-
اضطراب نويسنده: اکبر رضي زاده گورستان متروكهي شهر را سكوت و وهم و اضطراب پُر كرده بود، و چيزي از جنس توهم و تشويش همه جا سرك مي كشيد. «نويسنده» كه غُصه از وَجَناتش شَره مي كرد، عرق ريزان پاي راستش را بر لبهي بيل گذاشت و محكم به درون خاكها فرو كرد و بعد بيل پر از خاك را بطرف قبر حركت داد اما همين كه خواست بيل خاك را درون قبر خالي كند، خندهي پت و پهن، و نگاه تمسخرگونهي مُرده را ديد، كه ردِّ آن از ميان گور مي گذشت و به چشمهاي غضبناك