تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1833426746
گفتگوی عمری و پروپیمان بهرام رادان با استاد عزتالله انتظامی
واضح آرشیو وب فارسی:پرشین وی: گفتگوی عمری و پروپیمان بهرام رادان با استاد عزتالله انتظامی در مجله «زندگي ايدهآل»: من عزت هستم، عزت يدالله، بچه سنگلج... سینمای ما - پروردگار بزرگ را شاکرم، اکنون که کمی بیش از شش ماه است، تصمیم به گفتوگو با چهرههای محبوبم را گرفتهام، سه تن از ماندگارترینشان قدم روی چشمانم گذاشتند و افتخار هم صحبتیشان را به این حقیر دادند.پس از رضا کیانیان عزیز (زندگي ایدهآل، شماره 9) و همایون ارشادی دوست داشتنی (ماهنامه فیلم 377) اینک در شعف مصاحبه با قله بازیگری سینمایمان چنان غوطه ورم که اطمینان دارم، در شب چاپ این شماره خواب به چشمام نخواهد آمد. ایده این گفت و گو و عکس خاص، «چهار نسل انتظامی» ،کمی قبل از نوروز امسال و برای شماره ویژه نوروزی به ذهنم آمد. با استاد در میان گذاشتم، مطلوبشان نبود، پذیرفتم و صبر کردم. نمیدانستم چه کسی را جانشینشان کنم. تا اینکه در میانه بهار امسال، وقتی در آلمان برای سومین مرتبه(پس از گاوخونی و حکم) در فیلم زادبوم (ابوالحسن داودی) همبازی ایشان بودم، پیشنهاد را دوباره مطرح کردم و ایشان نیز با سعه صدر فراوان پذیرفتند و بالاخره اندکی پیش از سالروز تولدشان این مهم انجام شد. در هنگام صحبت، همانقدر که حواسم به پرسیدن سوالهای کمتر پرسیده شده بود، مایل بودم که استاد خسته نشوند. هیچ وقت تصور نمیکردم که 93 دقیقه بدون وقفه صحبت کنیم. در این میان بینهایت سپاسگزار خانواده محترم آقای مجید انتظامی و به خصوص دختر مهربانشان هستم که مرا یاری دادند. در آخر، این مقال را در تابلوی افتخاراتم ثبت میکنم و آن را مدیون آقای بازیگر سینمایمان هستم که محبتشان شامل من کوچک شد و امیدوارم که از اين مصاحبت راضی بوده باشند. آمین. :::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::: انتظامي نامي كه از خانواده مادري آمد ميخواهم بدانم زندگي شخصي شما چگونه بوده. يعني اين عزتاللهخان انتظامي از كجا ميآيد؟ ما خانواده پر جمعيتي بوديم، مادر من 14 شكم زاييده بود كه پنجتا مردند. ولي 9تاي بقيه هستند. من پنج برادر و چهار خواهر دارم و اولين فرزند مادر و پدرم بودم. خلاصه اين خانه فوقالعاده شلوغ بود. اصلا داستان ازدواج پدر و مادر من جالب است. چون پدر من از اشتهارد آمده بود تهران، كه دوره سربازي را بگذراند، خانواده مادري من، قوم و خويش انتظامدربار بودند. حالا اينكه چهطور اين دو نفر با هم آشنا شدند خدا ميداند. به هر حال با هم ازدواج كردند و من هم اولين فرزندشان بودم. آيا فاميل مادر شما، اشرافزاده بودند؟ بله، انتظامي دربار بودند. پس شما فاميل مادرتان را برداشتيد؟ وقتي كه من متولد شدم، سجل اصلا نبود. پشت قرآن مينوشتند. بعد كه زمان رضاشاه رفتند سجل بگيرند پرسيدند اسمش چيه؟ مادرم ميگويد: عزتالله. ميپرسند اسم پدرش چيست؟ مادرم نميدانسته چون پدرم با رضاشاه به جنگ تركمن رفته بود. مادرتان فاميل پدرتان را نميدانسته؟ اسمش را هم نميدانسته، اسم پدرم «نيتالله» بوده اما مادرم ميگويد؛ «يدالله»! آن موقع كه مثل الان نبوده آدم بتواند همه جزييات طرف را بفهمد. خلاصه وقتي من به دنيا آمدم و رفتند برايم سجل بگيرند، چون مادرم فاميل پدرم را نميدانسته، فاميل خودش را روي من ميگذارد. معلوم نيست سنم را چهقدر بالا بردند يا پايين آوردند. نام فاميل پدرتان چه بود؟ ابراهيم اشتهاردي. سجل اولي را هنوز داريد؟ نه، وقتي عوض كرديم گرفتند. البته من يك گرفتاري هم پيدا كردم، وقتي من تصديق شش ابتدايي را گرفتم، مادرم رفت برايم رونوشت بگيرد، ميگويند چرا در پرونده خانوادگي اسماش نيست؟ اسم پدرم اصلاح ميشود . اسم بقيه بچهها رديف بوده ولي هرچه ميگردند، پدري براي من پيدا نميكنند، در خانواده ابراهيم اشتهاردي يك اسم تك به نام عزتالله انتظامي وجود داشته كه پدرش مشخص نيست. البته نام مادرم يعني «عذرا انتظامي» بوده است. بعد براي من نامه آمد كه بايد به دادگاه اداره سجل و ثبت احوال بروم، از من پرسيدند پدرت كيست؟ گفتم: پدرم است. پرسيدند: پس يداللهخان كيست؟ گفتم اسمش همين است ديگر. اينها فكر ميكردند كه من پدر متمولي داشتهام و براي اين كه وقتي فوت كرد مادرم مال و اموالش را بگيرد اسم خودش را روي من گذاشته است، خلاصه تحقيق كردند و بعد قرار شد فاميل من به شرطي انتظامي بماند كه من از صاحبان اين فاميل اجازه بگيرم. صاحب اين فاميل دكتر فتحالله انتظامي بود كه تحصيل كرده فرانسه و معلم زبان فرانسه محمدرضا شاه بود و خيلي هم به من علاقه داشت. شما نواده فتحاللهخان بوديد؟ نه، قوم و خويش مادرم بود. وقتي مشكل را به فتحاللهخان گفتم، گفت من امتياز فاميل انتظامي را به تو واگذار ميكنم. در كدام محله زندگي ميكرديد؟ سنگلج، پاركشهر كنوني. به مدرسه عنصري ميرفتم كه در محله دباغخانه بود. آن مدرسه ديگر وجود ندارد اما محله و باغخانه و درخونگاه هنوز هست، تقريبا پشت تالار سنگلج است كه منزل شعبان جعفري هم در همان محل بود. مصائب دوره تحصيل دوران مدرسهتان چهطور گذشت؟ من مدرسه كه ميرفتم جزو بچههاي طبقه سه بودم. يعني از نظر مالي سطح پايين بودم. شاگردي كه كنار من مينشست نوه «مجدالدوله» معروف بود. همه به يك مدرسه ميرفتيد؟ بله، همه كنار هم مينشستيم. پسري كه نوه مجدالدوله ثروتمند بود، كنار من مينشست كه پسر يك كارمند ساده بودم. اين اسم «طبقه سه» را چه كسي روي شما ميگذاشت؟ كسي نگذاشت. خودمان ميگفتيم. من يك خاطره دارم كه در كتابم هم گفتهام. ما ميخواستيم به امجديه برويم كه بازي تماشا كنيم، بچه پولدارها لباس ركابي و شلوار مشكي ورزشي ميپوشيدند ولي براي من مقدور نبود كه چنين لباسهايي تهيه كنم و از آنجا كه من آن موقع محبوب بودم بين بچه پولدارها هم مقبوليت داشتم، اين لباس را به من هم دادند. علت محبوبيتتان چه بود؟ با همه ميساختم، اهل بلوا نبودم. تمام كتابچههاي پاكنويس بعضي از بچهها را از شب تا صبح من مينوشتم و آنها به من پول ميدادند. گفتم كه كنار نوه مجدالدوله مينشستم و او در جيبي كه سمت من بود خوراكيهايش را ميگذاشت و ميگفت عزت بخور. از بچههايي بود كه وسط كلاس برايش خوراكي ميآوردند، نوكر ميآمد دنبالش، دوچرخه و لباس شيك داشت. در اين شرايط با اينطور افراد زندگي ميكردم پاكنويسشان را هم مينوشتم. بعد از آن من به مدرسه صنعتي رفتم، در دبيرستان محمد جعفري، هوشنگ بهشتي، آقاي قنبري، نصرت كريمي و كهنمويي هم بودند. همه اينها از من يك سال بالاتر بودند. دوره دبيرستان ما شش ساله بود و در آخر دوره ديپلم ميدادند. بهشتي و من و جعفري همه، رشته برق ميخوانديم، آنها كار هنري هم ميكردند ولي من نميكردم. نصرت كريمي هم برق ميخواند، اما وسط كار درس را رها كرد، ولي ما تمام كرديم. اگر دو سال ديگر ميخوانديم مهندس ميشديم كه براي من از لحاظ مالي مقدور نبود. از چه سني از نظر مالي از خانواده مستقل شديد؟ تقريبا از وقتي كه ديپلم گرفتم و در تئاتر جا افتادم، يعني حدود سالهاي 24. اتفاقاتي براي من افتاد كه ديگر نميتوانستم با خانوادهام زندگي كنم. جدي شدن تئاتر و مخالفتهاي خانواده تئاتر برايتان از كي جدي شد؟ از 13 سالگي كه به لالهزار پيچيدم و انگيزهام ديدن تئاترهاي روحوضي بود. دقيقا خاطرم هست كه در جنگ دوم جهاني، 20 شهريور 1320 به كار تئاتر وارد شدم. اصولا وقتي من وارد لالهزار شدم، تئاتري در كار نبود. آنموقع نام همه تئاترها تماشاخانه بود؛ تماشاخانه كشور، تماشاخانه هنر، تماشاخانه فرهنگ، تماشاخانه تهران و تماشاخانه صادقپور. وقتي نوشين در سال 1326 آمد، اسم تماشاخانه فرهنگ را گذاشت «تئاتر فرهنگ». بعد هم تئاتر فردوسي را ايجاد كرد، كمكم نام تئاتر جاي تماشاخانه را گرفت. سالهاي اولي كه من پيشپرده ميخواندم، كارهاي ديگر هم ميكردم يعني هم رلهاي كوچك بازي ميكردم و هم كارهاي پشت صحنه را انجام ميدادم.پس از سالها فعاليت در تئاترهاي لالهزار، نقشي كه نوشين در تئاتر فردوسي به من داد، نقش بازپرس در نمايش مستنطق پريستلي بود كه در آخرين صحنه وارد نمايش ميشود. وارد سن كه ميشدم يك لحظه پشت پرده توري بودم و فقط سايهاي از من ديده ميشد. بعد رل بزرگتري بازي كردم. از نظر خانوادگي مخالفت و مسالهاي نداشتيد؟ چرا. پدر و مادر من خيلي عصبي بودند. ولي من مدرسه صنعتي ميرفتم و رشته برق را انتخاب كردم. اساسا اين رشته را به خاطر تامين نيازهايم انتخاب كردم چون وضعيت خانواده من طوري نبود كه بتوانند مخارج من را فراهم كنند. من تمام تعطيلات تابستان را در قهوهخانه و سلماني كار كردم. خيليها نميدانند كه من براي چندرغاز چه كارهاي سختي انجام دادهام. اما از همان كودكي كه كار ميكردم تحتفشار بودم، پدرم نظامي بود و بسيار متعصب، مادرم هم روضهخوان زنانه و بسيار معتقد مذهبي بود. مادرم فكر ميكرد چون من رشته برق خواندهام در تئاتر كار برقي ميكنم. پدرم به من ميگفت يك وقت از اين لباسها نپوشي، يعني اصلا تئاتر نديده بود. يك بار پدرم فهميد من در راديو خواندهام، بلوايي به پا كرد كه نگو . مادرم براي اينكه اين آشوب بخوابد رفت سراغ همان فتحالله خان، بزرگ خانواده انتظامي. فتحالله خان هم كه ميدانست من كار هنري ميكنم ميآيد پيش پدرم، پدر من هم يك آدم خشن بود. به پدرم ميگويد تو چه كار به اين بچه داري؟ شايد يك روز عزتالله آدم بزرگ و معروفي شود. پدر من اصلا از هنرپيشگي و مسائلي از اين قبيل اطلاعي نداشت. به هر حال پدرم آرام شد ولي هيچ وقت كار من را تاييد نكرد. البته مادر تا دير وقت منتظر من ميماند و از من ميپرسيد كه چه ميكنم؟ من هم ميگفتم كارهاي برق و دكور را انجام ميدهم. بعد از ماجراي راديو، خانوادهام خيلي به كار من كاري نداشتند، در اين ضمن من يك سنتور هم خريده بودم و لاي رختخواب گذاشته بودم، مادرم خبر داشت، من هم گاهي براي خودم دنگ دنگ ميزدم. پدرم از اين موضوع اطلاع نداشت تا اينكه يكبار ديدم پشتم يخ كرد و برگشتم ديدم پدرم پشت سرم ايستاده، به من گفت ديگر اين را اينجا نبينم، من هم ردش كردم رفت. مادرتان اطلاع داشتند؟ مگر ايشان مذهبي نبودند؟ مادرم ميدانست كه من تئاتر ميروم ولي نميدانست بازي هم ميكنم. مادر من سال 57 فوت كرد. قبل از آن در سينما و تلويزيون بازي كرده و شناخته شده بودم. پدر من سال 62 فوت كرد. من سال 48-47 فيلم گاو را بازي كرده بودم ولي پدرم هيچكاري از من را نديد. يعني تا 15 سال بعد از اينكه در فيلم گاو بازي كرده بوديد و مشهور شده بوديد هم فيلمهاي شما را نديدند؟ نميخواستند ببينند؟ نه، دوست نداشت. نميخواستند شما را به عنوان بازيگر ببينند؟ بازيگري چيه؟ مطربي بود، بدنامي بود. بعدها يك هنرستان هنرپيشگي ايجاد شد كه سه سال دوره داشت. آشنايي باشعبان جعفري گفتيد با «شعبان جعفري» هممحلي بوديد، او را ديده بوديد؟ زياد. چه كار ميكرد؟ در محل نوچه داشت؟ نه، يك باشگاه زورخانه داشت. بعد از 28 مردادسال 1332 شعبان جعفري شد. شعبان جعفري قبل و بعد از 28 مرداد 1332 چه وضعيتي داشت؟ آيا اساسا به لوطيگري مشهور بود يا نه؟ زماني كه من در مدرسه صنعتي رشته برق ميخواندم، برادر شعبان به نام حسن، مستخدم مدرسه بود. گاهي شعبان به آنجا ميآمد كه برايش كار پيدا كند. همه معلمهاي مدرسه به غير از معلم ادبيات فارسي، آلماني بودند. وقتي كه تئاتر سنگلج باز شد، باشگاه و زورخانه شعبان نزديك ما بود كه براي پيس «پهلوان اكبر ميميرد» عباس جوانمرد، يك شب همه اهالي زورخانه را به تئاتر دعوت كرديم. آيا در محل آدمهاي شلوغي بودند يا سرشان به كار خودشان بود؟ اينها به هر حال جاهلهاي يكه بزن محل بودند، زورخانه داشتند. در محلشان پسري پيدا نميشد كه بتواند به دختري نگاه كند. آيا مراقب نواميس بودند يا آنها را براي خودشان ميخواستند؟ اينطور نبود، يا لااقل ما نديديم. كسي هم جرات اين كار را نداشت. خودشان هم در محل اين كارها را نميكردند. خلاصه شعبان را از مدرسه ميشناختم بعد هم سر اجراي تئاتر «پهلوان اكبر ميميرد» كل زورخانه را دعوت كرديم و به آنها بالكن داديم. شعبان من را شناخت و وقتي در زورخانه گلريزان داشتند چندبار من را دعوت كرده بود. چون من در آن زمان در تلويزيون كار ميكردم و كمي سرشناس بودم. اينها آمدند تئاتر را ببينند، من آن شب مي خواستم بروم تالار فرهنگ يك باله ببينم، گفتم آقاي جعفري من دارم ميروم. گفت: كجا؟ لخت شو برو ببينم چه كار ميكني؟ خيال كرده بود تئاتر هم زورخانه است. به هر حال من يك چنين آشنايي با شعبان جعفري داشتم. بعد از مرداد 32 چه اتفاقي افتاد؟ بعد از مرداد 32، شعبان به شدت طرفدار شاه شد و با كمونيستها درگيري پيدا كرد و در روز 28 مرداد به نفع شاه ميداندار شد. در همان سالها يك نفر از خويشان شعبان بر اثر سانحه گاز يا نفت در زورخانه شعبان كشته شد، بعد از آن شعبان خيلي متاثر و آرامتر شد. در دوره انقلاب هم كه گرفتناش و زنداني شد كه از زندان فرارياش دادند و به خارج از كشور رفت و براي خودش كتابي هم نوشت. سالهاي همخانگي با نوشين از آشناييتان با آقاي نوشين بگوييد و اين كه چطور شد آخر كارتان به سفر آلمان كشيد؟ همه اين اتفاقات به هم ربط داشت. من به كلاسهاي نوشين رفتم. هيچ وقت عضو حزب توده نبودم، اما به آنها سمپاتي داشتم. چون بهترين گروه تئاتر بودند و من هم هميشه دنبال بهترين بودم. وقتي با اينها كار ميكردم همراهشان به مسافرتهاي خارج از تهران ميرفتم. در بهمن سال 27 كه به شاه تيراندازي شد، تئاتر فردوسي را تعطيل كردند. تئاتر فردوسي در سال 26 تاسيس شده بود. قبل از آن نوشين، تماشاخانه فرهنگ را تبديل به تئاتر فرهنگ كرد. يك سال بعد تئاتر فردوسي را ايجاد كرد كه ما هم كارهايمان را رها كرديم و به تئاتر فردوسي و به كلاسهاي نوشين آمديم. بعد از 27 بهمن، تئاتر فردوسي را تعطيل كردند و عدهاي را هم دستگير كردند. بعد ما رفتيم به تئاتر سعدي در خيابان شاهآباد، در همين حين نوشين را هم همراه بقيه 11 نفر سران حزب توده دستگير كردند. نوشين به دو سال حبس محكوم شده بود، شش ماه آن گذشته بود كه يك افسر نظامي با يك كاميون به زندان ميرود و هر 12 نفر سران حزب توده را سوار ميكند كه ببرد به دادستاني ارتش، .... و اينها فرار ميكنند. همه فكر ميكردند كه اينها به مسكو ميروند در حالي كه در سطح تهران پخش شده بودند. آن زمان كه من به تئاتر سعدي ميآمدم، خانه ما ميدان شاپور بود، تئاتر سعدي خيابان شاهآباد، من با خودم فكر كردم يك جايي همان دور و بر اجاره كنم. آقاي خيرخواه كه از فعالان سياسي بود به من گفت يك خانهاي بگير كه ديد نداشته باشد، من گفتم حالا چرا ديد نداشته باشد. گفت خب راحتتر هستي و ... به هر حال من گشتم و يك خانه در خيابان خورشيد پيدا كردم كه در يك كوچه باريك بود كه اين كوچه به يك محوطه بزرگ خالي ميرسيد، خانه هم دو تا پله ميخورد پايين ميرفت و جز آسمان هيچ چشمانداز ديگري نداشت، دو تا اتاق يك سمت داشت، يك اتاق يك سمت ديگر، خلاصه اين خانه را از يك سرهنگ اجاره كردم. يادتان هست چقدر اجاره كرديد؟ 175 تومان ماهانه. بعد از مدتي آقاي خيرخواه و دوستان گفتند يك تخت در اتاق دم دري بگذار يك پرده هم بزن يك وقت كسي خواست، بيايد شب بماند. من گفتم: كي مثلا؟ گفتند از همين بچههاي تئاتر سعدي، اگر يك شب خواستند بمانند نروند خانهشان كه راه دور است، همينجا بخوابند. مدتي يك نفر ميآمد آنجا ميخوابيد. اينها در شرايطي بود كه مجيد كوچك بود، حول و حوش 1328. خلاصه، يك شب من در تئاتر بودم به من گفتند امشب مهمانت ميآيد و يك هفته پيش شما ميماند. من به خانه آمدم و ديدم يك نفر در اتاق راه ميرود. رفتم بالا از همسرم پرسيدم چه كسي پايين است؟ گفت نميدانم. من رفتم پايين در را باز كردم ديدم نوشين در اتاق است.وحشت كردم. گفت: ترسيدي؟ گفتم: نه. گفت: من يك مدتي اينجا هستم. با همان شكوه و جلال خودش آنجا ايستاده بود. به هر حال تحصيلكرده فرانسه بود، كارگرداني ميكرد و كلاس خودش را داشت. از من پرسيد شام خوردي؟ گفتم: نه. گفت: مياي با هم شام بخوريم؟ گفتم آره و شاممان را خورديم. فرداي آن شب كه من ميخواستم به وزارت بهداري بروم هر آژاني ميديدم، رنگم ميپريد. همهاش فكر ميكردم من را تعقيب ميكنند. تا دو هفته با كوچكترين صدايي، از خواب ميپريدم. زمان تيمسار بختيار اگر كسي را ميگرفتند شكنجه ميكردند و من هم واقعا ميترسيدم. تيمسار بختيار جلادي بود و يكي از شكلدهندگان ساواك بود. هميشه سوار اتوبوس كه ميشدم ته ته مينشستم كه كسي من را نبيند. كمكم عادت كردم. نوشين حدود يكسال و نيم با ما بود، با همه ترك رابطه كرده بوديم و هيچ رفت و آمدي نداشتيم طوري كه همه فكر ميكردند چه خبر شده؟!! اين اتفاقات مربوط به قبل از 28 مرداد است. بچهها هم به منزل ما ميآمدند و جلسه داشتيم، اما هيچوقت جلسه سياسي برگزار نشد. در تمام مدتي كه نوشين منزل من بود، صفحه ميگذاشت و ترجمه ميكرد ولي هيچكار سياسي انجام نميشد. ملاحظه شما را ميكردند؟ نه، ديگر خودش علاقهاي نداشت. بچههاي هنرپيشه ميآمدند. يكي دوبار مريم فيروز با كيانوري آمدند كه من مريم فيروزي را نميشناختم و نميدانستم كه بعدها بايد نقش پدر مريم (فرمانفرما) را بازي كنم. مريم فيروز يك زن قد بلند خيلي تر و تميز بود. نوشين از من پرسيد اين خانم را ميشناسي؟ گفتم نه، ولي آقاي كيانوري را ميشناسم. بعد از يك مدتي نوشين به من سفارش خريد يكسري وسايل مثل ساك و دستكش پارچه و ساعت و قهوه و ... داد. فهميدم كه دارد جمع و جور ميكند. يك روز به من گفت فردا چند نفر سراغ من ميآيند. رفت و آمدها در اين زمان عادي شده بود، كساني ميآمدند كه من باور نميكردم، دكتر يزدي و احسان لنكراني كه بعدها كشتندش چند بار آمدند. در اين اثنا من براي مجموعه حسابدارها پيش پرده خواندم، فرداي آن روز من را دم در تئاتر دستگير كردند. من هم نگران بودم كه اگر نوشين را در خانه من دستگير كنند بدون شك من را ميكشند، من را به شهرباني بردند و گفتند ديشب چه خواندي؟ گفتم يك پيش پرده قديمي را خواندم. گفتند چرا خواندي؟ گفتم در سالن تئاتر كه نبوده 60-50 نفر بودند كه من برايشان خواندم، گفتند اينجا بنويس كه ديگر نميخواني. من هم نوشتم و آنها هم من را آزاد كردند. آمدم بيرون كه به سمت خانه بروم، فكر كردم ممكن است من را تعقيب كنند و خانه را ياد بگيرند. تا ته بازار رفتم، گرسنه هم بودم، از ته بازار سوار شدم رفتم راهآهن، خلاصه دو ساعتي ميچرخيدم. به خانه كه رسيدم ديدم نوشين آماده است كه برود، من را كه ديد يك حركت زشتي كرد (شما هم به آن اشاره نكنيد). بلافاصله ماشين آمد و نوشين رفت بعد از 15 روز برگشت. در اتاقش بود و صفحه ميگذاشت و گوش ميكرد. خانم لرتا هم پسر نوشين را ميآورد كه پدرش را ببيند. فكر كنم پسر آن موقعها 4 ساله بود. خلاصه شبانه نوشين را از مرز رد كردند، به روسيه رفت و در مسكو روي فردوسي كار ميكند. بعد از مدتها كه حشمت سنجري رهبر اركستر سمفونيك تهران به آنجا رفت، اظهار علاقهمندي ميكرد كه به ايران برگردد. بعد از مدتي تئاتر كسري را راهاندازي ميكنند. جعفري يك تئاتر كار ميكند كه از شاه دعوت شود تا از او بخواهند كه نوشين به ايران برگردد. شاه به آن تئاتر ميرود ولي شرايط آن صحبت فراهم نميشود. بعد شاه ميگويد به اينها پاداش بدهيد به هر حال نوشين هم در روسيه ميماند و همانجا هم فوت ميكند. وقتي نوشين رفت به من فشار آوردند و خانه را از من گرفتند، خفقان شديدي بود، نه ميشد حرف زد نه تئاتر كار كرد. در اين حين به مغزم رسيد كه به آلمان بروم. آن موقع مجيد را داشتيم. در همين زمانها بود كه رامين هم به دنيا آمد. اين اتفاقات قبل از 28 مرداد بود؟ بله، نوشين قبل از 28 مرداد از ايران خارج شد. رامين فرزندم هم متولد 1331 است. نوشين در تابستان 1333 از خانه ما رفت. من آذر سال 1333 به آلمان رفتم. من همه كارهايم را كردم و آماده بودم كه بروم كه من را دستگير كردند(كه آن هم داستان خودش را دارد.) ميخواهم از عزتالله خان انتظامي در سالهاي بعد از جنگ دوم جهاني بگوييد، از زماني كه به آلمان رفته بوديد. زماني كه تعريف ميكرديد، از اين سرشهر به آن سرشهر ميرفتيد كه چند فنيك كمتر بابت غذايي كه ميخورديد بپردازيد، غافل از اينكه همان مبلغ خرج رفت و آمدتان ميشده. ممكن است چيزهايي كه ميگويم براي نسل امروز اصلا قابل باور نباشد كه من چنين مشكلاتي را از سر گذراندهام. حتي گاهي اوقات كه خودم به عقب برميگردم و عكسهاي آن روزها را ميبينم، تعجب ميكنم كه چه طاقتي داشتهام. وقتي من در سال 1953 به آلمان رفتم، پنج سال بود كه جنگ تمام شده بود. خرابي جنگ هنوز بود؟ بله، زياد. به برلين رفتيد؟ نه، به هانوفر رفتم.در ايران دو تا قاليچه داشتم كه آنها را فروختم، پولي هم نداشتم، فقط پول اتوبوس داشتم كه به هانوفر برسم و 200 مارك توي جيبم ماند كه آنجا غذا بخورم. با اتوبوس رفتيد آلمان؟ با اتوبوس تا ارز روم رفتيم. از آنجا با قطار رفتيم استانبول و دوباره سوار قطار شديم و هانوفر پياده شديم. چقدر در راه بوديد؟ تقريبا 10روز. بيشتر يا كمتر. هواپيما نبود؟ بود ولي من پول نداشتم و براي من خيلي مشكل بود. در راه مسائل زيادي برايم پيش آمد. يك آقايي من را به پسرش كه زن آلماني داشت معرفي كرد. من به خانه آنها رفتم و آنها به من خيلي كمك كردند. در اين بين من براي كار به همه جا سر زدم. در نزديكي هانوفر شهر كوچكي بود(مثل تهران و كرج). در آنجا يك كار در كارخانه ذوبآهن پيدا كردم تا يك پولي به دست بياورم و بتوانم زندگي كنم. من آذرماه 1333 به آلمان رفتم و اوايل 37 به تهران برگشتم. وقتي كارم درست شد به كلاسهاي شبانه سينما و تئاتر در هانوفر رفتم. با قطار ميرفتم هانوفر. 12 شب كلاسم تمام ميشد، با قطار برميگشتم ساعت يك ميرسيدم و 4:30 بيدار ميشدم. غذا هم خبري نبود. هرچه پيدا ميكردم، ميخوردم. يك اتاق كوچك داشتم كه يخبندان بود چون اگر ميخواستم بخاري روشن كنم بايد زغالسنگ ميخريدم. بخاري برقي هم كه داشتم، اطاق را هم گرم نميكرد. من شبها با پالتو ميخوابيدم. بچهها چه كار ميكردند؟ كدام بچه؟ من تنها رفتم. آنها تهران خانه پدرم ماندند. در سرماي 37 درجه با كت و شلوار و پالتو ميخوابيدم. روزها سر كار ميرفتم. در كارخانه هم يك موقعيت خوبي پيدا كرده بودم. شب كريسمس آهنگ ايراني خواندم كه خيلي هم مورد توجه واقع شد. خلاصه همانطور كه تو هم اشاره كردي، زندگي من به سختي ميگذشت و فقط به اين فكر بودم كه كجا بروم كه بتوانم غذاي ارزانتر بخورم. شب اولي كه از محل كارم برگشتم، دستانم ورم كرده بود، ولي باز هم سر كارم ميرفتم، چون ميدانستم كه هيچ چارهاي ندارم. خلاصه از يكي از كارگرها پرسيدم كجا بروم غذا بخورم، گفت نزديك راهآهن يك رستوران خيلي خوب ارزان است. خلاصه رفتيم و براي من گوشت و نوشيدني و سيبزميني آورد و گفت يك مارك و 10 فنيك ميشود. اينطور شد كه پنج، شش ماه رفتم در آن رستوران غذا خوردم. در كارخانه من يك اوستا داشتم كه جفت پاهايش را در جنگ از دست داده بود. خيلي هم من را دوست داشت. يك روز به من گفت فردا ناهار بيا منزل ما، گفتم نه ميروم فلان رستوران غذا ميخورم. گفت چرا آنجا ميروي؟ ميداني آنجا چه ميدهند بخوري؟ گفتم نه! گفت گوشت اسب! اينها مشكلات خندهدار بود. شما در كارخانه چه كار ميكرديد؟ كارخانه ذوبآهن و ريختهگري بود. چقدر حقوق ميگرفتيد؟ اوايل ساعتي يك مارك. روزي هشت ساعت كار ميكردم. روزانه يك ساعت بيشتر كار ميكردم كه روز آخر چهار، پنج ساعت زودتر بروم. روز كريسمس به همه كارگرها خرج ميدادند. (آن موقعها ايرانيها محبوب بودند. آنجا همه ميدانستند كه من هنرپيشه هستم) من را صدا كردند و از من پرسيدند چه كار ميكنيد. با آلماني دستوپا شكسته گفتم هنرپيشه هستم. خواننده هم هستم. خلاصه يك شعر آلماني خواندم. گفتند يك شعر ايراني هم بخوان. من هم شعر «گل گندم شكفته» را با جاز خواندم. آنقدر اينها خوششان آمد. يكي از اين رييسها من را صدا كرد و گفت: فردا بيا پيش من. من رفتم و برايش يك جفت گيوه و پسته و يك جعبه گز بردم (مثل حاجي واشنگتن). خلاصه از من خوشش آمد و حقوق من شد 75/1مارك. ايران هم پول ميفرستاديد؟ پولم به خوراك خودم هم نميرسيد. گاهي البته كادو ميفرستادم ولي پول نميتوانستم بفرستم. با همين پول به كلاسهاي سينما تئاتر رفتم. وقتي داشتم ميآمدم به من پيشنهاد كردند بمانم و خانوادهام را هم بياورم. خرج بچهها را در ايران چه كسي ميداد؟ خانه پدرم بودند. حقوق اداره من هم بود. من وقتي به آلمان رفتم ميخواستم دست خالي برنگردم. آنجا گواهينامه گرفتم. در يك فيلم كوتاه 16 ميليمتري به اسم «دزد قصيده» هم بازي كردم كه عكسهاي آن هم در مجلات آلماني چاپ شد. در آن مدت چندبار به ايران آمديد؟ اصلا نيامدم. وقتي برگشتيد ايران كار سينما را چطور شروع كرديد؟ وقتي برگشتم براي اولين فيلم دكتر كوشان با من چهار هزار تومان قرارداد بست. آن موقع نقش هنرپيشههاي زن را خوانندهها بازي ميكردند. من شاگرد نوشين بودم، در آلمان هم دوره گذرانده بودم و حاضر نبودم هر فيلمي بازي كنم. فرداي روزي كه قرارداد بستم پيش دكتر كوشان رفتم و پرسيدم بازيگر زن اين فيلم كيست؟ گفت: فلاني. گفتم من بازي نميكنم. اين كار را به خاطر وجههتان كرديد؟ آن خانم در تهران معروف بود و در كافه ميخواند و من راضي نميشدم در چنين فيلمي بازي كنم. وقتي انسان گذشتهاش را مرور ميكند و فقر و زجر را حس ميكند، تغيير ميكند به همين دليل است كه من به خاطر بچههاي افغان حركت ميكنم. بعضيها گفتند به خاطر شهرت بوده ولي اين كارها براي من شهرت نميآورد. اينها به دليل تجربياتي است كه من در زندگي خودم داشتهام. اينها دغدغههاي من است. در اروميه و زنجان هفته پيش براي يك دارالايتام برنامه داشتيم كه كمك خوبي هم جمع شد. وقتي انسان اين تجربيات را داشته باشد به آن حرف اول ميرسد كه آدم بايد آدم باشد. من هيچ وقت گول پول فيلمها را نخوردم. هيچ وقت نخواستيد خودتان را بفروشيد؟ نخواستم. براي بهترين سريالها اول سراغ من آمدند. زمان قبل از انقلاب، پرويز صياد سريالي به نام تلخ و شيرين ساخت ولي من گفتم اين كارها توليدي است و من دوست ندارم مردم در خانهشان بنشينند من را نگاه كنند. در زندگي هيچ وقت از نظر مالي بهجايي نرسيديد كه بگوييد اين سريال را به خاطر مسائل مالي بازي ميكنم؟ نه، هيچ وقت. اين سختي، اطرافيانتان را تحتتاثير قرار نميداد كه آنها به شما فشار بياورند؟ من با كسي رو در بايستي ندارم. رك سر حرفم ميايستم. يكبار هم سر اينكه عكس شما را يك عكاس استفاده كرده بود خيلي ناراحت شديد؟ آقاي گوهري عكسام را بدون اجازه و موافقت من دو شب گذاشت روي بيلبورد، من هم شكايت كردم و بيلبورد تصويرسازان را پايين آوردند. از اينكه آقاي گوهري بدون اطلاع من اين كار را كرده بود خيلي كلافه شده بودم. به دادگاه شكايت كردم و دادگاه حكم داد كه اگر تا پنجشنبه آقاي انتظامي رضايت ندهد جواز باطل ميشود (من آن موقع يونسكو بودم.) وقتي برگشتم آقايي از طرف آنها پيش من آمد و گفت اينجايي كه شما داريد تعطيل ميكنيد 50 نفر نانخور دارد. خلاصه يك ليست 9 نفره تهيه كردم كه بروند از آقاي راد مدير عامل خانه تئاتر بگيرند براي 9 نفر خانم و آقا. نفري 400 تومان دادند. سه ميليون تومان هم پيش من بود كه از دكتري گرفته بودم و شب عيد سال پيش برديم دم در خانههايشان داديم. ببين بهرام، من زندگيام را در حد و حدود خودم تعريف ميكنم و پايم را اضافه نمي گذارم چون اين كار را نميكنم مجبور نيستم هر كاري را قبول كنم. من دلم ميخواهد كار سينمايي انجام بدهم. پيشنهاد دادند كار ميكنم، پيشنهاد ندادند كار نميكنم. چون من اعتباري به دست آوردهام كه آن اعتبار را در مردم و عكسالعملهاي آنها ميبينم. اينكه گفتم نوشين ميگفت قبل از اينكه هنرمند باشيم بايد آدم باشيم، منظور اين بود كه بايد شخصيت انساني پيدا كنيم، يعني دلمان بايد براي مردم بتپد. همانطور كه ميداني در اين موارد من دست به گدايي خوبي دارم. اسمش گدايي نيست. ميدانم هديه است. در سفارت فرانسه بودم و همين صحبتها بود. يك آقاي قد بلندي كنار من ايستاده بود. آدرس من را خواست. من آدرسم را دادم. بعد از چهار، پنج ماه يك نفر دم منزل ما آمد. همسرم رفت دم در و با يك پاكت برگشت. پاكت را باز كردم ديدم دو ميليون پول در آن است. بعد آقايي از آمريكا زنگ زد و گفت من همان كسي هستم كه در سفارت با هم صحبت كرديم. اين پول را به كساني كه خودت ميداني بده. گفتم لازم است رسيد بدهم؟ گفت نه به خودت اعتقاد دارم. بعدها يك ميليون تومان ديگر هم داد. من اين پول را به خانه تئاتر دادم و كار قشنگي شد. اين پول را به كسي داديم كه هيچ چيز ندارد. مسيحي هم است. وقتي اين پول را به او داديم حيرت كرده بود. يك ميليون هم به يك آقايي در اصفهان داديم. يك صندوق هم در خانه هنرمندان راهاندازي كرديم كه متاسفانه پا نگرفت. ميخواهم كمي هم راجع به بهمن 57 صحبت كنيم. اتفاقاتي كه در پي انقلاب 57 افتاد. شايد بيشترين اثر را روي هنرمندان داشت، روي شما از لحاظ كاري چه اثري گذاشت؟ (شما در همان زمانها دايره مينا و پستچي را كار مي كرديد.) قبل از اينها يك گروهي تشكيل شد كه نام آن را هم پيشرو يا چنين چيزي گذاشتند؛ وقتي آقاي مهرجويي گاو را شروع كرد. به نظر من پايه فيلم درست سينمايي قبل از زمان انقلاب با فيلم خشت و آينه ابراهيم گلستان و شب قوزي و فرخ غفاري و فريدون رهنما و بعدها فيلم گاو مهرجويي و قيصر كيميايي گذاشته شد. بعد از آن دوره توقيف اين فيلمها شروع شد. گاو توقيف شد، هالو، پستچي و دايره مينا. دايره مينا كه 9 سال ماند تا اينكه دكتر منوچهر اقبال كه رئيس شركت نفت بود و گاهي نخست وزير ميشد، مرد و فيلم اكران شد . آن موقع پايه اصلي فيلم پيشرو گذاشته شد. بعد از سال 57 چه كرديد؟ هيچ چيز. داريوش فيلم «مدرسهاي كه ميرفتيم» را ساخت و با هم كار كرديم كه آن را هم نمايش ندادند. بعد داريوش به اروپا رفت و از آنجا نامه نوشت و ما فيلم را از طريق كانون پيگيري كرديم. داريوش مدتها اروپا بود و با هم نامه پراكني ميكرديم. در همين بين غلامحسين ساعدي هم از ايران رفت. من در نامههايم به داريوش گفتم اگر ميخواهي برگردي دير نيا. برايم نوشت يك كاري به اسم خانهخواران «همين اجارهنشينها» نوشتهام و بعد به تهران آمد و در سال 64 تمرين را شروع كرديم. از 57 تا 64 چه كار ميكرديد؟ بعد از 57 كار من با «مدرسهاي كه ميرفتيم» شروع شد. براي من پيشنهاد زياد بود ولي خوشم نميآمد. آن دوره احتمالا دوره سختي بوده؟ در آن دوره من ناچار شدم كار دوبله انجام بدهم. زماني كه من از آلمان برگشتم ديدم جاي كار براي من نيست، هنوز هم هنرهاي زيبا تشكيل نشده بود. من پيش ايرج دوستدار رفتم و در مولنروژ دوبله كار كردم. صبح ميرفتم اداره، سه ميرفتم مولنروژ تا 8، 9 شب. اول رلهاي كوچك داشتم ولي بعدها رلهاي بزرگ را هم ميگفتم. مثلا پدر هملت را گفتم. به هر حال دوبله براي من هيچ وقت منبع درآمد نبود چون نه رل بزرگ ميگفتم و نه كار دائمي من بود. علاقهاي هم به دوبله نداشتم.. يك كار با اسكويي انجام دادم به اسم «هياهوي بسيار براي هيچ». «خانه عروسك» را براي همسرش بازي كردم بعد هم يك پيس آلماني كار كردم. بعد به هنرهاي زيبا رفتم. قبل از آن يك كار تلويزيوني با كسمايي انجام داديم كه در تهران پخش شد. پهلبد اين را ديده بود و خوشش آمده بود. من را به دفتر خواست و از من خواست راجع به كارهايم و آلمان و گذشته صحبت كنم. من هم گفتم كه زندان بودم، بعد بيرون آمدم و به آلمان رفتم. گفت از آلمان شرقي پيشنهاد نداشتي؟ گفتم چرا، ولي نخواستم بروم. چون اگر ميرفتم ماندگار ميشدم. گفت پس من دستور ميدهم تو بيايي به هنرهاي زيبا. خلاصه بعد از چهار ماه به هنرهاي زيبا آمدم و كارهاي تلويزيوني شروع شد. بعد هم كارهاي صحنهاي در تئاتر سنگلج را شروع كرديم كه در تئاتر سنگلج بود كه غلامحسين ساعدي و داريوش آمدند و پشت صحنه ما را ديدند. امسال چند سالتان ميشود؟ 84 سال. 73 سال هم كار كردهام. مسعود كيميايي وقتي جايزه را به شما ميداد حرفي زد كه خيلي به دل مينشست. گفت آقاي انتظامي مثل تكهاي از تختجمشيد است. در تمام اين 73 سال كار آيا لحظههايي بوده كه با خودتان فكر كنيد اگر برگرديد عقب فلان كار را انجام نميدهيد؟ يا تجربياتي داشتهايد كه با وجود سخت و بد بودن به نظرتان تجربه لازمي بوده؟ چند تا از اين تجربيات را كه در ذهنتان باقي مانده و هم براي جواني مثل من درس است را برايمان تعريف كنيد. نميدانم. شايد گذشته من درس خوبي باشد. وقتي به عقب برميگردم ميبينم چند تا تولد دارم. يكي زماني است كه به دنيا آمدم. بعدي وقتي است كه به تئاتر فردوسي رفتم. به نظر خودم زماني كه به آلمان رفتم و آنقدر تلاش كردم هم يك تولد ديگر است. وقتي به تهران برگشتم و با فيلم گاو اولين جايزه بينالملليام را گرفتم. ناگهان يك تولد ديگر برايم پيش آمد. بعد ميخواستم به دانشگاه بروم، دانشگاه ديپلم مدرسه صنعتي را قبول نميكرد. ولي دلم ميخواست به دانشگاه بروم سه تا هم بچه داشتم. فيلم گاو را هم بازي كرده بودم. تئاتر هم كار ميكردم. دكتر نامدار- شهردار تهران- رييس دپارتمان تئاتر بود كه خيلي به دربار نزديك بود. عضو هيات امناي دانشگاه تهران و فن بيان هم درس ميداد. به دانشكده و دفتر آقاي نامدار رفتم. آقاي نامدار من را خوب ميشناخت. هم پيشپرده من را ديده بود هم بازي كردنام را. دكتر نامدار قد بلندي داشت و خيلي هم اخمو بود. گفتم ميخواهم به دانشكده بيايم. با عصبانيت گفت برو بيرون. من آمدم بيرون. ساعت 10 صبح بود تا دو بعدازظهر بيرون ايستادم. وقتي از دفتر بيرون آمد من را ديد ،گفت تو هنوز اينجايي؟ گفتم با شما كار داشتم، گفت بيا تو بنشين. دستور چاي داد و گفت چه كار داري؟ گفتم ميخواهم در دانشكده درس بخوانم. گفت هر كاري در تئاتر و سينما كردهاي بنويس. من همه كارهايم را نوشتم و آخرش هم نوشتم كه ميخواهم در دانشكده هنرهاي زيباي دانشگاه تهران درس بخوانم. گفت برو خبرت ميكنم. بعد از يك هفته زنگ زد كه هيات امناي دانشگاه بالاتفاق موافقت كردند كه شما بدون كنكور به دانشگاه بروي. وقتي رفتم سر كلاس، آقاي سمندريان آمد به ما درس بدهد و بعد بقيه. چهار سال جدي درس خواندم. تمام جمعهها و مهمانيها را ترك كردم. مشكلترين كاري كه گرفتاري برايم پيش آورد درس زيباشناسي بود كه دكتر بقايي تدريس ميكرد. رفتم گفتم من در اين درس هيچ سوادي ندارم. يك كتاب به من معرفي كرد كه مطالعه كنم. هفته بعد من را ديد و گفت خب چه شد؟ گفتم چيزي نفهميدم. گفت باز هم بخوان. خلاصه هر هفته اين سوال و جواب تكرار ميشد. بعد از چهاربار خواندن به دكتر بقايي گفتم فكر كنم منظور اين كتاب اين باشد، گفت بله همين است. دكتر رهاورد كه استاد ادبيات بود و براي درس ادبيات بايد به دانشگاه ادبيات ميرفتيم. بايد فيزيك هم ميخوانديم. استاد فيزيك يك مرد جواني بود. من كه سر كلاس رفتم چندبار من را نگاه كرد و گفت: آمدهاي درس بخواني؟ گفتم بله. گفت آفرين و به هر حال از حضور من در كلاسها خيلي استقبال ميشد. كلاس بهرام بيضايي خطرناكترين كلاس بود. بهرام بيضايي تاريخ چين درس ميداد. سر امتحان هي بچهها ميگفتند تقلب كنيم. من ميگفتم نهبابا سر كلاس بهرام بد است. در همين گير و دار بهرام من را صدا كرد و گفت من به انتظامي نمره ميدهم! اما با همه اينها من خيلي درس ميخواندم. آخر سر دكتر نامدار من را صدا كرد و گفت 8، 9 شعر دكلمه كن. همه را حفظ كردم و اجرا كردم و با امتياز قبول شدم. به من ماهي شش تومان كمك هزينه ميدادند. شبها تئاتر هم بازي ميكردم. صبح بچهها را به هنرستان ميبردم. بعد تا عصر سر تمرين بودم. ظهر ميرفتم دانشكده بعد ميرفتم سنگلج بازي ميكردم تا 12 شب و بعد ميرفتم خانه ميخوابيدم. اين يكي از تولدهاي فوقالعاده من بود كه مسير من را به كل عوض كرد و باعث شد ديد ديگري نسبت به هنر پيدا كنم. باز هم تولد داشتيد، نداشتيد؟ خيلي. مثلا يونسكو براي من خيلي عجيب بود. اصلا باور نميكردم كه يونسكو براي اولينبار از يك هنرپيشه تقدير كند. البته اين مراسم با همكاري خانه فرهنگ ايران و يونسكو در پاريس انجام شد. وقتي به من گفتند، باور نميكردم. حتي از جايزههايي كه تا آن موقع برده بودم آنقدر خوشحال نشده بودم. به من گفتند بايد يك سخنراني هم بكني. من هم نگران بودم كه چه بگويم، چون مي دانستم همه ايرانيها كه به خارج ميروند اگر بخواهند كار كنند ميروند آمريكا و روشنفكرها و فرهيختهها هم ميروند پاريس. رفتم پيش خانم امامي، گفتم اين اتفاق افتاده ولي نميدانم در سخنراني چه بگويم. به من گفت برو خودت را بنويس. من از تماشاخانه كشور در 1320 شروع كردم به نوشتن. 18 صفحه نوشتم. بعد هي خلاصه كردم تا يك صفحه شد و آن را اجرا كردم. يك ربع، 20 دقيقه قبل از اجرا داشتم سكته ميكردم، البته قبلش تمرين كردم. يكي از دختراني كه حركات موزون ميكرد را آوردم نشاندم. يكي از آقايان حسابداري را هم صدا كردم. هوشنگ گلمكاني را آوردم كه يك جمله را براي من عوض كرد. من يونسكو را ميگفتم «مسجد مقدس» او گفت بگو «معبد» كه تغيير جالبي هم شد. ولي قبل از اجرا واقعا ترس داشتم. شب قبل از آن هم به يكي از دوستانم كه در ايران با او مشورت ميكنم SMS زدم كه خيلي نگرانم. او ميدانست كه من اعتقاداتي دارم و عبادت ميكنم . او از تهران براي من sms زد و نوشت: آقاي بازيگر ، خدا هم ميآيد به تماشا امشب. .......... وقتي آخر سر گفتم كه من عزت هستم، عزت يدالله، بچه سنگلج، سكوت كردم؛ حالت خاصي به من دست داد و بعد گفتم ....يونسكو، يكهو ديدم تمام سالن از جا بلند شد. شروع اجرايم خيلي زيبا بود. گفتم خدايا كمكم كن كه بتوانم حرفم را بزنم و گفتم... اگر نيت يكساله داريد گندم بكاريد، اگر نيت 10 ساله داريد درخت بكاريد و اگر نيت 100 ساله داريد آدم تربيت كنيد. سينماتوگراف، آدم تربيت ميكند. بعد از اين سروصدا شد و من خودم را تعريف كردم و آخرش هم گفتم من عزت هستم، عزت يدالله، بچه سنگلج كه خيلي هم اثرگذار بود. البته من خودم را در حدي نميدانستم كه اين اتفاق براي من بيافتد. ولي ديدم كه قضيه خيلي جدي است. نماينده يونسكو صحبت كرد. سفير كبير ايران در فرانسه صحبت كرد. دكتر ايوبي، دكتر جلالي نمايده ايران در يونسكو و بقيه. آن شب يك شب فوقالعاده بود. شما با مهمترين كارگردانها كار كردهايد به جز بهرام بيضايي. بهرام استاد من بوده و كارهايش را با رغبت ديدهام ولي تا به حال پيش نيامده. دوست داشتيد با آقاي بيضايي كار كنيد. من همه بزرگان هنر را دوست دارم و دلم ميخواهد با آنها كار كنم. خودتان فكر نميكنيد جاي اين كارگردان در كارنامهتان خالي است، تا به حال شما پيشنهاد دادهايد كه در كار بيضايي كار كنيد؟ هرگز. من هيچ وقت چنين فكري نميكنم. من هر رلي را كه بازي كردهام، فيلمنامه را به خانهام آوردهاند و من آن را خواندهام. از علي حاتمي تا داريوش مهرجويي. سنتوري را دوست داشتيد؟ خيلي، دو بار سنتوري را ديدم، به داريوش زنگ زدم. به خود تو هم زنگ زدم چون بازي تو نسبت به كارهاي اينچنيني خيلي صادقانهتر و باورپذيرتر بود. نوع نگاهت، بازيات و سنتور زدنت خيلي خوب بود و نكته بازي تو اين بود كه تو سلامت بودي و آن بازي را ميكردي. خيليها خودشان معتاد هستند و اين كار را ميكنند. مرسي. كاش دختر داشتيم من در يك كتابي ميخواندم كه بعضيها وقت مردن متولد ميشوند و خيليها زمان تولد ميميرند يعني ديگر فرقي نميكند كه 50 يا 60 سال زندگي كنند چون از همان اول مرده اند. خيليها به دنيا ميآيند بدون آنكه از خودشان اثري با ارزش بگذارند. حسن كار ما اين ارث فرهنگي است كه به جاي ميگذاريم. در تنهايي خودتان از اينكه اسطوره هستيد چه حسي به شما دست ميدهد؟ من هيچ وقت از اين فكرها نميكنم. من هر كاري را كه شروع ميكنم اين وحشت را دارم كه آيا مخاطب از كار من راضي هست يا نه! سه تا پسر داريد و دختر نداريد. آرزويش را نداشتيد؟ آخي! اي كاش داشتم. اصلا همين كه زندگي ما يك كم نامرتب است به خاطر اين است كه دختر نداريم. اگر دختر داشتيم به ما ميرسيد. دو تا پسر ما آلمان هستند. آن يكي هم كه هست آنقدر گرفتار است كه به من نميرسد. خودش پسر و نوه و مشكلات خودش را دارد ولي دختر يك رحمت و بركت الهي است. هر كس دارد خوش به حالش. حالا كه از ما گذشته ولي بعضي وقتها كه دعا ميكردم، ميگفتم اي خدا به ما يك دختر بده، نميخواهد خوشگل باشد، يك دختر بده زشت هم باشد عيب ندارد. منبع خبر : زندگي ايدهآل
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: پرشین وی]
[مشاهده در: www.persianv.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 416]
-
سینما و تلویزیون
پربازدیدترینها