تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 15 آبان 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):هر لحظه ای که بر فرزند آدم بگذرد و او به یاد خدا نباشد روز قیامت حسرتش را خواهد...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1826060930




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

هجر تو خوشست اگر چه زارم دارد


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
هجر تو خوشست اگر چه زارم دارد
هجر تو خوشست اگر چه زارم داردشاعر : سنايي غزنوي وصل تو بتر که بي‌قرارم داردهجر تو خوشست اگر چه زارم دارداين نيز مزاج روزگارم داردهجر تو عزيز و وصل خوارم داردوز خوي تو عقلها کمالي دارداز روي تو ديده‌ها جمالي داردخال تو بر آن روي تو حالي دارددر هر دل و جان غمت نهالي داردشبهاست که روي بر زمين مي‌داردبا هجر تو بنده دل خمين مي‌داردبي روي توام روي چنين مي‌داردگويند مرا که روي بر خاک منهوي سيرت تو منزه از خصلت بداي صورت تو سکون دلها چو خرداز بيم تو هيچ دم نمي‌يارم زددارم ز پي عشق تو يک انده صدگه اهل فساد و با بدان داد و ستدگه جفت صلاح باشم و يار خردزين بيش دف و داريه نتوانم زدبايد بد و نيک نيک ور نه بد بدپس چون کنمت بگفت هر ناکس زدمن چون تو نيابم تو چو من يابي صدپاي از سر و آب از آتش و نيک از بدکودک نيم اين مايه شناسم بخردشکرانه هزار جان فدا بايد کردروزي که بود دلت ز جانان پر دردبي شکر قفاي نيکوان نتوان خورداندر سر کوي عاشقي اي سره مردور باد شوم چو آب بر من سپردگر خاک شوم چو باد بر من گذرداز دست چنين جان جهان جان که بردجانش خواهم به چشم من در نگردزير قدمش ديده زمين خواهم کردبر رهگذر دوست کمين خواهم کردنه عاشق زارم ار جز اين خواهم کردگر بسپردش صد آفرين خواهم گفتو آن روي چو مه به ياسمين پنهان کرداز دور مرا بديد لب خندان کردور نه به قصب ماه نهان نتوان کردآن جان جهان کرشمه‌ي خوبان کردعشق تو مرا زنده‌ي جاويدان کردسوداي توام بي‌سر و بي‌سامان کرددر خاک عمل بهتر ازين نتوان کردلطف و کرمت جسم مرا چون جان کردآنروز زمانه را زبون خواهي کردروزي که سر از پرده برون خواهي کرديارب چه جگرهاست که خون خواهي کردگر حسن و جمال ازين فزون خواهي کردزنهار به هيچ آبي آلوده مگردچون چهره‌ي تو ز گريه باشد پر دردکز دريا خشک آيد از دوزخ سرداندر ره عاشقي چنان بايد مردتا خصم من از جان تو برنارد گردگفتا که به گرد کوي ما خيره مگرددر کوي تو کشته به که از روي تو فردگفتم که نبايدت غم جانم خورددر عهد وفا نگر که چون آيد مردمنگر تو بدانکه ذوفنون آيد مرداز هر چه گمان بري فزون آيد مرداز عهده‌ي عهد اگر برون آيد مردشوخي چکني که نيستي مرد نبردرو گرد سراپرده‌ي اسرار مگردکو درد به جاي آب و نان داند خوردمردي بايد زهر دو عالم شده فردشد مست و سوي رفتن آهنگ آوردآن بت که دل مرا فرا چنگ آوردچون گل بدريد جامه و رنگ آوردگفتم: مستي، مرو، سر جنگ آوردبس شاه که ياد پاسبان تو خوردبس دل که غم سود و زيان تو خورداي من سگ آن سگي که نان تو خوردنان تو خورد سگي که روبه گيرستبايد که دل از کون و مکان برگيردهر کو به جهان راه قلندر گيردآلودگي جهان نه در برگيرددر راه قلندري مهيا بايدآهن ز لبش قيمت مرجان گيردچون پوست کشد کارد به دندان گيردتا جان گيرد هر آنچه با جان گيرداو کارد به دست خويش ميزان گيردوين مهره‌ي نيستي نه هر کس بازداين اسب قلندري نه هر کس تازدچون جان بشود عشق ترا جان سازدمردي بايد که جان برون اندازدسگ زان تو شد به استخواني ارزدگبري که گرسنه شد به ناني ارزدآسايش زندگي به جاني ارزداظهار نهاني به جهاني ارزداز خاک جفا صورت مهر انگيزدبادي که ز کوي آن نگارين خيزدهر ساعتم آتشي به سر بربيزدآبي که ز چشم من فراقش ريزدوز نيکي تو يک هنرت صد باشداي آنکه برت مردم بد، دد باشدگر مردم نيک بد کند بد باشدداني تو و آنکه چون تو بخرد باشددري شمرم کش اصل از آتش باشددشنام که از لب تو مهوش باشدکان باد که بر گل گذرد خوش باشدنشگفت که دشنام تو دلکش باشدجان دادنم از پي تو مشکل باشدتو شيردلي شکار تو دل باشدمدبر چه سزاي عشق مقبل باشدوصل تو به حيله کي به حاصل باشداين شيفتگي يک چهل خواهد شداين ضامن صبر من خجل خواهد شدگويا که سر اندر سر دل خواهد شدبر خشک دوپاي من به گل خواهد شدزهد و ورع و سجاده مردود تو شددر راه قلندري زيان سود تو شدبپرست پياله را که معبود تو شددشنام سرود و رود مقصود تو شدسرهاي سران در سر سوداي تو شدبالاي بتان چاکر بالاي تو شدجهانها همه دفتر سخنهاي تو شددلها همه نقش‌بند زيباي تو شدبر تن هنرش سياهي دود آمداز فقر نشان نگر که در عود آمدبودش همه از براي نابود آمدبگداختنش نگر چه مقصود آمدقوت دل من جز غمت اي ماه نمانددر هجر توام قوت يک آه نمانداندر ره عاشقي دو همراه نماندزين خيره سري که عشق مه رويانستننشسته به پيش خاصي و عامي چندنارفته به کوي صدق در گامي چندبرکرده ز طامات الف لامي چندبد کرده همه نام نکو نامي چندفرمود که تا سجده برندت يک چندنقاش که بر نقش تو پرگار افگندمي‌خواند «وان يکاد» و مي‌سوخت سپندچون نقش تمام گشت اي سرو بلنداز فرقت گل همي شکايت کردندمرغان که خروش بي‌نهايت کردندبا گل گله‌هاي خود حکايت کردندچون کار فراقشان روايت کردندچون بر تو شبي گذشت نامت نبرنداي گل نه به سيم اگر به جانت بخرندبر سر ريزند و زير پايت سپرندگه نيز عزيز و گاه خوارت شمرنددر سبلت تو به شاعري که نگرنداين بي‌ريشان که سغبه‌ي سيم و زرندترانه‌ي خشک خوبرويان نخرندزر بايد زر که تا غم از دل ببرندطاووس نه‌اي که با تو در تو نگرندسيمرغ نه‌اي که بي تو نام تو برندآخر تو چه مرغي و ترا با چه خرندبلبل نه که از نواي تو جامه درندکز سايه‌ي حشمت تو مهتر دورندسادات به يک بار همه مهجورندگر شکر تو گويند به جان معذورنداز غايت مهر تو به دل رنجورنداز کوي تو عاشقان بيهوش کشندبا ياد تو جام زهر چون نوش کشندتا غاشيه‌ي مهر تو بر دوش کشندبنماي به زاهدان جمال رخ خويشدر راه قلندري ترا سر نکندتا عشق قد تو همچو چنبر نکندکورا همه آب بحرها تر نکنداين عشق درست از آن کس آيد به جهانعمر تو کراي سور و ماتم نکندعشق تو کراي شادي و غم نکندچه جاي کراييم کراهم نکندزخم تو کراي آه و مرهم نکندور صبر کني به تو نمودي نکندبسيار مگو دلا که سودي نکندو آتش زند اندرو و دودي نکندچون جان تو صد هزار برهم نهد اوتا کار مرا چو زلف درهم نکنديک دم سر زلف خويش پر خم نکندخاري که چنو گل سپر غم نکندخارم نهد و عشق مرا کم نکندمفلس مانند و از خجالت نرهندعشاق اگر دو کون پيش تو نهندپيداست درين جهان به جاني چه دهندمن عاشق دلسوخته جاني دارمجان و دل من زهر دو آبادانندعشق و غم تو اگر چه بي‌دادانندچون جان من و عشق تو همزادانندنبود عجب ار ز يکديگر شاداننداز دست فلک هميشه خونبارانندآنها که اسير عشق دلدارانندبدبختي و عاشقي مگر يارانندهرگز نشود بخت بد از عشق جدابسيار ز ديده خون دل ريخته‌اندآنها که درين حديث آويخته‌اندآنگاه به حيلت از تو بگريخته‌اندبس فتنه که هر شبي برانگيخته‌اندبر چهره ز خون دل نشان مي‌بيندديده ز فراق تو زيان مي‌بيندتا بي رخ تو چرا جهان مي‌بيندبا اين همه من ز ديده ناخشنودممهر رز عاشقي دگرگون زده‌اندآن روز که مهر کار گردون زده‌اندکاين زر ز سراي عقل بيرون زده‌اندواقف نشوي به عقل تا چون زده‌اندهر دم که بروي ما زني دام بودتا در طلب مات همي کام بودگر زندگي از جان طلبد خام بودآن دل که در او عشق دلارام بوداز مرگ نينديشد و هشيار بودآن ذات که پرورده‌ي اسرار بوددر خاک يکي شود که در نار بودتيمار همي خوري که در خاک شومنابوده و بود او همه سود بودهر بوده که او ز اصل نابود بودنابود شود هر آينه بود بودگر يک نفسش پسند مقصود بودجان گشته خراب و عالم آباد چه سود باشددل بنده‌ي عاشقي تن آزاد چه سود باشدفرياد رسي چو نيست فرياد چه سود باشدفرياد همي خواهم و تو تن زده‌ايسر، سر ز وفا شود ز افسر نشودزن، زن ز وفا شود ز زيور نشودسگ را سگي از قلاده کمتر نشودبي‌گوهر گوهري ز گوهر نشودتا کار تو چون زلف تو درهم نشودترسم که دل از وصل تو خرم نشودتا باد نکويي ز سرت کم نشودبا من به وفا عهد تو محکم نشودديوت همه جز راه بلا ننمايديک روز دلت به مهر ما نگرايدمي‌گويد من همي نگويم شايدتا لاجرم اکنون که چنينت بايدپيش رخ تو نثار جان مي‌بايدآني که فداي تو روان مي‌بايداي دوست چناني که چنان مي‌بايدمن هيچ ندانم که کرا ماني توناخفته دو چشم را عنا فرمايدگاهي فلکم گريستن فرمايدگويد ز بدي خنده نيايد آيدگاهيم به درد خنده لب بگشايدبا فوطه هزار جان ز تن بربايدروزي که بتم ز فوطه رخ بنمايدعاشق کش فوطه پوش نيکو نايددر فوطه بتا خمش ازين به بايدبايد که بدون يار خود نگرايدمردي که به راه عشق جان فرسايدکز دوزخ و از بهشت يادش نايدعاشق به ره عشق چنان مي‌بايدتا عشق هنرهاي خودش بنمايدآن بايد آن که مرد عاشق آيدبا او همه غوغاي جهان برنايدشاهنشه عشق روي اگر بنمايدآن نرگس پر خمار خرم نگريدآن عنبر نيم تاب در هم نگريدهان تا نرسد چشم بدي کم نگريدروز من مستمند پر غم نگريدوان سيب در آن رهگذر جان تو ديددي بنده چو آن لاله‌ي خندان تو ديدکاندر دل تنگ خود زنخدان تو ديدني سيب در آن حقه‌ي مرجان تو ديدبيشت بايد ز عشق من داد نويداکنون که سياهي اي دل چون خورشيدچون ديده‌ي ديده‌اي سيه به که سفيدکاندر چشمي تو از عزيزي جاويدشب ماه مني و روز روشن خورشيداي ديدن تو راحت جانم جاويدآن روز سياه باد و آن ديده سپيدروزي که نباشدم به ديدارت اميدگفتم که به صدر ما نماند جاويداي خورشيدي که نورت از روي اميدگر سرد نگردد اين نگارين خورشيدناگه به چه از باد اجل سرد شديزو گشت درين جهان همه حسن پديديک ذره نسيم خاک پايت بوزيدبفروخت دل و ديده و مهر تو خريدهر کس که از آن حسن يکي ذره بديدسيب از چه نهي ميان يکدانه‌ي نارگويي که من از بلعجبي دارم عارکاندر دهن مور نهي مهره‌ي ماراين بلعجبي نباشد اي زيبا ياردست ملک‌الموت فرو ماند از کارچون از اجل تو ديد بر لوح آثارمرگ تو همي بر تو فرو گريد زاراز زاري تو به خون دل جيحون‌وارنازان چو گل و مل و گرازان چو بهارنازان و گرازان به وثاق آمد يارجوشان ز تف خمر و خروشان ز خمارجوشان و خروشانش گرفتم به کنارديوانه و مستمان همي خواند ياراز غايت بي‌تکلفي ما در هر کارديوانه‌ي عاقليم و مست هشيارگفتيم تو خوش باش که ما اي دلدارنه دارد يار کار ما را تيمارنه چرخ به کام ما بگردد يک باراحسنت اي دل، زه اي فلک، نيک اي يارنه نيز دلم را بر من هست قرارچون يار چنان ديد ز من شد بيزاربخت و دل من ز من برآورد دمارزانسان بختي، چنين دلي، چونان يارزين نادره‌تر چه ماند در عالم کارخوي مه و خورشيد مدار اندر سراي گشته چو ماه و همچو خورشيد سمرناخوانده چو خورشيد ميا اي دلبرچون ماه به روزن کسان در منگروي چشم من از فراق گرينده چو ابراي روي تو رخشنده‌تر از قبله‌ي گبرتو پاي به دامن اندر آورده به صبرمن دست ز آستين برون کرده ز عشقدر خاک شد از تير اجل زير و زبرآن کس که چو او نبود در دهر دگرشايد که به خون دل کنم مژگان ترواکنون که همي ز خاک برنارد سرمي‌ناز ازين حديث و خود را بنوازبازي بنگر عشق چه کردست آغازساز ره عشق کن برو با او سازبر درگه اين و آن چه گردي به مجازبا مردم بي خرد نباشد دمسازهرگز دل من به آشکارا و به رازکورا نشود ز عالمي ديده فرازمن يار عيار خواهم و خاک اندازاندر خور خويش کار ما را مي‌سازاول تو حديث عشق کردي آغازلافيست به دست ما و منشور نيازما کي گنجيم در سراپرده‌ي رازچون شمع به پاي باشم و تن به گدازاز عشق تو اي صنم به شبهاي درازجان در بر آتشست و دل در دم گازتا بر ندمد صبح به شبهاي درازباز از شوخي بلعجبي کرد آغازخوشخو شده بود آن صنم قاعده‌سازاز ماست همي بوي پنير آيد بازچون گوز درآگند دگر باز از نازپيوسته شدم با غم و بگسسته ز نازناديده ترا چو راه را کردم بازتا خسته دل از تو عذر من خواهد بازدل نزد تو بگذاشتم اي شمع طرازدستار نماز در خرابات ببازخواهي که ترا روي دهد صرف نيازمر مستان را چه جاي روزه‌ست و نمازمستي کن و بر نهاد هر مست بنازدهري که به يک ديد نهي کام فرازعقلي که هميشه با رواني دمسازجاني که چو بگسلي نپيوندي بازبختي که نباشيم زماني هم بازشب تيز شد از آه جهانسوزم روزشب گشت ز هجران دل فروزم روزاکنون نه شبم شبست و نه روزم روزشد روشني و تيرگي از روز و شبموي رنگ تو ناميخته نقاش هنوزاي گلبن نابسوده او باش هنوزتا بر تو وزد باد صبا باش هنوزبوي تو نکردست صبا فاش هنوزبا شهوتها و با هواييم هنوزآسيمه سران بي‌نواييم هنوزاز دوست بدين سبب جداييم هنوززين هر دو پي هم بگراييم هنوزقارون شدگان تنگدستيم هنوزبر چرخ نهاده پاي بستيم هنوزدوري در ده که نيم مستيم هنوزصوفي شده‌ي باده‌ي صافيم هنوزوي نرگس شهلاي تو بس شورانگيزاي در سر زلف تو صبا عنبر بيزدر جام وفاي تست کژدار و مريزهر قطره که مي‌چکد ز خون دل منرنج تنم از حريف آسوده مپرسدرد دلم از طبيب بيهوده مپرسدر بوده همي نگر ز نابوده مپرسنالوده‌ي پاک را از آلوده مپرسطرفه‌ست که جز در تو نياويزد خساي ديده ز هر طرف که برخيزد خسزيرا همه آب ديده‌ها ريزد خسهش دار که تا با تو کم آميزد خسسير از چو تويي بگو که يا رد شد پسخوانديم گرسنه ما ز دل يار هوسقدر چو تويي گرسنه‌اي داند و بستو نعمت هر دو عالمي به نزد همه کسچون نيستيم غم فراق تو نه بساي چون هستي برده دل من به هوسپنهان کنمت چو نيستي از همه کسگر چون هستي به دستت آرم زين پسدر کار تو کرده دين و دنيا به هوساي من به تو زنده همچو مردم به نفسسردي همه از براي من داري و بسگرمت بينم چو بنگرم با همه کسبا عشق تو صد هزار جان باخت نفساندر طلبت هزار دل کرد هوسبا نام تو پيوست جمال همه کسليکن چو همي مي‌نگرم از همه کسنتوان چو چراغ پيش تو داد نفسشمعي که چو پروانه بود نزد تو کسقنديل شب وصال تو زلف تو بسبا مشعله‌ي عشق تو با دست عسسناري که دلم همي بسوزي به هوسبادي که بياوري به ما جان چو نفسخاکي که به تست بازگشت همه کسآبي که به تو زنده توان بودن و بساي جان ز غمش هميشه در آتش باشاي تن وطن بلاي آن دلکش باشاي دل نه همه وصال باشد خوش باشاي ديده به زير پاي او مفرش باشافگنده مرا به گفتگوي اوباشاي گشته دل و جان من از عشق تو لاشچون پرده دريده شد کنون باداباشيک شهر خبر که زاهدي شد قلاشاز لطف سخن گفت به هر معني خوشبا من ز دريچه‌اي مشبک دلکشکز پنجره‌ي تنور نور آتشمي‌تافت چنان جمال آن حوراوشاي چشم پر از خمار جماش تو خوشاي عارض گل پوش سمن پاش تو خوشبر عاشق پر خروش پرخاش تو خوشاي زلف سيه فروش فراش تو خوشچکند که فقاع خوش نبندد به درشبر طرف قمر نهاده مشک و شکرشعشاق همه بوسه‌زنان بر حجرشدر کعبه‌ي حسن گشت و در پيش درشپيراهن چرب را تو از تن درکشچون نزد رهي درآيي اي دلبر کشدر پيرهن چرب تو افتد آتشزيرا که چو گيرمت به شادي در کشزان روي درين دلست چندين آتشني آب دو چشم داري اي حورافشبا خاک سر کوي تو دل دارم خوشبي باد تکبر تو اي دلبر کشاز ديده‌ي اين و آن چه جويي نم خويشبا سينه‌ي اين و آن چه گويي غم خويشآنگاه بزي به ناز در عالم خويشبر ساز تو عالمي ز بيش و کم خويشبيهوده مدار هر دو عالم به خروشمي بر کف گير و هر دو عالم بفروشدر دوزخ مست به که در خلد به هوشگر هر دو جهان نباشدت در فرمانبي رحميت آيين شد و بد عهدي کيشاي برده دل من چو هزاران درويشمن طبع تو نيک دانم و طالع خويشتا کي گويي ترا نيازارم بيشهر روز به نوبتي نهيم اندر پيشگه در پي دين رويم و گه در پي کيشهستيم همه عاشق بدبختي خويشدر جمله ز ما مرگ خرد دارد بيشصد ره بود از توانگر نادان بيشهر چند بود مردم دانا درويشو آن شاد بود مدام از دانش خويشاين را بشود جاه چو شد مال از پيشامروز قراري نه به کار دل خويشدي آمدني به حيرت از منزل خويشپس من چه دهم نشان ز آب و گل خويشفردا شدني به چيزي از حاصل خويشافگند به باغ و راغ آوازه‌ي خويشآراست بهار کوي و دروازه‌ي خويشتا بشناسد بهار اندازه‌ي خويشبنماي بهار را رخ تازه‌ي خويششد سوخته و کشته جهاني درويشاز عشق تو اي سنگدل کافر کيشگور شهدا هزار خواهد شد بيشدر شهر چنين خو که تو آوردي پيشبر رويم زرد گل بسي کاشت چو شمعمعشوقه دلم به آتش انباشت چو شمعپس خيره مرا ز دور بگذاشت چو شمعتا روز به يک سوختنم داشت چو شمعبي هيچ نصيبه عشق ميبازد زاغاز يار وفا مجوي کاندر هر باغپروانه شو آنگاه تو داني و چراغتا با خودي از عشق منه بر دل داغزيباتري از جواني و مال و فراغنيکوتري از آب روان اندر باغجويان بودست درد ما را از داغليکن چه کنم که عشقت اي شمع و چراغبهره نبرد مرا ز وصلت جز داغناديده من از عشق تو يک روز فراغتا خو داري تو دوست کشتن چو چراغکردي تن من ز تاب هجران چو کناغپس دست اجل نهاده بر جان تو داغاي بيماري سرو ترا کرده کناغناييم بهم پيش چو خورشيد و چراغخورشيد و چراغ من بدي و پس از اينوز شوق تو از هر دو جهانم فارغدر راه تو ار سود و زيانم فارغغمهاي تو مي‌خورم از آنم فارغخود را به تو داده‌ام از آنم بي‌غمدر پيش دلم کشيد خوش رايت عشقتا ديد هوات در دلم غايت عشقدر شان دل من آمدي آيت عشقگر وحي ز آسمان گسسته نشديبر ميم ملوک پادشاه آمد عشقبر سين سرير سر سپاه آمد عشقبا اينهمه يک قدم ز راه آمد عشقبر کاف کمال کل، کلاه آمد عشق
#سرگرمی#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 351]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


سرگرمی

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن