تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 8 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):هر كه بسم اللّه‏ الرحمن الرحيم را با اعتقاد و دوستى محمد و آل پاكش و با تسليم در ب...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1813087784




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

دختري كه خودش را با مهتاب شست


واضح آرشیو وب فارسی:همشهری: دختري كه خودش را با مهتاب شست


ادبيات- ترجمه - پروين جلوه نژاد:
يكي بود يكي نبود. در زمان‌هاي بسيار قديم دختر تنهايي بود كه با پيرزن جادوگر بدجنسي زندگي مي‌كرد. او مجبور بود از صبح تا غروب براي آن پيرزن كار كند و پس از خوردن شام مختصري، در خانه تاريك و نمور او بخوابد.

روزها وقتي كوزه‌ها و قدح‌هاي جادوگر را از چشمه آب مي‌كرد، كوزه‌اي آب هم براي خودش برمي‌داشت و در پستويي كه شب‌ها مي‌خوابيد، مخفي مي‌كرد. وقتي مادرش زنده بود، به او يك قالب صابون داده بود. اين صابون هم جادويي بود، اما نه مثل جادوي آن جادوگر شرور. اين صابون هيچ وقت تمام نمي‌شد. بنابراين شب‌ها موقع خواب و صبح‌ها كه از خواب برمي‌خاست، خودش را با آب چشمه و صابون جادويي مي‌شست.

يك شب جادوگر به پستو آمد و از ديدن خدمتكاري به آن پاكي و تميزي تعجب كرد. او مي‌خواست آن دختر هم مثل خودش ظالم و بدجنس باشد تا در آينده بتواند جانشين خوبي براي او بشود؛ علف‌هاي سمي جمع‌آوري كند و افسون‌هاي شيطاني بسازد. به همين خاطر روزها كه آن دختر علف‌ها را از هم جدا مي‌كرد و پاتيل‌ها را به‌هم مي‌زد، جادوگر با صداي بلند از كتاب‌هاي قديمي براي او شعرهايي در باره نفرت و زشتي مي‌خواند و آوازهاي شيطاني سرمي‌داد. نيمه شب‌ها هم در پستويي را كه دختر در آن خوابيده بود، باز مي‌كرد و برايش زمزمه‌هاي شيطاني مي‌خواند و هوهو مي‌كرد و مي‌خنديد و ناگهان ساكت مي‌شد، به اميد اين كه دختر بترسد و خواب‌هاي بد ببيند.

اما قلب آن دختر خيلي پاك بود. او در خواب مي‌ديد كه آفتاب به تپه‌هاي سرسبز تابيده و آهوان تيزپا در مرغ‌زارهاي وسيع گردش مي‌كنند. او خواب باغ پر گل و ميوه‌اي را مي‌ديد كه در آن همراه شير مهرباني تولدش را جشن گرفته و كيك مي‌خورد.

به اين ترتيب شعرها و آوازهاي جادوگر به دختر اثر نمي‌كرد.

جادوگر با خودش گفت:«‌چون او صبح‌ها و شب‌ها خودش را مي‌شويد، شعرهاي من بر او اثر ندارد.»

يك روز به دختر گفت: «‌امروز داخل خانه كار كن. من خودم آب مي‌آورم.»

آن روز دختر نتوانست كوزه‌اش را از چشمه پر كند و آن شب هم نتوانست تاريكي را كه مانند دوده و زنگ او را دربرگرفته بود، از خود بزدايد.

آن شب هم جادوگر فقط يك كاسه شير به او داد و در پستو را رويش قفل كرد. اما دختر فقط نيمي از شير را خورد. بعد قالب صابون جادويي‌اش را، كه داخل سوراخ موشي مخفي كرده بود،‌ بيرون آورد و خودش را با دقت با شيري كه در كاسه مانده بود،‌ شست. صبح روز بعد، هرچند آن دختر خيلي لاغر و رنگ پريده بود، اما چنان مي‌درخشيد كه جادوگر چشم‌خود را بست و از خشم طوري ناخن‌هايش را جويد كه خون از نوك انگشت‌هايش جاري شد. او فهميد بايد چاره ديگري بينديشد.

شب بعد جادوگر به او آب كه نداد هيچ، شيرهم نداد. فقط يك سيب پلاسيده به او داد و در پستو را قفل كرد. دختر نصف سيب را خورد و صابون جادويي و باقي مانده سيب را به خودش ماليد. آب آن سيب تا حدودي تيرگي‌هاي جادوگر را از او پاك كرد، اما نه به‌طور كامل. روز بعد جادوگر وقتي كه دختر را خيلي خسته و كوفته ديد ‌خوشحال شد. فهميد تيرگي مي‌تواند بر او هم اثر كند.

آن روز دختر با بي‌حالي كمي شعر خواند، اما زماني كه دستورهاي او را اجرا مي‌كرد، صداي زشت و بدخواه او را هم مي‌شنيد.

شب، جادوگر به او گفت: «‌عزيزم، چون امروز خوب كار نكردي، امشب چيزي نداري بخوري. برو در پستو بخواب و سعي كن فردا بهتر كار كني.» بعد هم در را قفل كرد.

دختر تك و تنها در تاريكي نشست. كوزه‌اش خشك خشك بود؛ نه آبي داشت و نه شيري. براي رضاي خدا يك سيب پلاسيده هم در اتاقش پيدا نمي‌شد. دختر وسط پستو نشست و سعي كرد گريه كند، اما از چشم‌هاي خشكش اشكي هم در نيامد. انگار او را از چوب و تار عنكبوت ساخته بودند. او صابون جادويي‌اش را، كه به سفتي سنگ شده بود، در دست گرفت.

ناگهان نوري نقره‌اي رنگ از لابه‌لاي درزها و سوراخ‌هاي سقف، كه جادوگر از پشت آنها بيرون را مي‌پاييد، داخل پستو افتاد. او كاسه گلي و كوزه‌اش را زير آن گذاشت تا نور در آنها بتابد.

سپس دست‌ها و صورتش را با مهتاب شست. صابون به شكل حباب درآمد و با نور نقره‌اي رنگي درخشيد. دخترك پاهايش را هم شست. به اين ترتيب لكه‌هاي تيره از او جدا و ناپديد شد. پستو مانند روز روشن شد و دختر مانند فانوسي كه در شب طوفاني مي‌درخشد، درخشيد. موهاي سرش برق زد و چشم‌هايش مانند شمع روشن شد. براي اولين بار صابون كوچك و كوچك‌تر و بالاخره تمام شد. اما او ديگر به آن صابون نياز نداشت، چون با شور و اشتياق فراوان تمام بدنش را با مهتاب شسته بود.

نيمه‌شب جادوگر در پستو را باز كرد تا دوباره در گوش دختر قصه‌هاي بد زمزمه كند؛ اما به محض آنكه در را باز كرد، برخلاف انتظارش، دختر را ديد كه با نور نقره‌اي رنگي مي‌درخشيد. جادوگر از ديدن آن همه زيبايي مبهوت و متحير به زانو افتاد.

دختر به او گفت: «‌حالا من از تو قوي ترم. از اين به بعد، اين خانه شب‌ها هم مثل روز روشن است و تو بايد به شعرهاي من گوش كني و ياد بگيري آوازهايي بخواني كه من مي‌خوانم. تو بايد خودت را با آب چشمه و شير آنقدر بشويي كه شرارت و بدجنسي از تو پاك شود و قلبت مانند نور بدرخشد.

آن موقع با هم سفري را آغاز مي‌كنيم و مانند دو شمع روشن به گوشه و كنار غمزده دنيا مي‌رويم تا همه جا را روشن ‌كنيم.»

مارگريت ماهي

تاريخ درج: 24 تير 1387 ساعت 19:16 تاريخ تاييد: 25 تير 1387 ساعت 09:27 تاريخ به روز رساني: 25 تير 1387 ساعت 09:27
 سه شنبه 25 تير 1387     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: همشهری]
[مشاهده در: www.hamshahrionline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 189]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن