واضح آرشیو وب فارسی:پرشین وی: سينماي ما- وقتي از من خواسته شد تا يادداشتي براي خسرو شکيبايي عزيز بنويسم گفتم، گفتني ها را همه گفته اند و حرف من ديرهنگام است، گفتم هنرمندان و دوستداران خسرو مي دانند که چه بود و چه کرد، گفتم همه مي دانند هنرمند خسته دل و آزرده احساس چه بود و چه نبود. خسروجان امروز همه دوستان و دوستدارانت در سوگ تو نشسته اند که رفتن ات چه غريب و ناباورانه بود، گفتم چه کسي نمي داند که شکيبايي دردانه يي بود که به اين زودي ها جاي خالي اش پر نمي شود... اما در خلوتم ديدم درباره «خسرو» گفتن و نوشتن هيچوقت «دير» نيست.او «زود» نيامد که «زود» هم برود، کارکشته و صيقل خورده اين حرفه بود که جان بر سر آن گذاشته بود. از سال 1347 او را مي شناسم که سيصد و شصت و پنج شبانه روزش را در جواني روزگار دوستانه يي مي گذرانديم، الگويي که رنج و سرمستي اين حرفه را توأمان تجربه کرده بود، طعم تلخ شکست و رنج و شور شورانگيز اين حرفه را چشيده بود تا رد پايي از خود به جا بگذارد که شايد ساليان دراز به طول بينجامد تا جاي خالي اش پر شود. بر آن شدم تا چند خطي هم من بنويسم تا شايد بتوانم روح زلال او را در اين هزارتوي پررنج و پرلذت اين حرفه، کمي تسلي بدهم. ياد دو خط شعري افتادم که هميشه مي گفت و مي گفت و ما را در دنياي خلوتش راه نمي داد. من حاصل يک در يک ام... يکه و تنها... پس به سلامتي آدم ها... يک تنهايي روح داشت که تا آخر همراهش بود. فکر مي کنم بقيه همکارانم هم اين جمله را از او شنيده باشند که بعد از هر کاري مي گفت؛ هنوز کار دلخواه و آخر را نکرده ام... يک جور تنهايي وسترن گونه با خودش داشت. هميشه مثل همان قهرمان هاي وسترن، بدون توجه به هر چيزي، يکه و تنها مي آمد و يکه و تنها مي رفت... تنهايي خانوادگي و کاري را نمي گويم. تنهايي روح و روان که احساس سرکشش او را بيقرار و بيقرارتر مي کرد و همين بيقراري و فوران احساسات بود که رفته رفته او را به «خودويرانگري» بدل ساخت،ما ايراني ها يک عادت قديمي داريم که انگار نمي خواهد دست از سرمان بردارد. معمولاً در زمان «حيات» و زندگي و فعاليت خلاقانه يک هنرمند، اگر مي خواهيم از او تعريف و تمجيدي بکنيم، چنان «خست» به خرج مي دهيم، چنان مصلحت انديشي و محافظه کاري مي کنيم که سرانجام، شفاف نيست که داريم کسي را که دوست مي داريم تحسين مي کنيم يا يک سري تعارف و حرف هاي بي خاصيت «مبادا به کس يا کسان ديگر بربخورد» تحويل مي دهيم؟ در عوض «زماني» که همان هنرمند، همان روشنفکر، همان اديب و فرزانه از ميان ما مي رود، چنان در تحسين او «ولخرجي» مي کنيم و از او افسانه مي سازيم که گويي، هرگز در ميان ما نبوده و بيشتر در اطرافش افسانه سازي مي کنيم.خسرو شکيبايي اما از آن دسته هنرمنداني بود که هر کس و در هرجا او را ستايش مي کند. نه تنها در مورد هنرش اغراقي در ميان نيست بلکه بسيار واقعي هم هست.اين روزها، اينجا و آنجا، بعضي مجله يي دارند، دکان و دستگاهي جور کرده اند و به خودشان اجازه داده اند تا يک شناسنامه هنري براي خودشان دست و پا کنند و القاب ريز و درشت را «خودشان» يا دوستان مطبوعاتي شان به آنها وصل مي کنند، کتاب مي نويسند، سخنراني چاپ مي کنند، اين سو و آن سو گزافه گويي مي کنند تا شايد سري توي سرها باز کنند و چند صباحي دلخوش به توهمات باشند، چه باک، ما که ملتي اهل تحقيق و بررسي و سند و مستندات نيستيم، احترام و اعتبار هنري با جنجال و عکس و حضور در همه جا و رفيق بازي، ثبت نمي شود. از کوزه همان برون تراود که در اوست.بياييد با هم ببينيم در کوزه شکيبايي چه بوده که اين همه طرفدار و دوستدار هنرش بودند؟ کمتر هنرپيشه يي را مي شناسم که اين همه قريحه سرشار و خلاقيت هنري، با حساسيت هاي هنرمندانه را يکجا داشته باشد. کمتر بازيگري را مي شناسم که اين همه احساسات افسارگسيخته و عصيانگر داشته باشد. خسرو هنرپيشه يي بود مملو از احساسات جوراجور که هرگز نتوانست اين آتشفشان احساسش را مهار کند و هميشه به آن اجازه پرواز و لجام گسيختگي داد.کمتر نقشي بوده که در آن ظاهر بشود و آن را دوست داشتني و دلپذير نکند. نگاهي به کارنامه اش در سينما و تلويزيون بکنيد. حتماً با من موافق هستيد. اين هنرپيشه بزرگ لايق «لقبي» است که به راستي شايسته او است؛ امپراتور احساس، بياني دلچسب، دلنشين، واقعي و روان. احساسي شگرف که از کوزه اش لبريز مي شد. شعر و شعوري وراي تظاهرات و نمايشات روشنفکربازي رايج اين روزگار... شکيبايي در هر نقشي که بازي مي کرد از نقش «بزرگ تر» بود، جذاب تر بود.و اين همه ناشي از همان شورانگيزي و همان احساسات لبريزش بود.خسرو حتي نقش هاي کوچک را هم جلا مي داد. من شخصاً علاقه مند به هنرپيشگاني هستم- داخلي و خارجي، فرقي نمي کند- که نقشي را فقط «بازي» نمي کنند. نقش را «مي آفرينند». جان تازه و روح تازه يي به آن مي دهند، يک بعدي و تصنعي و رفع تکليفي نيستند. نقش هاي مرده روي کاغذ را با ظرافتي عميق و حساس، سرزنده و پرطراوت مي کنند. و خسرو از آن دسته بود. بگذاريد «خست» به خرج ندهم و بگويم شکيبايي يک «پديده» بود مثل فني زاده، مثل غ...ف، مثل سوسن تسليمي. که هر کدامشان اعتباري ارزشمند به حرفه بازيگري بخشيدند. منظورم رد بازيگران ديگر نيست... نشانه هاي پديده را رفته رفته در پرستويي و هاشمي هم شاهد هستيم، فني زاده بسيار بسيار به خسرو مي مانست، بازيگري سرشار از احساسات افسارگسيخته که از بازيگران و بازيگري مرسوم زمان خود جلوتر بودند. بيشتر مي خواستند، از وضعيت موجودشان راضي نبودند، کمتر چيزي مي توانست پاسخگوي کوه آتشفشان احساسات و عواطف آنها باشد. متاسفم که بگويم همين احساسات بي مهار آنها را به «خودويرانگري» کشانيد. کمتر چيزي مي توانست عواطف آنها را مهار بکند، نيازمند چيز ديگر، ناشناخته يي ديگر، درياي بيکراني ديگر بودند. آنقدر غرق در احساسات شان شدند که همان احساس فوران زده، بلاي جانشان شد و هر دو «در اوج» از ميان ما رفتند.غ...ف هم پديده يي بود بسيار پرکار، پرشور، ظريف و به معناي واقعي کلمه آرتيست. او هم قرباني «افراط گرايي» نوع ديگر شد. از وقتي از ايران رفت، بيراهه رفت و بيراهه ماند. خودويرانگري اش نه از فوران احساس بود که جذب سياست توخالي شد. از او در تعجب هستم که چرا سياست را با هنر ترکيب کرد. سوسن تسليمي همچنان با همان شور و شوق و جديت ادامه مي دهد. همه اينها، همه اين پديده ها در اوج خود از جامعه هنري ما پراکنده شدند. آنها که از ميان ما و هنر و دوستداران رفتند (گذشتگان و حاضران) روحشان قرين آسايش و آمرزش باد. آنها که در مسير جاودانگي تلاش مي کنند. درود بر آنها. عشقي مي خواهد بسيار بسيار بلند و مداوم، جناب عشق بلند است، همتي بايد، بازيگران که با روح و روان و احساس و مغزشان کار مي کنند بايد مثل ورزشکاران که بيشتر روي جسم و بدن کار مي کنند، قرنطينه شوند. شعار من در همه کارها اين است که يک بازيگر در زمان کارش نبايد سرما بخورد، نبايد مريض شود، نبايد سهل انگاري بکند، نبايد خداي نکرده تصادف و بي احتياطي بکند، «تقديرها استثنا هستند». بايد در زمان يک کار، مثل ورزشکاران که دوران آماده سازي و بدن سازي و ثابت نگه داشتن وزن را در قرنطينه «کوتاه مدت» مي گذرانند، «واکسن» مراقبت از خود زده باشند. اگر قرار است در اين حرفه يي که پايانش ناپيداست و ما قطره يي از اين درياي بيکران هستيم، اگر قرار است هميشه سرزنده و پرشور و «به روز» باشيم، اگر قرار است از مرزهاي سنتي و کليشه يي بازيگري فراتر برويم و بر دانش و بينش خودمان بيفزاييم خيلي بيشتر از اينها بايد جسم و جانمان را در شعاع نور دانش و تجربه قرار بدهيم، خداوند زيبايي ها را دوست دارد. پديده ها که استثنا هستند؛ بايد قرنطينه دائمي باشند. احساسات مهار نشده را با کشف و شهود در ناشناخته هاي جهان پاسخ بدهند، آنقدر سير و سفر در احساس و خيال است، آنقدر پرنده احساس ما ميل پرواز به دوردست ها را دارد که اگر مقداري کم، مهارش نکني تو را ويران مي کند، همه را ويران مي کند، از تنظيم خارج مي کند. پاسخ احساسات بشري را از طبيعت بايد گرفت و با رودخانه و آبشار و کوه و دشت و درخت هماهنگ شد.گفتنش آسان است اما چرا به مرحله عمل هم درنيايد؟ مگر پديده ها، پاسخگوي احساسات ناب و مشترک بشري نبوده اند؟ مگر سخت ترين و پيچيده ترين راز و رمز عواطف را با دلپذيري تمام به ما نشان نداده اند؟ به ياد بياوريم بازي هاي خسرو را که از نسل «مياني» بود بين بزرگان هنر بازيگري و از راه رسيدگان آن. آخ... که چه زود اين «امپراتور احساس» خاموش شد. ديگر بين ما نيست تا از او و از هنرش سرشار از شور و شوق بشويم. ديگر بين ما نيست تا جوهره بازيگري را از او در سينما و تلويزيون به تماشا بنشينيم. بله، خسرو ديگر بين ما نيست.اما کارهايش هست، فيلم ها و سريال هايش هست. ماندگاري و جاودانگي اش هست، روحت شاد خسروجان
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: پرشین وی]
[مشاهده در: www.persianv.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 376]