واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
اضطراب نويسنده: اکبر رضي زاده گورستان متروكهي شهر را سكوت و وهم و اضطراب پُر كرده بود، و چيزي از جنس توهم و تشويش همه جا سرك مي كشيد. «نويسنده» كه غُصه از وَجَناتش شَره مي كرد، عرق ريزان پاي راستش را بر لبهي بيل گذاشت و محكم به درون خاكها فرو كرد و بعد بيل پر از خاك را بطرف قبر حركت داد اما همين كه خواست بيل خاك را درون قبر خالي كند، خندهي پت و پهن، و نگاه تمسخرگونهي مُرده را ديد، كه ردِّ آن از ميان گور مي گذشت و به چشمهاي غضبناك او كليد مي شد: «خوب! ... حالا چي؟... هنوز هم فكر مي كني اين صحنه اي از يك فيلم سينمايي است؟... بسيار خوب حاضرم آخرين حرفت را بشنوم.» مرده خنده ي تمسخرآميزش را پي گرفت و چيزي نگفت. «او ... هو ... م ... بي چاره! شايد هم فكر مي كني همهي اينها صحنه پردازي هاي واپسين سطور رُمان است! ... هان؟ ولي تا چند لحظه ي ديگر خواهي ديد كه قبر را پُر از خاك خواهم كرد و تو در ميان لايه هاي خاك، مرده اي زنده به گور خواهي شد!» مُرده، موهاي بلند خرمايي رنگش را از زير شانهي راستش رها كرد و آن را روي سينه اش ريخت و نفس عميقي كشيد. سر و صورتش را قشري از خاك پوشانده بود. رنگ قرمز ماتيكش، خاكستري سير شده بود و خطوط كشيده ي چهره اش چيزي را در خود پنهان مي كرد. آرام و خموش و مطمئن در ميان گور دراز كشيده بود و هيچ چيز را به حساب نمي آورد. حتي خودش را. نويسنده از خندهي يُغور و بي خيالي بيش از حدّ مرده به تنگ آمده بود. بيل پر از خاك در ميان دستهايش- بالاي سينهي مرده- سنگيني مي كرد كه هر لحظه از گوشه و كنار آن، پهنه اي خاك بر سينهي مرده مي نشست. «پس مي خواهي بگويي هيچ حرفي نداري كه در آخرين لحظات عمرت بر زبان آوري؟... هان!؟» خطِ نگاه بي تفاوت مرده، توي صورت نويسنده گم شد و دلشورهي او را بيشتر كرد. اما همين كه خواست بيل خاك را خالي كند، شنيد: «چرا! ... دارم.» - ببينم درست شنيدم؟ ... تو چيزي گفتي؟! - درست فهميدي؟ - آفرين؟ ... حدس مي زدم كه بالاخره مُقر مي آيي! از اول هم مي دانستم كه تو از آن دست «كاراكتر» هايي نيستي كه كُفر نويسنده را در مي آورند، تا رام شوند. خوب بگو ببينم اين آخرين حرفت چيست؟ ردّ نگاه خشمگين مرده در چشمان مرد جمع شد و بعد حلقهي انگشتري اش را از دستش بيرون آورد و به طرف مرد دراز كرد: «بيا اين هم آخرين حرفم! تو، آخرش هم نويسنده نمي شوي. تو از «شخصيت پردازي» هيچ نمي داني؛ فكر مي كني با رديف كردن چند حادثهي آبكي، مي تواني افكار و عقايد ماليخوليايي ات را به عنوان «داستان مدرن» به خورد خواننده بدهي... آقا الفباي داستان نويسي راهم نمي داند، ولي خودش را نويسنده اي جهاني مي داند!...» نويسنده از شنيدن اين سخن چندشش شد. بيل خاك را زمين گذاشت. دستش را به درون قبر بُرد و حلقه را از دست مُرده گرفت. غبارهاي روي آن را پاك كرد و در جيب و گذاشت و غرّيد: «پس در اين دقايق آخر هم دست از ليچارگويي و كُركُري خواندن برنمي داري، هان؟!» مُرده چيزي نگفت. مثل اين كه هيچ نشنيده است. يا نخواست شنيده باشد! «يك عمر مانند سايه، هميشه و همه جا مرا تعقيب كردي. بر همه چيز و همه كس مشكوك بودي. مدام همچون شبح در جاي جاي وجودم حُلول كردي. با هر كس حرف زدم! ... اوه ... لعنت بر شما كاراكترهاي لجوج و سمج كه حتي در قبر هم...» مرده بي اعتناء به حرفهايي كه شنيد، نگاهش را از چهرهي مرد دزديد و خاكهاي پاشيده شده روي صورتش را زدود. «اصلاً اشتباه از من بود كه در داستاني با ديدگاه «من رواي» تو را همسر خود قرار دادم. تو بايد از اول بوجود نمي آمدي. يا در همان اوايل پيدايش، سر به نيست مي شدي! ...» دوباره خندهي يُغور و پت و پهن مرده صورتش را پُر كرد: « با اين حرفت كاملاً موافقم. تو نويسنده ناشي اي هستي! تو نبايد براي يك رمان «امپرسيونيسم» همسري چون من، خلق مي كردي. تو فكر مي كني همهي كاراكترها موظفند مانند پياده هاي شطرنج در چنگال تو باشند، و همهي خوانندگان، خلجانات روحي تو را به عنوان يك «رمان نو» يا ... نمي دانم يك رمان «پست مدرن» بپذيرند! تو آدم احمقي هست جيمي! ...» نويسنده با شنيدن اين سخن سخت برآشفت. دوباره بيل پر از خاك را از روي زمين برداشت و بالاي سر مُرده برد: «بسيار خوب مانا، تو آخرين حرفت را مطرح كردي و حالا وقت آن رسيده است كه براي هميشه زير خروارها خاك دفن شوي. شايد من در بازنويسي رمانم بتوانم بازيگر مهرباني براي ايفاي نقش مقابل خود خلق كنم! زني كه به عشق اعتقاد داشته باشد، و هميشه عاشقِ عشق باشد، نه عاشق معشوق! ...» و بيل پر از خاك را به روي سينهي مرده خالي كرد. و به دنبال آن بيلي ديگر، و بعد بيلي ديگر. لحظاتي بعد، نويسنده با سنگ بزرگي كه از قبل تهيه كرده بود، روي قبر را پوشاند و عرق ريزان و مضطرب و آشفته، تند و با شتاب به طرف در خروجي گورستان متروكهي شهر حركت كرد. مثل اينكه مي خواست از همه چيز فرار كند. حتي از خودش! دقايقي گذشت و مرد با عجله و ترس و اضطراب گام برمي داشت، ولي هنوز محوطه را ترك نكرده بود كه در گوشه اي از گورستان، صحنه اي اسفناك و دلهره آوري را ديد و ناخودآگاه و بدون اراده به طرف آن كشيده شد. زني با موهاي بلوند و لبهاي صورتي رنگ و چشمهايي درشت و زيبا، ژوليده و مشوش، به تنهايي قبري را كه شخصاً بنا نهاده بود، مي پوشاند. نويسنده از ديدن اين منظره سخت برآشفت و ناخودآگاه به طرف زن بلوند چشم درشت راه افتاد: «ببخشيد خانم مي تونم كمكتون كنم؟!» - چ... چ... چي گفتيد آقا؟ كمك! ... اوه ... بله بله. خيلي ممنون خواهم شد. حالا كه از شر اون شوهر لعنتي خود را خلاص كردم بايد كه يك نفر ... و بعد كلامش را ناتمام گذاشت و با دلشوره و اضطراب نگاهي به سرتاپاي نويسنده كرد و ديگر چيزي نگفت. ترس و وحشت و التهاب سراپاي مرد را گرفته بود و با نگاه مرموز و پر ابهامش بريده بريده گفت: «چي؟! ... يعني مي خواهيد بگوييد كسي كه لحظاتي قبل، قبرش را پوشانديد شوهر شما بود كه به وسيلهي شما به قتل رسيد؟!» - اوه ... بله بله ... ولي... بهتر است بگوييد زنده به گور شد! - چي گفتيد خانم؟ ... شما همسرتان را زنده زنده دفن كرديد؟ ... نه باور كردني نيست. حتماً شوخي مي كنيد! زن لحظه اي خيره خيره به چهرهي نويسنده زل زد و مثل اينكه از چيزي ترسيده باشد، با غيظ گفت: «ببينم آقا، شما مأمور دولت هستيد؟!» - چي مأمور دولت؟ ... نه نه. به هيچ وجه. قسم مي خورم. شما مي توانيد روي حرفهاي من حساب كنيد. - مثل اين كه چارهي ديگه اي ندارم. تنها كسي كه از راز من خبر دارد، فقط شما هستيد! بسيار خوب به شما اعتماد مي كنم. در چشمهاي شما رازي را پنهان مي بينم كه هرگز در چشمهاي آن كاراكتر دُگم و لجوج وجود نداشت. - چي گفتيد؟ ... کاراکتر دگم و لجوج!... - بله آقا. راستش را بخواهيد من يك نويسنده هستم. يك نويسندهي عاشق. آن مرد براي نگارش رماني به همسري خود گزيدم. اما ... او مردي لجوج و بد قِلِق بود و همیشهبا نگاهی تمسخر گونهبه من می نگریست او همیشه عاشق معشوق بود، نه عاشقِ عشق! اصلاً به هيچ وجه مرا يك نويسنده نمي دانست و مي گفت تو اداي داستان نويسها را در مي آوري! عمري را به اجبار تا اواخر رمان او را تحمل كردم. ولي ... ولي امروز ديگر تصميم خود را گرفتم و به هر طريق بود، با ترفندهاي مختلف اين بازيگر بد عُنُق را به اين گورستان قديمي آوردم و از خلوتي و سكوت اينجا استفاده كرده و با همين انگشتان لرزانم او را به خاك سپردم. بله! ... «ميشل» ديگر وجود ندارد. مُرد و تمام شد، و براي هميشه ذهن مرا تخليه كرد! ... تعجب و التهاب سراپاي نويسنده را گرفته بود. شك و ترديد بر وجودش سايه انداخته، نمي دانست چه مي گويد و چه مي شنود. با دستمال عرقهاي روي پيشاني اش را پاك كرد و با زباني الكن گفت: «عجيب است! ... خيلي عجيب است. چرا امروز همه چيز در هم آميخته شده است؟ خدايا نكند مانا- همسرم - درست مي گفت! و من حالا يك ديوانهي واقعي هستم؟! ديوانه اي كه ذهنش پر از «شخصيت» هاي ضد و نقيض و به قول داستان نويسها آدمهاي پارادوكسيكال است؟!» زن به سخن آمد: «نه آقا! شما به هيچ وجه ديوانه نيستيد، و همه چيز واقعيت دارد. نه كابوس است. نه رؤيا. ولي باور آن كمي سخت است!» - اگر اين طور است پس لطفاً بگوييد اسم شما چيست و «نام» و «تِم» اصلي رُمانتان چگونه است؟! - اسم من آلِنيا، و عنوان كتابم «اضطراب» است. موضوع آن هم كه مشخص است: آفات اجتماعي خانواده ها! - آلِنيا؟!... اوه خداي من، چه مي شنوم؟! - واقعيتها را! ... در واقع همان چيزي كه بايد زيربناي اصلي يك داستان باشد. - خوب، پس با مرگ ميشل، پايان بندي رمانتان چه مي شود خانم نويسنده؟! - چ... چ... چي گفتيد آقا؟ پس شما علي رغم اون لعنتي، نويسنده بودن مرا باور داريد؟ - پاسخ سوال مرا نداديد خانم نويسنده! پس كتابتان چه مي شود؟ - هيچ چي آقاي محترم. آن را پاره مي كنم و به جوي آب مي اندازم. اين بهترين تصميم است... بيش از نيمي از اين رمانها و نوولهايي را كه امروزه نگاشته مي شوند، بايد پاره كرد و در سطل زباله ريخت! مشتي افكار ماليخوليايي و ديوانه كننده!... و مهم اينكه عناويني چون «مدرن» يا «پست مدرن» را يَدَك مي كشند! ... اما ... اما بالاخره شما نگفتيد كه، كي هستيد و در اين وقت روز، در اين گورستان وهم آلودِ متروكه چه مي كنيد؟! نويسنده از اين سوال غافلگيركننده به لكنت افتاد: «ه... ه... هيچ چي خانم نويسنده، من از اينجا رد مي شدم كه شما را با اين حالت ديدم. يعني! ... چيزه! ... اصلاً مهم نيست...» تار و پود نويسنده را شك و ترديد و اضطراب فرا گرفته بود. ناخودآگاه اين جملات از زيرزبانش خارج شد: «نمي دانم زن و مردي كه امروز زير خاك دفن شدند، ديوانه بودند؛ يا من و اين زن كه روي زمين دفن شده ايم! ...» و بعد براي لحظاتي بر خود مسلط شده، جلوِ رعشهي انگشتهايش و همچنين حركات ناموزون اندامهايش را گرفت و با تشويش و دلهره، دست راستش را در جيب شلوارش فرو برد و حلقه را از آن بيرون آورد و با آستين پيراهنش گرد و خاكهاي روي آن را تميز كرد و سپس بريده بريده گفت: « ببخشيد خانم آلِنيا، ممكن است اين حلقهي ازدواج را از من قبول كنيد!؟» /ع
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 446]