واضح آرشیو وب فارسی:پرشین وی: سينماي ما - میگويم: رسول جان، چرا زور بیخود میزنی؟ خب خلقت ما اين جوری است ديگر. اين را که ديگر کاريش نمیتوانيم بکنيم. اين سگرمهها را نگاه کن. با ژل و بوتاکس و جراحی پلاستيک هم درست نمیشود. هر کاری که بکنيم، باز میگويند بداخلاقی. تازه تو که فرياد هم میزنی و فحش هم میدهی. چه فحشهای غليظ و گاه بامزهای! توی فيلمهايت هم پر از داد و فرياد و چيزهای خشن است. آن آقای بلندقامت و قویهيکل توی فيلم سلام سينما يادت هست؟ همان که اول قرار بود نقش پاسبانی را بازی کند که مخملباف در نوجوانی خلع سلاح کرده بود. مخملباف ازش پرسيد: دوست داری چه جور نقشهايی بازی کنی؟ جواب داد: نقش منفی. مخملباف تعجب کرد و پرسيد: چرا منفی؟ او هم جواب داد: فيزيکم اين جوری است؛ فقط نقش منفی به من میخورد. يک همچين چيزهايی. خب همين است ديگر رسول جان. هی سعی نکن که ثابت کنی خشن نيستی. اين جوری فايده ندارد. توی همين تلاشها باز حرفهايی میزنی که کار را خرابتر میکند؛ عکساش را ثابت میکند. ولش کن، کار خودت را بکن. فيلمت را بساز. فقط همين فيلم آخرت نشان میدهد که چه قلب بزرگ و مهربانی داری. وقتی که رفتی، تازه ياد اين نوشتهات که دو سال پيش نوشته بودی و دير آوردی و به آن شماره عيد نرسيد افتاديم و وقتی که آن را خوانديم، ديديم که هيهات! آن تکه آخرش که خطاب به مادرت نوشته بودی باز هم بزند توی سرت که اين توسریها گواراترين عيدیهاست، فقط از يک قلب مهربان میآيد. خب بله، البته فحش هم میدادی؛ و چه فحشهايی! فريادهايی میزدی که بند دل آدم پاره میشد. شايد يادت نباشد که وقتی نقد اولين فيلمت را توی مجله - تازه با کلی احتياط، آن هم وقتی که هنوز نمیشناختمت - نوشتم، تماس گرفتی و بابت همان چند تا انتقاد ملايم، مرا شستی و گذاشتی کنار. البته نه فرياد زدی و نه فحش دادی، اما تند و قاطع حسابم را رسيدی و هی پيچ و تاب خوردم که خودم را خلاص کنم، اما حرفهايت را زدی و خلاص. ولش کن. مهم نيست. مهم آن چيزهايی است که پشت آن چهره خشن، پشت آن فحشهای آبدار و پشت آن فريادهاست. فقط کسانی که حتی يک بار با تو برخورد کردهاند میدانند که تو بجز مهربانی، آن قدر شوخ و بامزهای که آدم را از خنده رودهبُر میکنی. همين برخورد آخر پس از افطاری هتل ارم، توی محوطه هتل که با عباس ديديمت، آن قدر از حرفهايت خنديديم که مدتها بود اين قدر نخنديده بودم و پس از آن هم. صدای خندههایمان محوطه را پر کرده بود و مدام سرها به سویمان می چرخيد که آن طرف چه خبر است. اين بود که وقتی خبر رفتنت آمد، فقط همان شب پرخنده به عنوان آخرين تصوير از تو در ياد و نظرم بود. البته تو روزهای پس از آن شب، و پس از درآمدن شمارهای که مطالبی در مورد تو و فيلم آخرت در آن بود، خبرهايی از تو میآمد که دلخور و عصبانی شدهای؛ بهخصوص از اين که جملههايی در آنها به نظرت چهرهای خشن از تو ساخته. بعد هم در جاهايی حرفهايی زده بودی و کارهايی کرده بودی برای انکار و تکذيب اين قضيه که کار را خرابتر میکرد. تلفنی که حريفت نيستم. هی منتظر فرصتی بودم که در ديداری، حضوری بهت بگويم: دست بردار رسول، کار خودت را بکن. مگر کدام يک از ما آدم بیعيبی هستيم که تو میخواهی ثابت کنی اين عيبها را نداری. همهمان از جايی میلنگيم! بعضیهامان از چند جا. بالای پنجاه سالگی هم که آدم نمیتواند چيزهای ذاتیاش را عوض کند؛ بهخصوص اين سگرمههای بیپير را که نمیشود اطو کرد. قيافه اين جوریمان را هم که نمیتوانيم شبيه جوانیهای آلن دلون کنيم. همين است ديگر. ضمن اين که پُرش رفته و کمش مانده، که اين چند صباح را هم بايد با همينی که هست بسازيم. تازه فراوان ديدهايم که آدمهايی با ظاهر نه چندان دلچسب، وقتی که میفهميم چهقدر مهربان و مثبتاند، قيافهشان هم مطبوع و دلچسب میشود. تو هم همين جوری هستی. فقط آدمها بايد با خودت برخورد کنند. آن وقت فريادهايت هم خوشآهنگ میشود و فحشهايت که ديگر نگو! تازه مهم اين است که همين آدم با همين ظاهر و قيافه و سبيل و سگرمه، با همين فحشها و فريادها يکی از مهمترين سينماگران دو دهه اخير کشور شده و چندتا از بهترين و ماندنیترين آثار اين سينما را ساخته است. بیخيال بقيهاش. جای تو حتمأ توی بهشت است. اما البته فعلأ حرف مرگ را نزن، برو فيلمت را بساز. منبع خبر : وبلاگ هوشنگ گلمكاني
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: پرشین وی]
[مشاهده در: www.persianv.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 357]