي و ملال معنا و مقصود ابيات را براي خواننده غيرمتخصص روشن كند. البته بايد در همين جا درود بفرستم به همت بلند پيشينيان كه راه را براي امثال بنده هموار كردند. والا اصلاً چنين كاري مقدور نميشد. و در عين حال ميگفتم بايد طوري بنويسيم كه تحميل معنا و مقصود هم در كار نباشد. يعني تأويلات ماوراي بنفش نكنم! ره افسانه نزنم! بلكه از معناي معقول و منطوق ابيات فاصله نگيريم و تازه اگر هم گاهي تأويلي پيش ميآيد بدون قرينه و رجماً بالغيب نباشد! اگر باور كنيد ،موقع نوشتن هميشه دو چيز را در نظر داشتم. يكي خواننده متوسط الحال را و يكي هم حضرت مولانا را. از يك طرف با خود ميگفتم الآن اين چيزي كه مينويسم آيا خواننده عادي ميفهمد؟ و از طرفي فكر ميكردم مولانا مانند معلمي بالاي سرم ايستاده و دارد نوشتههايم را ميخواند كه آيا مربوط است به قضيه يا از نوع ماوراي بنفشي است! متأسفانه كتابهاي قدسي معمولاً گرفتار تأويلات شخصي ميشوند.
كس ندانست كه منزلگه معشوق كجاست
اينقدر هست كه بانگ جرسي ميآيد.
قبل از سؤال تعريف زندگي ميخواهم به اين سؤال جواب بدهيد كه زندگي را چه ديديد؟
زندگي نوعي حج است. طواف به گرديار ! در غير اين صورت تكرار در نفس كشيدن است .به قول اقبال:
زندگاني نيست تكرار نفس
اصل آن از حي و قيوم است و بس
شما از چه زماني به اين نگاه دست يافتهايد؟
تاريخ آن دقيق نيست، ولي قدر مسلّم پس از آشناييام با مثنوي مولانا و ساير آثار او خصوصاً ديوان غزليات او بوده است.
آيا ميتوانيد يك تعريف منطقي از زندگي ارائه بدهيد كه جنس و فصل داشته باشد؟
زندگي را نميشود در قضاياي منطقي محصور كرد. لااقل من نميتوانم. اما اجمالاً براي عدهاي، زندگي يعني جستن كمال و آراستن روح به زيباييهاي اخلاقي و بسط دادن به روحوفربهكردن شخصيت و هوش در دم داشتن. يعني هيچ لحظهاي را عبث سپرينكردن. امام علي (ع) فرمود: مَن ساوي يَوماهُ فَهو مغبون. كسي كه دو لحظهاش مثل هم باشد ضرر كرده است. در اينجا به معني 24 ساعت بلكه در اين قبيل مواضع به معني لحظه و است. چنانكه خدا فرمايد: كُلَّ يَومٍ هُوَ في شأنٍ. خدا در هر لحظه در تجلي تازهاي است. بنابراين زندگي يعني كشف دنياهاي جديد و گسترش روح.
طبق اين تعريف زندگي چه معنايي ميتواند داشته باشد؟
پاسخ پيش، اين سؤال را نيز جواب داد.
مقصود از اين سؤال در واقع معنا انگاري براي زندگي در مقابل گفته كساني است كه ميگويند زندگي بيمعناست!
ببينيد كسي كه زندگي را بيمعنا ميداند، در واقع دچار هيچ انگاري و يأس شده است. بطور كلي در ادبيات جهان سه نوع نگاه به زندگي داريم:
1 بدبيني مطلق و همه چيز را تيره ديدن 2 خوش بيني مطلق و قانعشدن به شاديهاي سطحي و گنجشكوار. 3 واقعبيني و شايد بهتر است بگوييم حقيقتبيني. نگاه مولانا اين جوري است. يعني نه زندگي را سياه ميبيند و نه مدام از منجنيق فلك سنگ فتنه مشاهده ميكند و نه زندگي را به خوشيهاي سطحي خلاصه ميكند و نه عمق نگاهش او را به بيحركتي و جوكيگري دعوت ميكند.
مثلاً اگر طراوت گُل را ميبيند، چنان مفتون آن نميشود كه فنايش را از ياد ببرد و اگر پژمردگيش را ببيند هم نااميد نميشود،بلكه طراوت و جمال گُل او را راهنمايي ميكند به اينكه به جمال مطلق سرمدي برسد و دل و ديده به او بسپارد. مولانا هميشه اين روش معرفتي را دارد كه ابتدا ما را به پديدههاي طبيعي دعوت ميكند ولي دستمان را ميگيرد پرده را كنار ميزند و آن طرف را هم به ما نشان ميدهد:
عشق آن بگزين كه جمله انبيا
يافتند از عشق او كار و كيا
اينجاست كه بايد گفت با فرق دارد. تنهايي يعني اينكه دنيا كور و گنگ است و صاحب ندارد و مانند يك ماشين بيروح كار ميكند و بشر تكيهگاهي از حيث روحي ندارد. اين مخصوص فلسفههاي ماترياليستي است.
اما در فلسفه الهي فراق و جدايي وجود دارد. بشر در اين هستي تنها و بيتكيهگاه نيست، بلكه دور افتاده و در فراق است.بايد بكوشد كه به اصل خود واصل شود. به هستي نواز برسد، به آن غيبِ حاضر و حاضرِ غيب برسد. پس بايد ديدهاي تيز داشت:
ديدهاي بايد سبب سوراخ كن
كه حجب را بركند از بيخ و بن
آنكه نشناسد نقاب از روي يار
عابدالشمس است، دست از وي بدار!
يكي از عارفان ميگويد: مانند خر عصاري نباش كه از اين هست به آن هست سرگردان شوي، از اين نمود به آن نمود،بلكه به هستينوازي واصل شو تا تو را از اين هستهاي كاذب برهاند.
چه هدفي براي زندگي ميتوان درنظر گرفت؟
آقاجان! چقدر از زندگي سؤال ميكني؟! از اين زندگي بيا بيرون!
آخر بحث ما درباره زندگي است!
غايت و هدف زندگي كماليابي است: اليالله المصير.آن صيرورت و شدنها به سوي كمال مطلق است. بايد متصف به اوصاف الهي شد. ما به اندازهاي كه از صفات الهي در خودمان تحقق ميدهيم، حيات داريم: مطلب را به وجه خلاصه بيان كنيم: بهترين نوع زندگي زندگي عبادي است. و اينكه هيچ وقت يادمان نرود بنده كه هستيم. مثل مهماني نباشيم كه اينقدر محو در و ديوار خانه ميشود كه يادش ميرود به مهماني چه كسي آمده است! صاحبخانه را يادش ميرود. نقد حال اغلب ماها همين است. يادمان رفته مهمان كي هستيم! عبدبودن امين بودن را الزام ميكند. علم و قدرت و همه اين استعدادهاي برتر را انسان از كجا آورده؟ از هستيساز وام گرفته است. اما حق اين امانات را رعايت نميكند و اين همه امكانات را در راه عبدبودنش صرف نميكند.بلكه ياغيگري ميكند. اينست كه معيشتاش هم به تنگي و خنك دچار شده است. رفاه دارد اما سعادت ندارد.به قول مرحوم دكتر شريعتي: رختخوابش راحت است اما خواب راحت ندارد! بشر امروز قارون زمان است.
همه چيز را از علم و هنر خودش ميداند و متفرعنانه ميگويد:
انا ربكم الاعلي! اما تكنيك و رفاهياتش فقط جسم را آباد كرده و روح را ويران ساخته.
عقل سر تيز است ليكن پاي سست
زانكه دل ويران شدهست و تن درست
اين بيت مولانا وصف الحال تمدن يك بعدي امروزي است.
به نظر شما زيبايي زندگي در چيست؟
در زيباكردن خود. زيباكردن كردار خود. اولين شرط زيبايي روح بيآزار بودن است. اينكه به هيچ موجودي ظلم نكني. خاك را آلوده نكني. درخت را صدمه نزني. حيوان را آزار ندهي و براي هيچ كس بد نخواهي. وقتي به اين ترتيب خودت را زيبا كردي زيبايي مطلق را خواهي ديد. مولانا ميگويد:
چون شدي زيبا بدان زيبا رسي
تا رهاند روح را از بيكسي
زيباكردن خود يعني از همان جا كه هستي يك قدم جلوتر برو!در تذكرهها آمده است كه شيخ ابوسعيد ابيالخير ميخواست در خانقاهي خطابه كند. چون مجلس شلوغ بود و جا تنگ، خادم گفت: خدا پدر و مادر كسي را بيامرزد كه از همانجا كه نشسته يك قدم جلوتر برود تا جا باز شود كه تازهواردها هم داخل شوند و جا بگيرند. وقتي مجلس جا به جا شد. ابوسعيد گيوهاش را زد زير بغلش كه برود بيرون. همه متحيّر كه او چه ميكند. گفتند: يا شيخ ما منتظر بيانات تو هستيم. گفت: نيازي به شنيدن حرفهايم نداريد! چون آن چه را كه 124 هزار پيامبر و آن همه اوليا و مشايخ بزرگ گفتند همان بود كه اين خادم در يك جمله گفت. من هم بيش از اين حرفي براي گفتن ندارم! پس موضوع فقط همان يك قدم است. ولي نميدانم چرا ماها اينقدر اهل مجادله و بحثهاي نظري هستيم! راه، روشن است نيازي به اين همه بگومگو ندارد.
هر كه نقص خويش را ديد و شناخت
اندر استكمال خود دواسبه تاخت.
پس اگر از همانجا كه هستيم يك قدم جلوتر رويم ،زيبايي خلق كردهايم. قرآن كريم شخص انفاقكننده را به دانهاي مثل ميزند كه از آن هفت سنبله ميرويد و در هر سنبله صد دانه. يعني چه؟ يعني اينكه عمل نيك موجب بسط روح و توسعه وجودي آدم ميشود. انسان به قدر زيباييهايي كه خلق ميكند وجود دارد و حيات دارد.
سؤال بعدي من اين است كه زندگي تا چه حد طبيعي و تا چه حد ماوراءطبيعي است؟
من متوجه منظور شما نميشوم مگر اينكه توضيح دهيد.
سؤال در واقع از فيزيكي و متافيزيكي بودن زندگي است. يعني در دوران امر بين اينكه زندگي طبيعي است يا ماوراءطبيعي نظر شما كدام يك از اين دو شق است؟
ببينيد! در عرفان ديني مولانا مرزي بين دنيا و عقبي كشيده نشده كه مثلاً اين طرف كه سروكارمان با پول و كامپيوتر و دستهچك است دنياست وآن طرف كه تسبيح و سجاده و دلق است عقبي است. مثل قيچي كه پارچه را دو قسمت ميكنيم نيست. بلكه در عرفان مولانا دنيا و عقبي تار و پودي است در هم تنيده شده و از اين تنيدهها فرش زندگي ما بافته ميشود. هر كاري و خدمتي كه رو به سوي الله داشته باشد كار اخروي است ولو آنكه از صبح تا شب با پول و گچ و سيمان سروكار داشته باشيم. هر كار كه رو به سوي نفس و نفسانيات باشد كار دنيوي است ولو آنكه از صبح تا شب با تسبيح و سجّاده سروكار داشته باشيم.
امام محمد غزالي هم در احياءالعلوم امور دنيوي و اخروي را خوب تقسيمبندي كرده. او خلاصه حرفش اين است كه كارها از نظر دنيوي بودن و اخروي بودن از سه حالت خارج نيست. يك دسته امور هست كه شكل و محتوايش دنيوي است و نفساني، مانند غيبت كردن، تهمت زدن و تعرّض به نواميس و حقوق مردم و دسته دوم كارهايي است كه ظاهرش دنيوي است، اما باطنش لااقتضا و بلامرجّح است؛ مانند تجارت. اما فقط نيت است كه آن كار را دنيوي ميكند يا اخروي. اگر قصد و نيت او سركيسه كردن مردم باشد كارش دنيوي است(به مفهوم نكوهيده آن) و اگر نيتش رضاي خدا و خدمت به مردم باشد ولو آنكه صبح تا شب از پول و امور مادي حرف ميزند ولي كارش اخروي است.
و بالاخره دسته سوم كارهايي است كه شكل و قالبش اخروي است مانند عبادات، اما درونش لااقتضا. اگر نيّت شخص خدا باشد و قصد قربت داشته باشد عملش اخروي است، اما اگر نيّتش از تشبّه به احوال ديني و انجام عبادات رياكاري باشد ولو آنكه ظاهراً عبادت ميكند اما در واقع كارش دنيوي و نفساني است و نزد خدا قدري ندارد.براي همين است كه مولانا ميفرمايد:
چيست دنيا؟ از خدا غافل بُدن
ني قماش و نقره و ميزان وزن
مال را كز بهر دين باشي حمول
نعم مال صالح خواندش رسول
آب در كشتي هلاك كشتي است
آب اندر زير كشتي پشتي است
پس دنياي مذموم كسب و كار و تعاملات اجتماعي نيست بلكه در غفلت از خدا و وجدان الهي زندگي كردن است. دنياي مذموم در قرآن كريم و نهجالبلاغه عالم طبع نيست. چون عالم طبع را خدا آفريده، او كه شرّ نميآفريند. بلكه دنيا آن حالت قلبي ماست كه به چيزهاي پست و داني ميل ميكنيم و از خدا غافل ميشويم. در واقع آن دنياي مذموم تحقق عيني و نفس الامري ندارد بلكه به نوع حالت قلبي و نوع نگاه ما به زندگي برمِيگردد.
در اينجا يك سئوال غيرمترقبه ميخواهم بپرسم و آن اينكه مهمترين مساله، زندگي از نظر شخص شما چيست؟
منظورتان از مساله، مشكل است يا قضيه منطقي؟
مساله به معناي قضيه.
خب. پس منظورتان قضيه است. خيال ميكنم مهمترين چيزي كه در زندگي به آن توجه بايد داشت پاسِ اَنفاس داشتن است. كلاً نبايد صياد سايهها شد. اين چيزي است كه همه بزرگان تعليم دادهاند. و مولانا آن را خوب قوام داده است.
مرغ بر بالا پران و سايهاش
ميرود برخاك و پران مرغ وش
ابلهي صياد آن سرايره شرود
ميدود چندانكه بيمايه شود
الهي كه صياد سايهها نشويم! جز عشق يار هرزه سودايي بيش نيست!
توضيح نميدهيد كه عشق چيست؟
حلواي تن تناني تا نخوري نداني! عشق را نميشود تعريف كرد. آنهايي هم كه تعريف كردهاند تعريفشان جامع و ذاتي نيست بلكه تعريفهاي عرفي و بالعرض كردهاند. يا اوصافي از عشق را بازگو كردهاند.مثلا، گفتهاند عشق يعني خود را نديدن، عشق يعني فلان، عشق يعني بهمان اينها تعريف نيست، ذوقيات تفنني است كه تا صبح قيامت ميشود از اين جملهها ساخت اصولاً اموري كه خيلي بديهي است تعريف بردار نيست. هنر هم همين وضعيت را دارد. زيبايي و جمال هم همينطور. چرا؟ براي اين كه شما غرق در اين چيزهاييد. و كسي كه در چيزي غرق شده نميتواند همان چيز را تعريف كند. چون تعريف نيازمند كل نگر شدن است.
پشه كي داند كه اين باغ از كي است؟
در بهاران زاد ومرگش در دي است
و تازه اگر از متن موضوع بيرون برود تا آن را با نگاه كلي و بيروني تعريف كند باز تعريفش تعريف نيست. آبكي است! چون شناخت هر چيزي نيازمند تجربه مستقيم داشتن از آن چيز است. پس آنهايي كه ميگويند ما فلان مساله تاريخي يا فكري و اعتقادي را بيطرفانه تحقيق كردهايم تعارف كردهاند و به مجاز گفتهاند! همينطور وجود را هم نميتوان تعريف كرد. چون ابده بديهيات است. و همين بداهت مطلقاش سبب پوشيدگي آن شده.
ميرود بي رويپوش اين آفتاب
فرط نور اوست رويش را نقاب
عشق هم قابل تعريف نيست چون عشق هم به قول عرفا و حكما مساوق وجود است. بلكه فقط قابل تبديل لفظ به لفظ است. عشق، يعني دوستي و محبت و به هر زباني نامي گذاشتهاند. به قول اهل منطق پاسخ آن را فقط با ماي شارحه ميتوان داد نه با ماي حقيقيه. يعني سئوال از شرحالاسم است نه شرح حقيقت شئي. به هر حال عشق جذبهاي است قوي كه آدم را از ناسوت ميكند و به لاهوت وصل ميكند.
هر هستيي در هست خود در وصل اصل اصل خود
خنبك زنان بر نيستي دستك زنان اندر نما
مولانا در تعريف ناپذيري عشق فراوان گفته است:
هر چه گويم عشق را شرح و بيان
چون به عشق آيم خجل باشم از آن
فقط ميدانيم كه خارخار و دغدغهاي است:
منم غرقه درون جويباري
نهانم ميخلد در آب خاري
ندانم تا چه خارست اندر من جو
كه خالي نيست جان از خارخاري
مهمترين مساله زندگي به معناي مشكل را چه ميدانيد؟
اين كه بشر خود حقيقياش را نشناخته. اين بدترين آفت است. به قول مولانا مانند باز بلندپروازي است كه راه را گم كرده و در خرابهاي گير جغدها افتاده. آدم چون خود شما را نشناخته سعي و تلاشش هباء منثورا شده. او پشت به مقصود كرده و به شتاب ميدود!
اي كمان و تيرها افراشته
صيد نزديك و تو دور انداخته
هر كه دور اندازتر او دورتر
از چنين گنج است او محرومتر
آيا ميتوان زندگي را به زندگي قديم و جديد تقسيم كرد؟
البته هر كس وابسته به شرايط تاريخي خودش هست. شرايط تاريخي واقعاً تاثيرگذار است. و انسانها فرزندان دوران خودشان هستند. ولي اگر از اين مقدمه بخواهيم به اين نتيجه برسيم كه پس دينداري و معنويت گرايي متعلق به دوران قديم است و بشر متمدن به دين و معنويت نياز ندارد، اين استنتاجي نادرست است. چون انسان يك رشته نيازهايي دارد كه هيچوقت عوض نميشود از اين حيث انسان، انسان است و قديم و جديد ندارد.
سؤال من در واقع اين بود كه چه تفاوتي ميان زندگي قديم و جديد وجود دارد؟
ببينيد پاسخ به اين سؤال خيلي طولاني ميشود چون از نظرگاههاي مختلفي ميشود به آن جواب داد. جامعهشناسان، روانشناسان، فيلسوفان و... هر كدام جوابهايي دارند. و تازه من هم سوادم قد نميدهد كه جوابي كامل بدهم. اما در بستر بحث ما ميگويم كه همه آدمها براي رستگار شدن نيازمند زندگي پاك و حيات طيبه هستند منتهي اين پاك زيستي در هر دورهاي از تاريخ طبق مقتضيات و امكانات روزگار است.
مسلماً بشر امروز مانند انسانهاي قديم آن فراغت را ندارند كه در خود تأمل كنند. بلاي انسانهاي شهرنشين و صنعتي اين است كه از طبيعت بيگانهاند و از طرفي سرعت و شتاب اين زيان را همراه آورده كه فرصت خودكاوي را سلب كرده است. بشر قديم محدود بود اما عميق، و بشر امروز وسيع است اما كم عمق. و اين عمق كم و خلوت نكردن با خود، روح او را زخمي و مجروح كرده. بيمارش كرده. افسردهاش كرده. رفاهياتش به داد او نرسيده است.
اين كلمه زياد شنيده ميشود كه زندگي سخت شده است. يا ميگويند زندگي مشكل شده است. شما وقتي اين عبارت را ميشنويد چه فكر ميكنيد؟
اين سخن از يك تناقض و كشمكش روحي خبر ميدهد. از يك طرف فطرت زلال بشر به معنويات گرايش دارد. و از طرفي امور معاش به قدري پيچ و خم دارد كه مانع از رسيدگي به نيازهاي معنوي شده.
جان گشاده سوي بالابالها
در زده تن در زمين چنگالها
البته معنويتگرايي در هر كسي به صورتي ظهور ميكند. در عدهاي پرداختن به هنر اين نياز را جواب ميدهد. چون هنر هم بالاخره پديدهاي آسماني است و همسايه ديوار به ديوار عرفان است. و عرفان هميشه پيام خود را با هنر به گوشها رسانده.
و از اين نظر جذاب و دلنشين است. عارفان ما همه هنرمند بودهاند به مفهوم عام. حتي حركات و سكناتشان بيآنكه خواسته باشند هنري از آب در آمده است. بشر واقعاً است نه . ولي روح بيچارهاش در چرخه معاش مادي افسرده و بيمار شده است: من لا معاش له لامعاد له. يكي از فرط وسعت معاش روحش لاغر شده و يكي هم از ضيق معاش! خلاصه كفّه به هم خورده است!
تحليل شما از سرشاري روح در زندگي چيست؟
روح وقتي فربه و سرشار است كه با معنويات به معني عام آن سروكار داشته باشد. اما احوال خوشي غالباً دوام ندارد صاعقهوار ميدرخشد و ميرود. بايد كوشيد و جوشيد تا حال به مقام تبديل شود. مقام را مقام گويند لاقامه` السالك فيه. پس خلاصه مطلب اين كه هر كاري نيازمند تمرين و توجه و ممارست است. در احوال خوش معنوي هم اگر تمرين و مداومت كنيم ديگر محو نميشود. براي همين است كه آداب ديني همه تكرار است و اين تكرار براي اين است كه حال دوام پيدا كند... (بلند ميشود و به آشپزخانه ميرود!)
واي! استاد مثل اين كه غذا سوخت!
نه، نه... نسوخت... تازه اگر هم بسوزد سوختن بِه- ز خامي! حواسمان رفت پيش حال و مقام و لِاِقامه` السالك فيه و غذا هم از خامي ميرفت به طرف سوختگي! !
بفرماييد كه زندگي در منظر مولانا چگونه مطرح ميشود؟
مولانا در اين غزل زندگي را از منظر مخصوص خودش گفته:
طواف حاجيان دارم به گرد يار ميگردم
نه اخلاق سگان دارم نه بر مردار ميگردم
مثال باغبانانم نهاده بيل بر گردن
براي خوشه خرما به گرد خار ميگردم
هر آن نقشي كه پيش آمد در او نقاش ميبينم
براي عشق ليلي دان كه مجنون وار ميگردم
نيام پروانه آتش كه پّر و بال من سوزد
منم پروانه سلطان كه بر انوار ميگردم
شما رمز توفيق مولانا را چه ميدانيد؟
دانش و هوش، دردمندي و صدق باطن. تا بشر ني خالي نشود سخنش سوز و جذبه ندارد ولو آنكه اقيانوس العلوم باشد.
تا گره با ني بود دمسازنيست
همنشين آن لب و آواز نيست
مهماتما گاندي سخني دارد كه مضمونش اين است: محمد(ص) و عيسي نكوشيدند زيبا سخن بگويند، ولي چون كلامشان حقيقت بود زيبا شد و بر دلها اثر گذاشت. امروزه اگر پير و جوان خواننده آثار مولانا شدهاند براي اين است كه در او صداقت و وسعت مشرب ديدهاند. با او احساس امنيت ميكنند. مطمئناند كه او به مرام و مسلك كسي كاري ندارد. از مقبولات و مسلّمات مخاطب شروع ميكند و همراه با ذوقيّات مخصوص خودش او را به منزل مقصود ميرساند. او روي نقاط مشترك اديان راه رفته است. و تعاليمش همچنان جلوتر از انديشه بشر در حركت است. بشر امروز با همه دعاويش در پيشرفت هنوز درگير اقليم و نژاد است، اما او ميگويد:
همزباني خويشي و پيوندي است
مرد با نامحرمان چون بندي است
اي بسا هندو و ترك همزبان
اي بسا دو ترك چون بيگانگان
پس زبان محرمي خود ديگر است
همدلي از همزباني بهتر است
صد كتاب ارهست جز يك باب نيست
صد جهت را قصد جز محراب نيست
اين طرق را مخلصش يك خانه است
اين هزاران سنبل از يك دانه است
ترك و كرد و پارسي گو و عرب
فهم كرده اين ندا بيگوش و لب
عرفان مولانا با زندگي مدني بشر تناقضي ندارد.
آيا فكر ميكنيد روزي مولانايي ديگر در روي زمين و عرصه زندگي ظهور كند؟
تا امروز كه اين اتفاق نيفتاده است. هنوز مولاناي دوم به وجود نيامده است.
فكر ميكنيد روزي به وجود بيايد؟
به بقعه امكان ميگذاريم. ابن سينا ميگويد: هرگاه چيزي را شنيدي كه با عقلت ناسازگار بود، زود رد كن، آن را در بقعه امكان قرار بده. شايد به وجود بيايد، ولي تا امروز نيامده است. او قله را فتح كرد و بعد از او كسي به آن قله راه نبرد. هر كس هم كه آمد يا سر سفره او بود، يا چيزي گفت كه در ماوراي بنفش قرار ميگيرد. يعني از خط خارج است.
نظر شما درباره جنبه شعري مولانا چيست؟
به نظر من اشعر شعرا مولاناست. از نظر محتوا و عرفانيات هم اگر بخواهيم او را با كسي مقايسه كنيم، مولانا چيز ديگري است.سليقه خودم را ميگويم. من شعر مولانا را از نظر بافت جمل زيباترين شعرها ميدانم.
خُب استاد زماني! من سؤالي ديگر ندارم تا بپرسم.
الحمدلله، الحمدلله كه ميتواني چيزي ميل كني.
شما چي؟ شما سؤالي نداريد كه بپرسيد؟
سؤال اين است كه اين حرفها را ميخواهيد چه كار كنيد و منظور چيست؟
براي آتش افروزي و شعلهور كردن دامنه جنگ در دنياي فكر.
خُب. اين هم ميشود!
سه شنبه 1 مرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: اطلاعات]
[مشاهده در: www.ettelaat.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 212]
-
گوناگون
پربازدیدترینها