تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 23 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):هر كس سه روز آخر ماه شعبان را روزه بگيرد و به روزه ماه رمضان وصل كند خداوند ثواب روزه ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1815370993




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

یادداشت‌های یک نویسنده تبعیدی


واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین: فرهنگ > ادبیات  - روبرتو ساویانو نویسنده کتاب پرفروش گومورا به‌دنیال تهدید مافیای شهر ناپل از ۳ سال پیش تاکنون تحت مراقبت‌های امنیتی است. سال 2006 کتاب «گومورا» نوشته روبرتو ساویانو روزنامه‌نگار و نویسنده ایتالیایی به بازار آمد. ساویانو که در محله‌های فقیرنشین ناپل به دنیا آمده در این کتاب به طور دقیق از فعالیت‌های غیر قانونی مافیای این شهر موسوم به «کامورا» پرده برداشته است. «گومورا» از زمان انتشار تاکنون در دنیا حدود چهار میلیون نسخه فروش داشته و به 42 زبان ترجمه شده است. پارسال ماتیو گارونه فیلمساز ایتالیایی فیلم بسیار موفق «گومورا» را بر مبنای کتاب ساویانو ساخت که جایزه بزرگ هیأت داوران جشنواره کن را برد و نماینده ایتالیا در بخش بهترین فیلم غیرانگلیسی‌زبان جوایز اسکار بود. افشاگری‌های ساویانو درباره دخالت کامورا در خرید و فروش اسلحه و مواد مخدر، ساختمان‌سازی و دیگر فعالیت‌های غیر قانونی این گروه خشم رهبران کامورا را برانگیخت و آنها او را به مرگ تهدید کردند. اکنون ساویانو 29 ساله 24 ساعته تحت حفاظت پلیس قرار دارد. پارسال و پس از آنکه ایتالیا فیلم «گومورا» را به اسکار فرستاد مطبوعات ایتالیا گزارش دادند طایفه کاسالسی در ناپل طرح قتل ساویانو را وارد فاز عملیاتی کرده است. ساویانو اکنون برای بسیاری از ایتالیایی‌ها نمادی از مبارزه علیه جنایت سازمان‌یافته است. او در یادداشتی برای نشریه تایمز درباره شرایط زندگی در تبعید نوشته که کوتاه‌شده آن را می‌خوانید. اکنون سه سال است که به دنبال تهدیدهای کامورا و با تصمیم دولت ایتالیا تحت مراقبت‌های امنیتی قرار دارم، انگار که این وضعیت هیچ‌وقت قرار نیست تمام شود. از آن لحظه تاکنون مانند یک تبعیدی به دنبال جایی برای زندگی و نوشتن هستم. در ده‌ها خانه مختلف زندگی کرده‌ام، در هر یک تنها در حد چند ماه، خانه‌های کوچک و حتی بسیار کوچک و همه تاریک. دوست داشتم این خانه‌ها بزرگ‌تر بودند، نور بیشتر و بالکن داشتند، اما من انتخاب دیگری نداشتم.با دو ماشین زرهی و پنج محافظ پیدا کردن خانه کار راحتی نیست، بخصوص در مرکز شهر که همیشه شلوغ است و نمی‌توان جای پارک پیدا کرد. اکنون از سه سال پیش تاکنون خانه من یک ساک مسافرتی است با چند جوراب، تی‌شرت، شلوار، یک ژاکت و چند پیراهن. به اضافه مقداری دارو، خمیر دندان، مسواک و یک شارژر موبایل. یک ساک دیگر هم دارم پر از کتاب، کاغذ و کامپیوترم. همین. به میلان سفر می‌کنم در حالی که می‌ترسم و غبطه می‌خورم؛ خورشید روی شانه من است. قرار است ناشرم را ببینم و با هم جشن بگیریم، چرا که کتاب من «گومورا» بیش از دو میلیون نسخه در ایتالیا و حدود چهار میلیون نسخه در دنیا فروخته است. فقط خدا می‌داند اینکه نسخه دو میلیونی‌ام کتاب را به طور نمادین در دست بگیرم، چه حسی دارد. به نظرم فرقی با در دست گرفتن هر نسخه دیگر این کتاب لعنتی - و این خار چشم - نداشته باشد. عکسی از من روی جلد کتاب است، با نگاهی افسرده و بی‌خبر؛ چهره یک پسر 25 ساله با نگاهی تیره، اما در آرزوی حرکت رو به جلو. دو سال بعد و دو میلیون نسخه دیگر. باز هم احساس می‌کنم چیز زیادی برای جشن گرفتن ندارم. رک و راست بگویم، زندگی آشغالی دارم. حضور در مجامع عمومی خارج از ایتالیا تنها آلترناتیو چهار دیواری من است. مثل نور و تاریکی صاف و پوست‌کنده است. این وسط هیچ چیز نیست. من به هر چیز که یک نویسنده رویای آن را دارد، رسیده‌ام. میلیون‌ها خواننده در بیش از 40 کشور داشته‌ام و با خیلی از آنها حرف زده‌ام. از من می‌پرسند: «این همان چیزی بود که می‌خواستی؟»‌ای کاش می‌توانستم بگویم، «بله»، اما نمی‌خواهم از این واژه‌ها استفاده کنم. در تمام مصاحبه‌ها در تمام کشورهایی که کتاب من منتشر شده، با دو سؤال تکراری روبه‌رو می‌شوم. به طور ایده‌آل آنها دوست دارند با حالت کسانی که خرد شده‌اند به این سؤال‌ها پاسخ بدهم، اما پاسخ من بسیار ساده است. من به آنها حقیقت را می‌گویم. سؤال اول این است که آیا از نوشتن «گومورا» پشیمان هستم؟ پاسخ می‌دهم: «به عنوان یک انسان، بله و به عنوان یک نویسنده، نه.» این را می‌گویم برای اینکه ثابت کنم هنوز کمی حس مسئولیت شهروندی در درون خود دارم. اما واقعیت کاملاً متفاوت است: من از «گومورا» متنفر هستم. ازش بدم می‌آید. وقتی آن را پشت شیشه یک کتاب‌فروشی نگاه می‌کنم، رویم را برمی‌گردانم. اوایل وقتی در مصاحبه‌ها مرتب می‌گفتم اگر می‌دانستم رو در روی چه چیزی قرار می‌گیرم، هیچ وقت آن را نمی‌نوشتم، با چهره‌های خجالت‌زده و پر از ناامیدی روبه‌رو می‌شدم. اگر این سؤال آخر گفت و گو بود با دهان تلخ و ترس از اینکه ناامیدشان کرده‌ام، به خانه می‌رفتم. انگار انتظار داشتند پاسخ بدهم با وجود همه اتفاقاتی که افتاده، باز هم «گومورا» را می‌نوشتم. اکنون در حالی که وقت به اندازه کافی هست، این را حق خود می‌دانم که بگویم پشیمانم و حسی نوستالژیک نسبت به روزهایی دارم که یک مرد آزاد بودم، اما واقعیت این است که من «گومورا» را نوشتم و هر روز از زندگی‌ام‌ قیمت آن را می‌پردازم. س‍ؤال دوم این است؟ «آیا می‌ترسی؟» منظور آنها ترس از کشته شدن است. همیشه پاسخ می‌دهم، «نه.» از قضا این حقیقت دارد. من در زندگی‌ام از خیلی چیزها ترسیده‌ام، اما ترس از مرگ چیزی نیست که هیچ وقت مرا آزار داده باشد. اغلب به درد مردن و احتمال یک مرگ دردناک فکر می‌کنم، اما این وحشت تا حد زیادی متفاوت است. وقتی برای اولین بار تحت مراقبت‌های امنیتی قرار گرفتم، تصور می‌کردم همه چیز تا چند هفته تمام می‌شود. بعد گفتم چند ماه. الان آنچه بیش از مرگ من را می‌ترساند، فکر کردن به این موضوع است که این وضعیت برای همیشه ادامه داشته باشد. اما بدترین وحشت که همیشه با من است، ترس از این است که آنها (کامورا) آبرویم را ببرند، من را از اعتبار بیندازند، بدنامم کنند و همه چیزهایی را که به خاطرش زندگی کردم و قیمت آن را می‌پردازم، لکه‌دار کنند. آنها این کار را با هر کسی که روبه‌رویشان ایستاده، انجام داده‌اند. آنها این کار را با پپینو دایانا کردند، کشیشی که کشتند و چند دقیقه پس از مرگش او را بی‌آبرو کردند. همین طور با فدریکو دل پرته که در دفتر شهردار کار می‌کرد و سال 2002 به قتل رسید، و سالواتوره نووولتا، پلیسی که سال 1982 کشته شد، در حالی که هنوز بیست سالش نشده بود. چیزی نمی‌گذرد که رسانه‌های ملی بیش از آنکه به خودت توجه نشان بدهند سراغ شایعات و داستان‌های مبهمی می‌روند که درباره گذشته‌ات وجود دارد. در دنیای من تو گناهکاری مگر خلاف آن ثابت شود. و بعد رسانه‌ها مانند حلزونی که به درون صدف می‌رود، خود را کنار می‌کشند. و این ادامه دارد تا مرگ نفر بعدی که تنها جرم او به دنیا آمدن در کشوری است که حقیقت دیگر وجود ندارد. هیچ وقت حرف‌های همسر سابق آنا پولیتکوفسکایا (خبرنگار روسی که سال 2006 در مسکو به قتل رسید) فردای مرگ او را فراموش نمی‌کنم: «درست مثل کشتن اوست. می‌‌خواهند بی‌آبرویش کنند. آنا اگر زنده بود تحمل نمی‌کرد.» این چیزی است که روح من را فرسوده می‌کند و از توان می‌اندازد: ترس از اینکه تحت تأثیر روش‌های فریب‌کارانه و غیر قابل پیش‌بینی کامورا اعتبار خودم را از دست بدهم و نتوانم از خودم و از آن بالاتر، واژه‌هایم دفاع کنم. بنابراین من هیچ کار نمی‌کنم. حتی یک قدم اشتباه هم برنمی‌دارم. من یک روزنامه‌نگار و نویسنده 29 ساله هستم و خوش شانس بوده‌ام. باید مواظب باشم این وضع را خراب نکنم. هیچ یک از ما سرنوشت خود را انتخاب نمی‌کنیم. مهم این است چه واکشنی به آن داشته باشیم. تایمز آنلاین / 11 آگوست ترجمه: علی افتخاری




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[مشاهده در: www.khabaronline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 291]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن