تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 13 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):حريص از دو خصلت محروم شده و در نتيجه دو خصلت را با خود دارد: از قناعت محروم است و در...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ساختمان پزشکان

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1837541853




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

درياب، که خسته بي‌سکون افتاده است


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
درياب، که خسته بي‌سکون افتاده است
درياب، که خسته بي‌سکون افتاده استشاعر : فخرالدين عراقي شايد که بپرسي و دلم شاد کنيدرياب، که خسته بي‌سکون افتاده استهرگز بت من روي به کس ننموده استچون مي‌داني که بي تو چون افتاده است؟آن کس که تو را به راستي بستوده استاين گفت و مگوي مردمان بيهوده استمعشوقه و عشق عاشقان يک نفس استاو نيز حکايت از کسي بشنوده استبا هم نفسي گر نفسي بنشينيرو هم نفسي جو، که جهان يک نفس استدل رفت بر کسي که بي‌ماش خوش استمجموع حيات عمر آن يک نفس استجان مي‌طلبد، نمي‌دهم روزي چندغم خوش نبود، وليک غمهاش خوش استعشق تو، که سرمايه‌ي اين درويش استجان را محلي نيست، تقاضاش خوش استشوري است، که از ازل مرا در سر بودز اندازه‌ي هر هوس‌پرستي بيش استشوقي، که چو گل دل شکفاند، عشق استکاري است، که تا ابد مرا در پيش استمهري، که تو را از تو رهاند، عشق استذهني، که رموز عشق داند، عشق استبيمار توام، روي توام درمان استلطفي، که تو را بدو رساند، عشق استبشتاب، که جانم به لب آمد بي‌توجان داروي عاشقان رخ جانان استاين دوره‌ي سالوس، که نتوان دانستدرياب مرا، که بيش نتوان دانستخاکي شو و کبر را ز خود بيرون کنمي‌باش به ناموس، که نتوان دانستپرسيدم از آن کسي که برهان دانست:پاي همه مي‌بوس، که نتوان دانستبگشاد زبان و گفت: اي آصف رايکان کيست که او حقيقت جان دانست؟کرديم هر آن حيله که عقل آن دانستاين منطق طير است، سليمان دانستره مي‌نبريم و هم طمع مي نبريمتا راه توان به وصل جانان دانستچشمم ز غم عشق تو خون باران استنتوان دانست، بو که نتوان دانستاز دوستي تو بر دلم باري نيستجان در سر کارت کنم، اين بار آن استاول قدم از عشق سر انداختن استمحروم شدم ز خدمتت، بار آن استاول اين است و آخرش داني چيست؟جان باختن است و با بلا ساختن استاز گلشن جان بي‌خبري، خار اين استخود را ز خودي خود بپرداختن استاز جهل بدان، گر تو يکي ده گرديميلت به طبيعت است، دشوار اين استبا حکم خدايي، که قضايش اين استدر هستي حق نيست شوي، کار اين استايزد به کدامين گنهم داد جزا؟مي‌ساز، دلا، مگر رضايش اين استهر چند که دل را غم عشق آيين استتوبه ز گناهي، که جزايش اين استمن معترفم که شاهد دل معني استچشم است که آفت دل مسکين استايزد، که جهان در کنف قدرت اوستاما چه کنم؟ که چشم صورت بين استهم سيرت آن که دوست داري کس رادو چيز به تو بداد، کان سخت نکوستدر دور شراب و جام و ساقي همه اوستهم صورت آن که کس تو را دارد دوستگر زانکه به تحقيق نظر خواهي کرددر پرده مخالف و عراقي همه اوستهر چند کباب دل و چشم تر هستنامي است بدين و آن و باقي همه اوستتو پنداري که بي تو خواب و خور هست؟هجر تو ز وصل ديگري خوشتر هستگردنده فلک دلير و دير است که هستبي روي تو خواب و خور کجا در خور هست؟ياران همه رفتند و نشد دير تهيغرنده بسان شير و دير است که هستبي آنکه دو ديده بر جمالت نگريستما نيز رويم دير و دير است که هستبيچاره بمانده‌ام، دريغا! بي تودر آرزوي روي تو خونابه گريستاندر ره عشق دي و کي پيدا نيستبيچاره کسي که بي تواش بايد زيستمردان رهش ز خويش پوشيده روندمستان شده‌اند و هيچ مي پيدا نيستاي دوست بيا، که بي تو آرامم نيستزان بر سر کوي عشق پي پيدا نيستکام دل و آرزوي من ديدن توستدر بزم طرب بي‌تو مي و جامم نيستدل سوختگان را خبر از عشق تو نيستجز ديدن روي تو دگر کامم نيستدر هر دو جهان نيک نظر کرد دلممشتاق هوا را اثر از عشق تو نيسترخ عرضه کنيم، گوي: اين زر سره نيستزان هيچ مقام برتر از عشق تو نيستدل نپسندي، که مايه‌ي ناسره استجان پيش کشيم، گوي، گوهر سره نيستعشق تو ز عالم هيولاني نيستهر مايه که قلب است عجب گر سره نيست!ما را به تو اتصال روحاني هستسوداي تو حد عقل انساني نيستديشب دل من خيال تو مهمان داشتسهل است گر اتفاق جسماني نيستاز آب دو ديده شربتي پيش آوردبر خوان تکلف جگري بريان داشتافسوس! که ايام جواني بگذشتبيچاره خجل گشت وليکن آن داشتتشنه به کنار جوي چندان خفتمسرمايه‌ي عيش جاوداني بگذشتدردا! که دلم خبر ز دلدار نيافتکز جوي من آب زندگاني بگذشتعمري به اميد حلقه زد بر در اواز گلبن وصل تو بجز خار نيافتعالم ز لباس شاديم عريان يافتچون حلقه برون در، دگر بار نيافتهر شام که بگذشت مرا غمگين ديدبا ديده‌ي پر خون و دل بريان يافتزنجير سر زلف تو تاب از چه گرفت؟هر صبح که خنديد مرا گريان يافتچون هيچ کسي برگ گلي بر تو نزدو آن چشم خمارين تو خواب از چه گرفت؟در عشق توام واقعه بسيار افتادسر تا قدمت بوي گلاب از چه گرفت؟عيسي چو رخت بديد دل شيدا شدليکن نه بدين سان که ازين بار افتادچون سايه‌ي دوست بر زمين مي‌افتداز خرقه و سجاده به زنار افتاداي ديده، تو کام خويش، باري، بستانبر خاک رهم ز رشک کين مي‌افتدغم گرد دل پر هنران مي‌گرددروزيت که فرصتي چنين مي‌افتدزنهار! که قطب فلک دايره‌وارشادي همه بر بي‌خبران مي‌گردداز بخت به فريادم و از چرخ به درددر ديده‌ي صاحب‌نظران مي‌گردداي دل، ز پي وصال چندين بمگردوز گردش روزگار رخ چون گل زردگر من روزي ز خدمتت گشتم فردشادي نخوري وليک غم بايد خوردجانا، به يکي گناه از بنده مگردصد بار دلم از آن پشيماني خوردنرگس، که ز سيم بر سر افسر داردمن آدميم، گنه نخست آدم کرددر دست عصايي ز زمرد داردبا ديده‌ي کور باد در سر داردحسنت به ازل نظر چو در کارم کردکوري به نشاط شب مکرر داردمن خفته بدم به ناز در کتم عدمبنمود جمال و عاشق زارم کرددل در غم تو بسي پريشاني کردحسن تو به دست خويش بيدارم کرددور از تو نماند در جگر آب مراحال دل من چنان که مي‌داني کردبازم غم عشق يار در کار آورداز بسکه دو چشمم گهرافشاني کردهر سال بهار ما گل آوردي بارغم در دل من، بين، که چه گل بار آورد؟دل در طلبت هر دو جهان مي‌بازدامسال بجاي گل همه خار آوردماننده‌ي پروانه، که بر شمع زندوز هر دو جهان سود و زيان مي‌بازدآنجا که تويي عقل کجا در تو رسد؟بر عين تو جان خود چنان مي‌بازدگويند: ثناي هر کسي برتر ازوستخود زشت بود که عقل ما در تو رسدمسکين دل من! که بي‌سرانجام بماندتو برتر از آني که ثنا در تو رسددر آرزوي يار بسي سودا پختدر بزم طرب بي مي و بي‌جام بمانداز روز وجودم شفقي بيش نماندسوداش بپخت و آرزو خام بمانداز دفتر عمرم سبقي باقي نيستوز گلشن جانم ورقي بيش نمانديک عالم از آب و گل بپرداخته‌انددرياب، که از من رمقي بيش نماندخود گويند راز و خود مي‌شنوندخود را به ميان ما در انداخته‌انددر سابقه چون قرار عالم دادندزين آب و گلي بهانه بر ساخته‌اندزان قاعده و قرار، کان دور افتادمانا که نه بر مراد آدم دادندزان پيش که اين چرخ معلا کردندني بيش به کس دهند و ني کم دادندجامي ز مي عشق تو بر ما کردندوز آب و گل اين نقش معما کردندبي روي تو عاشقت رخ گل چه کند؟صبر و خرد ما همه يغما کردندآن کس که ز جام عشق تو سرمست استبي بوي خوشت به بوي سنبل چه کند؟هر کتب خرد، که هست، اگر برخوانندانصاف بده، به مستي مل چه کند؟صندوقچه‌ي سر قدم بس عجب استدر پرده‌ي اسرار شدن نتوانندقومي هستند، کز کله موزه کننددر بند و گشادش همه سرگردانندقومي دگرند ازين عجب‌تر ما راقومي ديگر، که روزه هر روزه کننددر کوي تو عاشقان درآيند و روندهر شب به فلک روند و دريوزه کنندما بر در تو چو خاک مانديم مقيمخون جگر از ديده گشايند و روندملک دو جهان را به طلبکار دهندورنه دگران چو باد آيند و روندبويي که صبا ز کوي جانان آوردوين سود و زيان را به خريدار دهنددل جز به دو زلف مشکبارش ندهندوقت سحر آن را به من زار دهنددر بارگه وصل، جلالش مي‌گفت:جان جز به دو لعل آبدارش ندهنددر بند گره‌گشاي مي‌بايد بوداين سر که نه عاشق است بارش ندهنديک سال و هزار سال مي‌بايد زيستره گم شده، رهنماي مي‌بايد بودمازار کسي، کز تو گزيرش نبوديک جاي و هزار جاي مي‌بايد بودبخشاي بر آن کسي، که هر شب تا روزجز بندگي تو در ضميرش نبوداي جان من، از دل خبرت نيست، چه سود؟جز آب دو ديده دستگيرش نبودجز حرص و هوي، که بر تو غالب شده استدر عالم جان رهگذرت نيست، چه سود؟حاشا! که دل از خاک درت دور شودانديشه‌ي چيز دگرت نيست، چه سود؟اين ديده‌ي تاريک من آخر روزييا جان ز سر کوي تو مهجور شوددل ديدن رويت به دعا مي‌خواهداز خاک قدم‌هاي تو پر نور شودهستند شکرلبان درين ملک بسيوصلت به تضرع از خدا مي‌خواهداي از کرمت مصلح و مفسد به اميدليکن دل ديوانه تو را مي‌خواهدشد موي سفيد و من رها کرده نيموز رحمت تو به بندگان داده نويدياري که نکو بخشد و بد بخشايددر نامه‌ي خود بجاي يک موي سفيدروي تو نکوست، من بدانم خوشدلگر ناز کند و گر نوازد شايدعالم ز لباس شاديم عريان ديدکز روي نکو بجز نکويي نايدهر شام، که بگذشت مرا غمگين يافتبا ديده‌ي گريان و دل بريان ديداين عمر، که برده‌اي تو بي‌يار بسرهر صبح، که خنديد مرا گريان ديدجانا، بنشين و ماتم خود مي‌دارناکرده دمي بر در دلدار گذرافتاد مرا با سر زلفين تو کارکان رفت که آيد ز تو کاري ديگردل در سر زلفين تو گم کردستمديوانه شدم، به حال خويشم بگذارانديشه‌ي عشقت دم سرد آرد بارجوياي دل خودم، مرا با تو چه کار؟از اشک، رخم ز خاک نمناک‌تر استتخم هجرت ز ميوه درد آرد باردر واقعه‌ي مشکل ايام نگرهر خار، که رويد گل زرد آرد بارترسم که به بوي دانه در دام شويجامي است تو را عقل، در آن جام نگراي در طلب تو عالمي در شر و شوراي دوست، همه دانه مبين دام نگراي با همه در حديث و گوش همه کرنزديک تو درويش و توانگر همه عوراندر همه عمر خود شبي وقت نمازوي با همه در حضور و چشم همه کوربرداشت ز رخ نقاب و مي گفت مرا:آمد بر من خيال معشوق فرازدل ز آرزوي تو بي‌قرار است هنوزباري، بنگر، که از که مي‌ماني باز؟ديده به جمالت ارچه روشن شد، ليکجان در طلبت بر سر کار است هنوزبيزار شد از من شکسته همه کسهم بر سر آن گريه‌ي زار است هنوزفرياد رسي ندارم، اي جان و جهانمن مانده‌ام اکنون و همان لطف تو بساي دل، سر و کار با کريم است، مترسدر جمله جهان بجز تو، فريادم رسزاندم که ز نزديک تو دور افتادمبا ياد تو، اي دوست، همي بودم خوشگفتن به تو راز، آرزو مي‌کندمآن وصل تو باز، آرزو مي‌کندمشب‌هاي دراز، آرزو مي‌کندمخفتن ببرت به ناز تا روز سپيددر من نظري کن، که ز هر بد بترمبي روي تو، اي دوست، به جان در خطرمکز لطف تو من اميد هرگز نبرمجانا، تو بيک بارگي از من بمبرجوياي توام، اگر نپرسي خبرمدل نزد تو است، اگر چه دوري ز برمدر کوزه تو را بينم اگر آب خورمخالي نشود خيالت از چشم ترمجان تحفه‌ي آن زلف چو شستت آرمدل پيشکش نرگس مستت آرمدر پاي که افتم که به دستت آرم؟سرگردانم ز هجر، معلومم نيستاي صبح، مدم، که عيش باقي دارمامشب نظري به روي ساقي دارمبا همدم روح هم وثاقي دارمشايد که بر افلاک زنم خيمه، از آنکاز کرده و ناکرده و نيک و بد مالطفش چو خداييش قديم است، مترساي دل، قلم نقش معما مي‌باشبي سود و زيان است، چه بيم است؟ مترسماننده‌ي پرگار به گرد سر خويشفراش سراپرده‌ي سودا مي‌باشامشب چو جمال داده‌اي خب مي‌باشمي‌گرد و به طبع پاي بر جا مي‌باشاي شب، چو من از تو روز خود يافته‌اممه طلعت و گل رخ و شکرلب مي‌باشآمد به سر کوي تو مسکين درويشتا صبح قيامت بدمد شب مي‌باشبگذار که در پاي تو اندازد سربا چشم پرآب و با دل پاره‌ي ريشدر دل همه خار غم شکستيم دريغ!کو بي‌رخ خوب تو ندارد سر خويشعمري به اميد يار برديم بسروز دست غم عشق نرستيم دريغ!حاشا! که کند دل به دگر جا منزلبا يار دمي خوش ننشستيم دريغ!گرديده به کس در نگرد عيبي نيستاو را ز رخ که گردد از عشق خجلخاک سر کوي آن بت مشکين خالکو شاهد ديده است و او شاهد دلپنهان ز رقيب آمد و در گوشم گفت:مي‌بوسيدم شبي به اميد وصالدر کوي خرابات نه نو آمده‌اممي‌خور غم ما و خاک بر لب ميمالگر يار مرا کوزه‌کشي فرمايدياري دارم ز بهر او آمده‌اماي جان و جهان، تو را ز جان مي‌طلبممن هم به کشيدن سبو آمده‌امتو در دل من نشسته‌اي فارغ و منسرگشته تو را گرد جهان مي‌طلبمعمري است که در کوي خرابي رفتماز تو ز جهانيان نشان مي‌طلبمکار من سر بسر پريشان شده رادر راه خطا و ناصوابي رفتماي يار رخ تو کرده هر دم شادمدرياب، که گر تو درنيابي رفتمبا آنکه خوش آيد از تو، اي يار، جفايک دم رخ تو نمي‌رود از يادمبا اين همه راضيم به دشنام از توليکن هرگز جفا نباشد چو وفاعيشي نبود چو عيش لولي و گدااز دوست چه دشنام؟ چه نفرين؟ چه دعا؟پا بر سر جان نهاده، دل کرده فداافکنده کله از سر و نعلين ز پااي دوست، به دوستي قرينيم تو رابگذاشته از بهر يکي هر دو سرادر مذهب عاشقي روا نيست که ما:هر جا که قدم نهي زمينيم تو رااي دوست، فتاد با تو حالي دل راعالم به تو بينيم و نبينيم تو رازيبد به جمال تو خود بيارايي دلمگذار ز لطف خويش خالي دل راسوداي تو کرد لاابالي دل رازيرا که تو بس لايق حالي دل راهر چند ز چشم زخم دوري، اي بيناييعشق تو فزود غصه حالي دل راتا با توام، از تو جان دهم آدم رانزديک مني چو در خيال دل راچون بي‌تو بوم، قوت آنم نبودوز نور تو روشني دهم عالم راتا ظن نبري که مشکلي نيست مراکز سينه به کام خود برآرم دم رامشکل‌تر ازين چيست؟ که ايام شبابدر هر نفسي درد دلي نيست مرادل بر تو نهم، زنم بدانديشان راضايع شد و هيچ منزلي نيست مراگر عمر مرا در سر کار تو شودوز تو نبرم ستيزه‌ي ايشان رااز باده‌ي عشق شد مگر گوهر ما؟عهد تو به ميراث دهم خويشان رااز بسکه همي خوريم مي را بر ميآمد به فغان ز دست ما ساغر مااي روي تو آرزوي ديرينه‌ي ماما درسر مي شديم و مي در سر مااز صيقل آدمي زداييم درونجز مهر تو نيست در دل و سينه‌ي ماگل صبح دم از باد برآشفت و بريختتا عکس رخت فتد در آيينه‌ي مابد عهدي عمر بين، که گل ده روزهبا باد صبا حکايتي گفت و بريختعشق تو ز دست ساقيان باده بريختسر بر زد و غنچه گشت و بشکفت و بريختبس زاهد خرقه پوش سجاده نشينوز ديده بسي خون دل ساده بريختاي جمله‌ي خلق را ز بالا و ز پستکز عشق تو مي بر سر سجاده بريختبر درگه عدل تو چه درويش و چه شاه؟آورده ز لطف خويش از نيست به هستپيري ز خرابات برون آمد مستدر سايه‌ي عفو تو چه هشيار و چه مست؟گفتا: مي نوش، کاندرين عالم پستدل رفته ز دست و جام مي بر کف دستگفتم: دل من، گفت که: خون کرده‌ي ماستجز مست کسي ز خويشتن باز نرستگفتم که: بريز خون من، گفت بروگفتم: جگرم، گفت که: آزرده‌ي ماستماييم که بي‌مايي ما مايه‌ي ماستکازاد کسي بود که پرورده‌ي ماستفي‌الجمله عروس غيب همسايه‌ي ماستخود طفل خوديم و عشق ما دايه‌ي ماستآن دوستي قديم ما چون گشته است؟وين طرفه که همسايه‌ي ما سايه‌ي ماستاز تو خبرم نيست که با ما چونيمانده است به جاي؟ يا دگرگون گشته است؟در دام غمت دلم زبون افتاده استباري، دل من ز عشق تو خون گشته استوز نوش لبش حيات باقي دارمامشب نظري بروي ساقي دارمکين باقي عمر با تو باقي دارمجانا، سخن وداع در باقي کنبا هجر تو چند وثاقي دارم؟اي دوست، بيا، که با تو باقي دارمزين درد که از درد عراقي دارمدر من نظري کن، که مگر باز رهمتا جام جهان نماي باقي دارمدر سر هوس شراب و ساقي دارمبا دوست اميد هم وثاقي دارمگر بر در ميخانه روم، شايد، از انکوز خون جگر شراب خواهي، دارمجانا، ز دل ار کباب خواهي، دارمچندان که ز ديده آب خواهي دارمبا آنکه ندارم از جهان بر جگر آبمي‌سوزم و مي‌سازم و دم برنارماندر غم تو نگار، همچون نارمآکنده به غم چو دانه اندر نارمتا دست به گردن تو اندر نارمدر سايه‌ي لطف لايزالي گيرميارب، به تو در گريختم بپذيرمتقدير تو کرده‌اي، تو کن تدبيرمکس را گذر از جاده‌ي تقدير تو نيستاز آتش دل چو شمع خوش بگدازمچون قصه‌ي هجران و فراق آغازممي‌سوزم و در فراقشان مي‌سازمهر شام که بگذشت مرا غمگين ديدتا خاک سر کوي تو بر سر پاشمبگذار، اگر چه رندم و اوباشمدر عمر مگر يک نفسي خوش باشمبگذار، که بگذرم به کويت نفسيوندر پي عاشقان ترش مي‌باشمپيوسته صبور و رنج‌کش مي‌باشمبا آنکه مرا خوش است خوش مي‌باشمدل در دو جهان هيچ نخواهم بستنوز کرده‌ي خويشتن به دردم، چه کنم؟با نفس خسيس در نبردم، چه کنم؟با آنکه تو ديدي که چه کردم، چه کنم؟گيرم که به فضل در گزاري گنهمشرح غمت از پير و جوان مي‌شنومآوازه‌ي حسنت از جهان مي‌شنومباري، نامت ز اين و آن مي‌شنومآن بخت ندارم که ببينم رويتو آسوده کسي ز جان و تن مي‌خواهمآزاده دلي ز خويشتن مي‌خواهمکاين کار چنان نيست که من مي‌خواهمآن به که چنان شوم که او مي‌خواهدخاک قدم سگان کوي تو شديمدر عشق تو زارتر ز موي تو شديمماييم که بت‌پرست روي تو شديمروي دل هر کسي به روي دگري استبر سبزه و گل‌خانه فروشي بزنيموقت است که بر لاله خروشي بزنيمبر مدرسه بگذريم و دوشي بزنيمدفتر به خرابات فرستيم به ميننگ همه دوستان و خويشان ماييمامروز به شهر دل پريشان ماييمگر مي‌طلبي، بيا، که ايشان ماييمرندان و مقامران رسوا شده رارفتن ببر طبيب بي‌فايده دانچون درد نداري، اي دل سرگردانچون نيست تو را درد چه جويي درمان؟درمان طلبد کسي که دردي داردتاريک‌تر است و مي‌نگيرد نقصانهر دم شب هجران تو، اي جان و جهانيا نيست شب هجر تو را خود پايان؟يا ديده‌ي بخت من مگر کور شده است؟باشد که کني درد دلم را درمانهر شب به سر کوي تو آيم به فغاناز پيش سگان کوي خويشم، بمرانگر بر در تو بار نيابم، باريآخر همه عمر عشوه نتوان دادنتا چند مرا به دست هجران دادن؟در پيش رخ تو مي‌توان جان دادنرخ باز نماي، تا روان جان بدهم





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 617]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن