تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 18 مرداد 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):از حقيقت ايمان اين است كه حق را بر باطل مقدم دارى، هر چند حق به ضرر تو و باطل به نفع ت...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سایت ایمالز

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

آراد برندینگ

سایبان ماشین

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

خرید یخچال خارجی

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

ثبت نام کلاسینو

خرید نهال سیب سبز

خرید اقساطی خودرو

امداد خودرو ارومیه

ایمپلنت دندان سعادت آباد

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

الکترود استیل

سلامتی راحت به دست نمی آید

حرف آخر

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

کپسول پرگابالین

خوب موزیک

کرکره برقی تبریز

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1810146378




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

هزار و يك، هزار و دو


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
هزار و يك، هزار و دو
هزار و يك، هزار و دو   نوشته : جوزف ريچ ترجمه: ايمان عقيليان   گلوله ، اگر درست شليك شود به راحتي مي كشد . حتي اگر درست شليك نشود ، باز هم مي كشد ، فقط كمي بيشتر طول مي كشد. گاهي خيلي بيشتر طول مي كشد ، روزها و شايد هفته ها ، تا زهرش را كاملا بريزد. گلوله هايي هم هست كه براي كشتن موجود زنده اي شليك نمي شوند ؛ مثلا در ميدان مشق تيراندازي. اما دقيق تر كه نگاه كني مي بيني هدف ها آدمك هايي هستند كه نقاط حساسشان مشخص شده و قلب و سر ، قطعا جزو اين نقاطند. اخبار تلويزيون رانمي بينم . اخبار امشب و فردا شب فرق زيادي با هم ندارند، محتوا همان است ؛ «فرد الف فرد ب را به ضرب گلوله از پاي در آورد! امشب در بخش خبري ساعت هفت» يا : «فرد دال در رابطه بافلان موضوع دستگير شد!در بخش خبري ساعت هفت.» در راديو و روزنامه هم همين وضع است اما بالاخره آدم بايد در جريان امور باشد من معمولا صفحه اول روزنامه و اخبار روز را دنبال نمي كنم. چيزهايي كه ارزش دانستن دارند معمولا در حاشيه ها هستند. به هر حال هيچ وقت به فكرم هم خطور نمي كرد كه يك روز خودم موضوع اخبار بشوم. بخش خبري ساعت هفت كه محال مطلق بود. آن روز كه من در واگن مترو نشسته بودم و قطار بي دليل وسط تونل ايستاده بود. ظاهرا مرد بيست و چهار ساله اي به نام ميتوهانسه پيش روساي شركتش شكايت كرده بود كه به اندازه كافي براي رفتن به نقاط مختلف به او هزينه سفر پرداخت نمي شود. بنابراين نمي تواند از ماشين خودش استفاده كند و مجبور است با مترو رفت و آمد كند و همه لوازم كارش را هم با خودش به داخل مترو ببرد. خيلي وقت ها ازدحام جمعيت در واگن هاي مترو چنان زياد است كه او نمي تواند با همه وسايلش سوار بشود و بايد منتظر قطار بعدي و بعدي بماند كه باعث مي شود زمان و در نتيجه درآمد قابل توجهي را از دست بدهد و همان طوركه در شكايتش ذكر كرده بود ، «اعتبارش نزد مشتريان هم خدشه دار شود.» روسا هم گفته بودند كه اگر واقعا مي خواهد از ماشين شخصي استفاده كند ، بايد خودش هزينه هارا بپردازد و گرنه چاره اي ندارد جز اينكه يك جوري براي خودش و وسايلش توي مترو جاباز كند. هنوز ساعت هشت نشده بود كه قطار مترو از داخل تونل بيرون آمدم و با زوزه خفيفي در ايستگاه توقف كرد. واگن ها را مسافران ايستگاه هاي قبلي حسابي پر كرده بودند.من و همسرم جنيفر ، به جز پنجشنبه ها كه زود تعطيلي من بود ـ هر روز صبح با هم سر كار مي رفتيم و آن روز هم استثنا نبود. با هم داخل واكن پر از مسافر شديم و خوشبختانه دو تا صندلي كنار هم پيدا كرديم . معولا يكي ازما ـ كه من باشم ـ سرپا مي ايستد و آن يكي مي نشيند اما آن روز شانس آورديم. درها بسته شد و قطار به طرف مركز شهر راه افتاد اما چند دقيقه بعد، وسط تونل از حركت ايستاد . از آنجا كه بيشتر مسافرها ـ و از جمله من و جنيفر ـ به اين جور توقف ها عادت داشتند ، فقط چند نفري كه غافلگير شده بودند ، سكندري خوردند. يكي ، دو هفته قبل كه قطار داخل تونل مانده بود،چراغ ها خاموش شد و مردم هول كردند. هراز گاه كسي فندكش را روشن مي كرد كه مطمئن بشود خبري نيست ، تا اينكه قطار دوباره راه افتاد اما اين دفعه چراغ هاروشن ماند. به جز نگراني ها و غرغرهاي معمول نسبت به تاخير ودير رسيدن ، كسي شاكي نبود. صداي شليك ، از جلوي قطار بلند شد. خواستم خودم را متقاعد كنم كه چيز ديگري بوده اما صدا به وضوح صداي اسلحه بود. كمتر از ده ثانيه ، بعد صداي شليك ديگري آمد ، بعد سومي چهارمي و پنجمي . شليك ها به فاصله هاي زماني ثابت رخ مي داد . پيش خودم شمردم :«هزار و يك ، هزار دو ،‌هزارو ...» هر بار كه به سه مي رسيدم ، اسلحه شليك مي شد و صداي هر شليك ، از شليك قبلي بلندتر بود. مسافرها هول كرده بودند. از شيشه بين واكن ها كه جلو را نگاه كردم ، مردي را ديدم كه بين صندلي ها راه مي رفت. هر چند قدم مي چرخيد و به يكي از مسافران شليك مي كرد اما شليك هايش حساب و كتاب داشت؛ مسافرها را يكي در ميان مي كشت . مرد وارد واگن جلويي ما شد و به كارش ادامه داد «هزار و يكي ، هزار و دو ، هزار و...» چند نفري خواستند جلويش را بگيرند . از پشت سر به او حمله كردندو تلاش كردند كه يكي از اسلحه هايش را به زور بگيرند اما نتوانستند .يك در ميان ، «هزار و يك ،هزار و دو ، هزار و...» تا به آخر واگن ريسد. درهاي كشويي بين دو واگن باز شد و مرد ـ بعداز آنكه در فاصله بين دو واگن ، اسلحه هايش را پر كرد ـ پا به واگن ما گذاشت . چندنفر خواستند فرار كنند اما در واگن بعدي باز نمي شد وديوارهاي تونل هم اجازه فرار از پنجره ها را نمي داد. مسافران واگن بعدي به كمك عصاي يك پيرمرد ، قفلي براي در سر هم كرده بودند. همين كه مرد وارد واگن ما شد يك لحظه سر ورويش را از نظر گذراندم . ظاهرش هيچ تفاوتي با آدم هاي عادي مثل من نداشت و اين خيلي ترسناك بود. البته او سياهپوست بود ولي غير از اين هر حرفي بزنم ، انگار ظاهر خودم را توصيف كرده ام. قدم هاي اولش با صداي جيغي همراه شد و بعد دوباره هزار و يك ، هزار دو ، هزار و ... يك تير به صندلي هاي آن طرف و يك تير به صندلي هاي اين طرف . هزار و يك ، هزار و دو ، هزار و ... اولين قرباني ، منشي يك شركت حقوقي بود. چند باري در قطار با او همكلام شده بودم . هزار و يك ، هزار و دو ، هزار و... . نفر بعدي ، خانم سياه پوستي  بود كه دريك سوپر ماركت بزرگ كار مي كرد و اهل گپ زدن با بقيه مسافران صبحگاهي نبود . هزار و يك ، هزار و دو ، هزار و... . نفر بعدي ، زني بود كه تا حالا با او حرف نزده بودم اما جنيفر مي گفت كه ... . جنيفر! چنان ترسيده بودم كه حواسم اصلا به او نبود. فوري نگاهي به صندلي ها انداختم و متوجه شدم كه صندلي من «امن» است . براي يك لحظه خيالم راحت شد. جنيفر بازوي مرا چسبيده بود و صورتش را مثل بچه هاي پشت من پنهان كرده بود . او به طرف خودم كشيدم و سعي كردم يواشكي جاي خودم را با او عوض كنم . جنيفر به صحنه تيراندازي نگاه نمي كرد و قطعا نمي دانست كه چرا اين كار را مي كنم. خدا خدا ميكردم كه مرد متوجه كار من نشده باشد ، نشانه اي هم نبود كه متوجه شده باشد. شليك ها ادامه پيدا كرد. هزار و يك ، هزار و دو ، هزار و...فقط چند نفر به ما باقي مانده بودوصداي اسلحه ، حالا پرده گوش را آزار مي داد. هزار و يك ، هزار و دو ، هزار و ... . دو نفر مانده به من ، ن بي جان كسي كف واگن ولو شد تيري به طرف مقابل انداخت . سه ثانيه ديگر گذشت. حالا به طرف من چرخيده بود. هزار و يك ، هزار و دو ... چشم هايم را بسته بودم. اتفاقي نيفتاد .دردي در كار نبود. صداي مهيبي هم نيامد . چشم هايم را باز كردم ديدم كه به من زل زده است . مي ديد كه چطور ترسيده بودم . لبخندي زد و سرش را نزديك آورد . لب هايش را تقريبا به گوش هاي من چسباند و خيلي آرام گفت : «جا عوض كردن نداريم.»راست ايستاد و نوك اسلحه اش را به سمت جنيفر گرفت و يك تير شليك كرد. گلوله همان لحظه كار را تمام نكرد ، چهار روز و نيم طول كشيد ؛ يك تكه گلوله ، رنگ زندگي را ز دنياي من برد. مرد به طرف ديگر واگن چرخيد . هزار و يك ، هزار و دو ، هزار و سه ... يك نفر كه از واگن هاي جلويي خودش را به لوكوموتيو رسانده بود قطار را راه انداخت .تكان حركت ناگهاني قطار ، همه را روي سر و كله هم ريخت ، همه از جمله قاتل رواني ؛ همين كه زمين خورد ، دو نفر خودشان را رويش انداختند و بازوهايش را چسبيدند . ديگري هم پا روي دست هايش گذاشت و آن قدر فشار داد تا تفنگ را رها كرد. مرد مجموعا هفتادو سه نفر را مضروب كرد كه شصت و هشت تايشان جان دادند، بيشترشان همان جا داخل قطار . اسم مرد متيوهانسته بود. بعدا در اعتراف هايش گفت بعد از آنكه روساي شركت در خواستش را براي تامين هزينه هاي سفر رد كرده اند، از كوره در رفته و پيشنهاد آنها براي «جا باز كردن» در مترو را زيادي جدي گرفته است . فكر كرده بود اگر نصف مسافراني را كه همان ساعت سوار مترو مي شوند ناكار كند، جاي كافي بار او و وسايل كارش باز خواهد شد. مردك ديوانه نبود ، فقط از كوره در رفته بود و حالا اتهام پنج فقره تلاش براي قتل به علاوه شصت و هشت  فقره قتل نفس را در پرونده داشت . محاكمه سختي نبود . بيشتر از صد نفر ديده بودند كه او چطور با حوصله و سرفرصت همشهريانش را يكي يكي از پا انداخته است . هانسته دردفاع از خودش حتي اشاره اي هم به عدم سلامت رواني نكرد و وقتي حكم دادگاه صادر شد ، به راحتي آن را پذيرفت : اعدام . هيچ درخواستي براي تجديد نظر نداد و خيال همه را راحت كرد كه اين از آن پرونده اي كشدار و بي سرانجام نخواهد شد . حكمش اعدام به روش تزريق مواد سمي بود. دادگاه تاريخ اجراي حكم را معلوم كرد و من براي اولين بار از زمان حادثه احساس كردم شايد بتوانم به باقي زندگي ام فكر كنم. تاريخ اعدام رادر تقويم يادداشت نكردم و به كسي هم تلفن نزدم كه خبرش را بدهم . تمام اين قضايا به نظرم بيهوده مي آمد. تنها آرزويم اين بود كه يك روز بتوانم خاطره آن اتفاق را از ذهنم پاك كنم. اعدام هانسته خوراك صفحه اول روزنامه ها بود و تا مدت ها تيترهاي درست و حسابي دستشان مي داد؛ اما براي من موضوع مختومه بود تا اينكه يك روز تلفن زنگ زد و زن غريبه اي از آن طرف خط سراغ مرا گرفت . تسليت گفت و اضافه كرد كه از طرف زندان ايالتي كه هانسته به زودي در آنجا اعدام مي شود ، تماس مي گيرد.پرسيد كه آيا از قرعه كشي تماشاي مراسم اعدام خبر دارم يا نه . تلفن را قطع كردم. زن دوباره تلفن زد و با صداي ملايمي به من اطمينان داد كه واقعا از طرف زندان زنگ مي زند. گفتم به شرطي با او صحبت مي كنم كه شماره تلفن و شماره داخلي اش را به من بدهد تا خودم با او تماس بگيرم . همين كار را كردم و اپراتور مرا به داخلي او وصل كرد . پرسيدم «چرا مزاحم من مي شويد؟» گفت كه قعره كشي برگزار شده واسم من جزو يكي از بيست و پنج نفري است كه مي توانند مراسم اعدام را از نزديك تماشا كنند. گفتم كه من اسمم را جايي براي قرعه كشي ثبت نكرده بودم و نزديك بود تلفن را قطع كنم كه گفت حتما كس ديگري اسم شما را ثبت كرده .ورود به قرعه كشي ثبت نكرده بودم و نزديك بود تلفن را قطع كنم كه گفت حتما كس ديگري اسم شما را ثبت كرده . ورود به قرعه كشي فقط براي كساني كه آن روز سوار مترو بودند و همين طور اعضاي درجه يك خانواده مقتولان آزاد بوده است . شايد كسي از مسافران قطار مرا مي شناخته و اسم مرا نوشته . گفتم كه تمايلي ندارم . گفت كه تصميم با من است و او فقط وظيفه داشته اطلاع بدهد. قبل از اينكه قطع كند ، اضافه كرد كه اسم من، قرعه اول بوده و معنايش اين است كه جاي من در رديف اول است . ماجرا به رسانه ها رسيد و تلفن بلافاصله شروع به زنگ زدن كرد.بعضي مي خواستند بگويند چقدر به من غبطه مي خورند كه » به قول يكي شان ـ خواهم ديد«آن حرامزاده چطور نفله مي شود». اما بيشتر تماس از طرف كساني بود كه صندلي مرا مي خواستند. بعضي ها پول پيشنهاد مي كردند و بعضي بليت هاي يك فصل مسابقات ورزشي ، وسايل منزل ، ماشين و چيزهاي ديگر ؛ انگار همه مرض تماشاي مرگ هانسته را گرفته بودند. يك نفر كه هيچ نسبتي هم با مقتولان نداشت ، تماس گرفت و پيشنهاد سه اونس حشيش مرغوب را داد. تلفن را از پريز كشيدم . روزنامه آن روز رااز كنار مبل برداشتم و بدون اينكه نگاه بكنم صفحه اولش را پاره و مچاله كردم. خريدهاي خانه هميشه با جنيفر بود. هيچ خوراكي اي در خانه نداشتم و ناچار براي غذاخوردن بيرون رفتم . چند كوچه پايين تر يك ساندويچي بود كه من و جنيفر گاهي آنجا شام مي خورديم . نزديك ترين جايي بود كه مي دانستم غذاي خوبي دارد. داخل مغازه بوي سوپ برنج مي آمد. نور ، كم بود و موسيقي آرامي به گوش مي رسيد. به نظرم صداي موسيقي  را كم مي كردند تا حس بويايي غالب باشد اما جنيفر مي گفت كه مي خواهند در مصرف برق صرفه جويي كنند. رفتم ته صف ؛ پشت سر مرد بلند قد سي و چند ساله اي كه اول متوجه حضورم نشد ، اما بعد مرا شناخت و شروع كرد به حرف زدن لاينقطع . گفت كه چقدر خوش شانس هستم. كمي كه گذشت ، تسليت هم گفت كه نشان مي داد مرگ قريب الوقوع يك نفر برايش خيلي مهم تر از فقدان انساني ديگر است . حتي بعد از اينكه ساندويچش را سفارش داد ، باز هم وراجي ادامه داد. برايم توضيح داد كه اعدام را چطور انجام مي دهند ، از چه ماده شيميايي اي استفاده مي كنند و اعدامي چه وضعي پيدا مي كند. گفت كه بعد از تزريق ماده ، حدود سه ثانيه طول مي كشد تا تمام اعضاي بدنش شروع به از كار افتادن بكند . وقتي خواهش كردم كه ساكت باشد ، جوري نگاهم كرد كه انگار به او توهين شده است . قصد من در واقع همين بود. يك هفته مانده به اعدام ، صداي صدها نفر از اعضاي خانواده مقتولان كه تماشاي اعدام هانسته را حق خودشان مي دانستند، بلندشد . براي من مثل اين بود كه كسي بگويد مي خواهد در تمام طول زمان حبس سارقي كه به خانه اش دستبرد زده ، پشت در سلول او بنشيند. به هر حال مردم حقشان را مي خواستند ودولت هم تن داد. قرار شد در سالن اجتماعات زندان امكان پخش مستقيم مراسم اعدام را از طريق چندين تلويزيون مدار بسته فراهم كنند تا بقيه هم بي نصيب نمانند. اعدام را روز شنبه گذاشتند تا تماشاچي ها بتوانند بدون نگراني از گرفتنِ‌ مرخصي ، به زندان بروند. پنجشنبه قبل از اعدام ، از زندان با من تماس گرفتند كه اگرمي توانم آنجا بروم تا پيش از رو شنبه با تدابير امنيتي مراسم و جاي نشستنم آشنا بشوم . گفتند كه اگر مايل باشم مي توانم از اتاق اعدام هم بازديد كنم . با اينكه پنجشنبه ها سر كار نمي رفتم گفتم كه رفتن برايم مقدر نيست و خواستم كه در صورت امكان برايم تلفني توضيح بدهند. نماينده زندان با حوصله توضيح داد كه از كدام در زندان بايد وارد بشوم ، چه مدارك شناسايي بايد همراه داشته باشم واينكه توجه كنم اسلحه اي همراهم نباشد. اين توصيه ، اولش به نظرم عجيب آمد ،اما يادم افتاد كه صدها نفر به قصد تماشاي اعدام يك نفر به زندان خواهند رفت و بنابراين زنده نگه داشتنش تا پيش از مراسم ، مهم است . پرسيدم كه آيا آدم براي كشتن يك اعدامي هم به زندان مي افتد واو گفت بله . توضيح داد كه تماشاخانه تقريبا به اندازه يك اتاق خواب نقلي است با پنج رديف پنج تايي صندلي كه هر رديف كمي بالاتر از رديف جلويي اش است؛ دست مثل يك سالن كوچك تئاتر . در ديوار رو به صندلي ها ،‌پنجره بزرگي قرار دارد كه مشرف به اتاقك ديگري به اندازه همين اتاق است . در اتاق دوم فقط يك  صندلي هست روي سكوي مدوري به ارتفاع حدود سي سانتي متر كه اعدامي را روي آن مي نشانند و دست و پايش را با بند و تسمه و قفل به صندلي محكم مي كنند. بعد از ورق زدن تعدادي كاغذ گفت كه صندلي من در وسط رديف اول است . از لحن حرف زدنش موقع اداي اين جمله خوشم نيامد. خداحافظي كرديم وتلفن را قطع كردم. صبح شنبه رسيد و من حاضر شدم . نمي خواستم لباس خيلي رسمي بپوشم مبادا كسي فكر كند كه عازم مراسم مهمي مثل اجراي اپرا هستم. مدارك شناسايي لازم رادر جيب گذاشتم. از پنجره ديدم كه چند تا دوربين تلويزيوني جلو ساختمان خانه است اما فكر كردم كه بيشتر خبرنگار ها در اين ساعت بايد داخل ساختمان زندان باشند تا ورود شاهدان را ثبت کنند. تاكسي جلوي در منتظر بود و احتمالا تاكسيمترش هم داشت شماره مي انداخت ، پس عجله كردم . روي صندلي عقب كه نشستم و مقصدم را كه گفتم ، راننده در آينه نگاهي به من انداخت و حتما از روي عكسم كه در روزنامه هاي چاپ شده بود مرا شناخت . گفت كه از فوت همسرم بسيار متاسف و متاثر است . گفت كه او و همسرش از روزي كه در اخبار ،ماجراي مرا شنيده بودند ، هر روز براي من دعا كرده اند. احساس عجيبي بود كه بشنوم كسي به جاي صحبت از اعدام ، درباره آنچه كه واقعا اتفاق افتاده بود ، حرف بزند.از او تشكر كردم و بعد از مدت ها روي صورتم لبخندي نشست. به زندان كه نزديك شديم ، همه جا پر از ماشين بود. پاركينگ زندان پر شده بود و مردم ماشين هايشان را در زمين خالي مجاور زندان به صف پارك كرده بودند. ون هاي واحدهاي سيار تلويزيون با آنتن هاي سر به آسمان كشيده شان ، يك طرف خيابان را پر كرده بودند. عده اي نزديك به در ورودي زندان در طرفداري از اعدام تظاهرات مي كردند. عده زيادي هم دور و بر محوطه جمع شده بودند ، انگار آمده بودند آخرين بليت هاي يك كنسرت بزرگ را شكار كنند. راننده، سرعت ماشين را كم كرد. چراغ هاي خطرش را روشن كرده ومنتظر شد تا چند ماشين كه از رو به رو مي آمدند رد شوند تا او بتواند دور بزند و آن طرف ، جلوي زندان نگه دارد . ماشين ها كه رفتند از او خواستم لحظه اي توقف كند. گفتم كه دور نزند و مستقيم برود به تقاطع (26) و (15)؛ پارك كوچكي نزديك مركز شهر . در آينه نگاهي خالي از تعجب به من كرد. مي دانست من كي هستم و اينكه جاي من در رديف اول تماشاگران است . فقط ثانيه اي به من نگاه كرد و به رانندگي اش ادامه داد. از صبح باد ملايمي مي وزيد . احساس خوبي داشتم وقتي نسيم از لاي انگشت هايم رد مي شد. روي نيمكتي نشستم كه من و جنيفر هر وقت امكانش پيش مي آمد از سر كار براي خوردن ناهار آنجا قرار مي گذاشتيم . نشستم و به يكي از خيابان هاي روبه رو چشم دوختم . زمان گذشت ،نمي دانم چقدر ـ ساعت مچي نمي بستم. متيوهانسته اما ، قطعا مرده بود و اگر بگويم كه يادآوري اش ذره اي باعث تسلاي خاطرم شد ، دروغ گفته ام. از اول هم مي دانستم كه نخواهد شد . حس فقدان هيچ جا نمي رود. ياد حرف مرد داخل ساندويچ فروشي درباره آن سه ثانيه قبل از مرگ اعدامي افتادم . با خودم شمردم : هزار و يك ، هزار و دو ، هزار و سه . پي نوشت:   * اين داستان با عنوان :One Mississippi» در مجموعه داستان «Best American Mystery Stories» سال (2005) به چاپ رسيده است.   منبع: خردنامه همشهري داستان شماره 68  
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 371]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن