واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
ايستگاه بعدي نويسنده: اکبر رضي زاده اندك اندك جمع مستان مي رسند اندك اندك مي پرسستان مي رسند اندك اندك زين جهان هست و نيست نيستان رفتند و هستان مي رسند «مولوي» وقتي اتوبوس شركت واحد در ايستگاه متوقف شد، زن در حالي كه سر بچه اش را از شانهي راست به شانهي چپش منتقل مي كرد، پا را در ركاب گذاشت و از راننده پرسيد: «ببخشيد خيابان فيض مي رويد؟» راننده فقط با حركت سر، پاسخ مثبت داد. زن جوان چادرش را جمع و جور كرد و روي يك صندلي دو نفره نشست و بچه اش را كه تازه از خواب بيدار شده بود، از ميان بازوانش رها كرد و در كنار خود نشاند. پسرك پنج يا چهار ساله به نظر مي رسيد و مادرش، بيست يا بيست و دو ساله، با اندامي باريك و كشيده و چشماني به گودي نشسته. كه ابهام و سردرگمي از حركاتش موج مي زد، و چهره افسرده اش حاكي از يك دنيا حرف در گلو مانده بود! راننده نگاهش را از آيينهي وسط اتوبوس به آسفالت خيابان مقابلش دوخت و كلاج و دنده را رها كرد و اتومبيل را به حركت درآورد. اواخر پاييز بود و هوا كاملاً سرد. سرما از درز پنجره ها به داخل سُر مي خورد و تا مغز استخوانها نفوذ مي کرد. روي صندلي پشت سر زن، دو مرد جوان مشغول گفتگو بودند و صندلي سمت چپ را پيرزني فربه و خودخواه به تنهايي اشغال كرده بود، كه بي اعتنا به اطرافيان مشغول بافتن كاموا بود. زن و شوهر شيك پوش و جواني در صندلي مقابل زن، نشسته بودند که آرام و ملايم صحبت مي كردند و براي زندگي آينده نقشه ها مي كشيدند. باران كه چند دقيقه پيش قطع شده بود، مجدداً نم نم شروع به باريدن كرد. پسرك كه موهاي طلايي و چشمان عسلي و صورتي گرد داشت دست مادر را از سرشانه اش برداشت و با پاهاي كوچكش روي صندلي ايستاد. اول نگاهي به پيرزن فربه كه هنوز مشغول كاموابافي بود، انداخت و لحظه اي چند به او خيره شد. ولي وقتي كه بي توجه او را ديد، نگاهش را از وي شسته و به دو مرد جوان پشت سر دوخت كه چند تا كتاب در دست داشتند و راجع به آنها بحث مي كردند. زن خاموش و صامت به قطرات باران پشت شيشه چشم دوخته بود و گمشده موهومي را در ميان عابران مي جست. پسرك مو طلايي كم كم با دو جوان پشت سر خو گرفته، و با آنها شوخي مي كرد و مي خنديد. زن به زوج جوان صندلي جلو، چشم دوخته و با نگاه ملال آورش محو آنها شده بود. هرازگاهي صداي خنده و كلمات دست و پا شكسته پسرك سكوت كسالت بار و آزاردهنده مادرش را مي شكست كه آهسته مي گفت: «هيس!» و انگشت روي بيني اش را به او نشان مي داد. اتوبوس زير نم نم باران - كه آرام آرام داشت شدت مي گرفت- در يكي دو ايستگاه ديگر توقف كرد و عده اي پياده و عده اي سوار شدند و باز حركت ... نسيم سرد هنوز از درز پنجره ها به صورت افسرده زن مي خورد و او را از دنياي تيره و تار درونش، بيرون مي كشيد. دوچرخه سواري دفعتاً جلوي اتوبوس پريد و راننده پدال ترمز را محكم فشرد و اتومبيل در جاي خود ميخكوب شد. در اين هنگام پسرك بلوند كه سرگرم بازي و گفتگو با جوانهاي پشت سر بود، ناگهان از صندلي كنده شد و به كف اتوبوس سقوط كرد. قبل از كمك جوانها، مادرش او را از زمين برداشت و به روي صندلي نشاند و از روي خشم ضربه اي به پشت دستهاي كوچك او زد: «اِ... چرا مثل بچهي آدم روي صندلي نمي شيني؟!» اين را گفت و كودك را به خود فشرد. راننده كه سرش را از پنجره بيرون كرده بود تا فحشي نثار دوچرخه سوار كند، با شنيدن گريه پسرك، دوچرخه سوار را فراموش كرده و به مادر نهيب زد: «خانم اون طفلكي چه تقصيري داره؟! خودت بايد مي گرفتيش. نگرفتي هيچي، تازه كتكش هم مي زني؟!» مادر كه در مقابل گفته هاي راننده، حرفي به ذهنش نمي رسيد با نگاه تأسف بار جواب او را فقط با سكوت داد و نفس عميقي كشيد و بچه را محكم به روي پاهايش فشرد. يكي دو دقيقه وضع بدين منوال گذشت. دوچرخه سوار از اتوبوس دور شد و پيرزن فربه كه اجباراً در اين چند لحظه دست از كاموا بافتن برداشته بود، دوباره مشغول كارش شد، پچ پچ مسافرين آرام آرام خاتمه يافت و اتوبوس دوباره به راه افتاد. پسرك كوچولو هنوز اشك مي ريخت و به آغوش مادر پناه مي برد. دو جوان پشت سر، كه خود را در سقوط كودك مقصر مي دانستند در صدد بودند كه به طريقي از مادر، پوزش بخواهند. ولي زن چنان در خود غرق بود كه موقعيت مناسبي براي شنيدن گفتار جوانان به دست نمي داد. لحظاتي ديگر گذشت و وضع كاملاً عادي شد. اما پسرك بلوند هنوز گريه مي كرد، و ناگهان در حين گريه با حالت بغض آلودي گفت: «مامان ... كو بابا؟!» زن با شنيدن اين حرف ناگهان ملتهب شد. نفس عميقي از ژرفاي سينه اش بيرون داد، اشكهاي گوشه چشمان فرزندش را پاك كرد، و با لحن مهرباني گفت: «رفت ... بابا، رفت». دو مرد جوان كه ناظر بر صحنه بودند با شنيدن اين حرف نگاه پرسشگرانه اي به هم انداختند و جمله اي را زير لب نجوا كردند. بچه كه از توضيح مادر راضي نشده بود و هنوز آرام آرام مي گريست خود را از ميان دست و پاي مادر بيرون كشيد و روي پاهاي او ايستاد و با بغض گفت: «مامان ... بابا، كجا اَفت؟!» زن به گونه هاي كوچك و چشمان مرطوب پسرش نگريست و آهسته گفت: «رفت ... بابا رفت.» زوج جوان صندلي جلو كه با شنيدن اين حرف، رشته افكارشان از هم گسيخته بود نيم نگاهي به صندلي عقب سرشان انداختند شايد مي خواستند سؤالي بكنند كه دوباره پسرك بلوند به سخن آمد: «مامان ... بابا، چرا اَفت؟!» زن فربه كه از اول تا آن هنگام نسبت به همه چيز بي تفاوت بود، بي اختيار دست از بافتن شست و نگاهي به مادر و فرزند كرد و تبسمي را كه چند دقيقه پيش- هنگام ورود آن دو- از بچه مضايقه كرده بود، اين بار از او دريغ نكرد. باران شديدتر شد و حالا كاملاً خيابان را خيس كرده بود. سوز سرد درز پنجره ها شديدتر شده و بر سر و روي مادر و فرزند شلاق مي زد. دو نفر جوان پشت سر، كه محو مادر و فرزند بودند از هر گونه بحثي خودداري كردند و به دنبال دستاويزي بودند تا كلامي از زن بشنوند، اما زن، صامت و خاموش از پشت پنجره به قطره هاي باران مي نگريست و به دنبال گمشدهي خود سنگفرش پياده روها را برانداز مي كرد. پسرك بلوند كوچولو كه كم كم گريه اش فروكش كرده بود، ولي سنگيني غمي بر قلب كوچكش فشار مي آورد، با دست ضربه اي بر صورت مادر زد و دوباره گفت: «مامان... بابا، كجا اَفت؟!» زن نفس عميقي كشيد، و ديگر هيچ نگفت. تنها موهاي پسرك را نوازش مي كرد و او را به خود مي فشرد. پيرزن فربه كه از تكرار سؤال فرزند و طفره رفتن جواب مادر، طاقتش طاق شده بود، خطاب به مادر گفت: «ببخشيد خانم! باباش كجا رفته؟! مسافرت؟!» قبل از كلام مادر، صداي راننده اتوبوس شنيده شد: «فلكه فيض ... كسي پياده نمي شه؟...» زن سؤال پيرزن را بدون پاسخ گذاشت و بچه اش را بغل كرد و چادرش را به دور خود كشيد و بدون توجه به كسي سرش را زير انداخت و طول اتوبوس را طي كرد و از در خارج شد. دو مرد جوان از پشت پنجره با حركت انگشتان، از پسرك بلوند خداحافظي كردند. زن بچه به بغل، زير نم نم باران در سينه كش ديوار از اتوبوس دور شد. پسرك كه حالا آرام و خموش سرش را بر شانهي مادر گذاشته بود و اطرافش را مي نگريست با همان كلمات سر و دست شكسته اش ناگهان فرياد كرد: «مامان ... بابا!!!». زن به خود لرزيد و خواسته به گفتهي كودك بي اعتنا باشد ولي پسرك با حالت هيجان زده اي، با دست محكم به صورت مادر كوبيد و دوباره گفت: «مامان ... بابا!!! بابا اونجاست...» مادر كه متوجه التهاب و هيجان بچه شده بود، ناخودآگاه به دستهاي كوچك او نگريست، كه با انگشتانش به جايي اشاره مي كرد. زن نگاهش را بر سينه كش ديوار دوخت و اعلاميه اي را كه پسرش نشان مي داد، برانداز كرد. در بالاي آن نوشته شده بود: [چهل روز گذشت] و در سمت چپ آن، عكس پدر كودك با لباس سربازي چاپ شده بود. اشكهاي زن در زير نم نم باران گم شده و آرام و خموش به طرف «ايستگاه بعدي»، گلستان شهداء به راه افتاد. /ع
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 251]